-
Baby blue
یکشنبه 9 آبانماه سال 1400 16:24
یک) داشتیم راه باریکه ی ته کوچه رو پیاده می رفتیم. من و دوستم و دوستش. صبح برام نوشته بود بریم پیاده روی؟ جواب دادم الان آخه؟ باز نوشت حالا قبل از ظهر مثلا. همونطور که صورت بالای کتری داشتم از مغزم یخ زدایی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم و دیدم به اندازه ی کافی ابر داره. با خودم گفتم برو برو ای زن غبارگرفته......
-
Grace, hope, siege
جمعه 7 آبانماه سال 1400 18:27
کل هفته به تنهایی گذشت که یعنی خوش گذشت. انقدر درس خوندم و کار کردم و خونه تمیز کردم که جونم درومد. وسط سابیدن کمد و کتابخونه ی یکی از اتاق ها چشمم افتاد به کتاب سفیدی که قبلا ندیده بودم. مکتوب شده ی چندتا سخنرانی ویلیام کنتریج بود. برداشتمش و گذاشتم روی میز خودم که یادم نره سر فرصت بخونم. شما اگه با یه هنرمند همخونه...
-
از سوغاتی و سرخوشی ها
سهشنبه 4 آبانماه سال 1400 15:09
گفت جلوی یک امامزاده ی تک و تنها، بعد از روستای پرت، وقتی زیر درخت ایستاده بوده و هیچ دلش تکان خوردن نمی خواسته، چشمش افتاده به سنگ گرد ارغوانی و یاد من افتاده. اول خواسته عکس بگیرد و بعد پشمان شده. سنگ را برداشته و گذاشته روی داشبورد. همه ی راه برگشت را با سنگه آمده و وقتی گذاشتش کف دستم گفت شبیهته، نه؟ حالا منم و...
-
از نور و رنگ های خونه
جمعه 30 مهرماه سال 1400 14:24
دلخوشیت چیه این روزا؟
-
هزار راه نرفته
جمعه 30 مهرماه سال 1400 00:15
چرا انسان امروزی برای به دست آوردن هرچیزی نیاز به پول داره؟ چرا نباید به شیوه ی اجدادمون، با تکیه بر زور و هوشمندی، دست به شکار، ربایش و سایر روش های مطلوب تر بزنیم؟ _ در بازوان (س) بعد از نیم ساعت گشتن در سایت ها جهت ابتیاع موبایل .
-
یاران دِه داره سازم با اینهمه بریضی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1400 12:37
نه. خیلی جدی مریضم انگار. صبح فهمیدم این را. آینه ی دستشویی خانه ی ما حکم آینه ی نامادری سفیدبرفی را دارد. یعنی شما میمان (مودبانه ی میمون) را بگذار جلوی این آینه و کیف کن از بازتابش اصلا. بعد حتی این آینه هم زورش نرسید دماغ قرمز و پف چشم ها و پوست خشک بیچاره ام را کمرنگ کند. خیلی دمغ نشستم چهارتا ویدیو ببینم تا از...
-
If everything seems under control, you're just not going fast enough
سهشنبه 27 مهرماه سال 1400 21:12
یک) همین سرماخوردگی و فین فین و گلودرد را کم داشتم که کمالاتم تکمیل شود. چند وقت است که حین تمرین، کتاب گوش داده ام، وقت درس خواندن به کار و داستان هایش فکر کرده ام و زمانی که مشغول کار بودم از خودم می پرسیدم چه غلطی دارم می کنم الان؟ از بس که همه کارهام به هم بی ربط اند. از بس که آدم گسترده ای شده ام و ترکیب این...
-
جمعه های خونه
جمعه 23 مهرماه سال 1400 12:57
من از مصاحبت آفتاب می آیم
-
Heaven can wait we're only watching the skies
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1400 23:23
همت_ شرق، کردستان. توی ماشینیم و می رویم آن سر شهر. گوگل مپ گفته سه ساعت و نوزده دقیقه. نوبت دکتر دارد و من آدمِ بیکارِ تمام خانواده ام. وقت دارم که فرو بروم توی صندلی کنار راننده و گوشم را به اندازه ی همه ی اتوبان ها بهش قرض بدهم تا حوصله اش سر نرود. تا حتی وقتی شنید دکتر هنوز نیامده زیاد حرص نخورد. همین که نشستم یک...
-
از آینده نگری ها یا کِی بشه از این سانتی مانتال بازی ها دست بردارم
دوشنبه 19 مهرماه سال 1400 19:54
دیدم امروز چه جمعس. یه جوری بود اصلا. رفتم سراغ پلی لیست اسپاتیفای و نشستم به جمع کردن لباس های تابستونی. بعد وسط تا زدن و سوا کردن به ذهنم رسید یه چیزی برای دلخوشی شب عیدیم کنار بذارم. یه کمی پول، شعری که چند روز پیش خوندم و انقدر خوشم اومد که نوشتم و چسبوندم به کتابخونه و شیشه عطری که یه پیس دیگه بزنم تموم میشه ولی...
-
حظِ بصر
شنبه 17 مهرماه سال 1400 20:25
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم و آن دل کجا برم (آخه؟)
-
دورترین از دنیا
شنبه 17 مهرماه سال 1400 17:01
پتو بوی پودر و تمیزی می داد. از صبح کشیده بودمش تا زیر چانه و scenes from a marriage می دیدم. قانون نانوشته ی زندگی من است که روزهای تعطیل را تا می توانم کار کنم و وقتی همه ی دنیا بر می گردند سر کار و زندگی، بزنم به بیخیالی و فیلم و خواب و استراحت. دانشجو که بودم روزهای قبل از عید و بین تعطیلی ها را خیلی سمج می رفتم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1400 20:46
در ستایش اولین صدای رعد و نمِ بارانِ تهران
-
اونی که حرف چشمام رو میشنوه
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1400 12:55
بهش میگم می دونی من عاشقتم؟ همین طور که داره بستنی می خوره سرشو تکون می ده. می گم از کجا می دونی؟ جواب میده "از چشمات". چند لحظه ساکت میشه و باز میگه "از مدلی که نگاهم می کنی". منتظر بودم بگه چون برام فلان چیز رو خریدی یا باهام بازی می کنی. نمی دونستم که قراره یه همچین عاشقانه ای از بچه ی شش ساله...
-
از صبح های خانه
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1400 08:55
بیدار شده ام و دلم بلند شدن نمی خواهد. رفتم یک کمی به گلدان های آشپزخانه آب اسپری کردم. چای و یک چیزی در حول و حوش لقمه ی نون و پنیر آوردم همین جا. گوشم به صدای آیفون است که اول پستچی و بعد پیک قرار است بیایند. چند سال پیش یک کتابی چاپ شد که گفتند به خاطر کپی رایت و سانسور و این حرف ها داخل ایران به چاپ نخواهد رسید....
-
از خلال بام گردی
جمعه 9 مهرماه سال 1400 01:49
"شهر از خود بی خود، که کلیدش گم شد"
-
Shinrin-yoku
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 22:05
از صبح در خانه را باز کرده بودم تا غروب. دفترهایم را چیده بودم توی آفتاب عالم تاب و مشق می نوشتم. هی حواسم پرت می شد به ذراتی که توی هوا شناور اند، به شکل انگشت هایم که توی نور بیشتر دوستشان داشتم، رفت و آمد گربه ها از روی دیوار، صدای پرنده ها و بقیه زیبایی ها که فقط وقتی درِ خانه باز باشد آدم تجربه می کند. همسایه مان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 21:18
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
-
یه خونه با پنجره ی شاه نشین بگیر. جلو در هم گلیسین بکار*
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 13:38
خیلی بدو بدو هستم این روزها. من می دوم و کارهای بی پایان، لیست خرید، دلتنگی برای یک نفر، قرار هفته ای یک کتاب خواندن(همین قدر کمی)، حسرت سفر به رشت حالا که پاییز شده، درس درس درس، خشکشویی بردن شونصد متر پارچه،تفریح نداشتن، باز زنگ زدن به آن کارمند فدراسیون که بداخلاق بود، تلفن به الف که بعد از فوت مادرش در کمال بی...
-
از خواب گردی ها
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1400 03:58
ماه امشب یه حفره ی نورانی بود. هیچ شکل و حجمی نداشت. فکر کردم به چشمای خودم اعتماد نکنم، عکس گرفتم و توی عکس هم انگار "روزنی به سوی این جهان گشاده اند". + با حضور چراغ همسایه که همیشه تا خود صبح بیداره.
-
A woman who cuts her hair is about to change her life
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1400 18:31
"دیوانگیِ آخر شبی" نام دیگر ساعتی بعد از نیمه شبِ آخر تابستان است که یک پیش دستی میوه بلعیده ای، از خواب سیری و می خواهی شب کش بیاید. دغدغه ای هم نیست، فکری نیست، حرفی و کاری نیست. تازه چای دم کرده ای و همین طور که زیرلب آوازی می خوانی رو به آینه ی دستشویی به خودت نگاه می کنی. بعد هی دقیق تر می شوی و می دانی...
-
ساز نو آواز نو
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 03:01
عصرها بوی پاییز می دهند. آفتاب دیگر توی ذوق نمی زند. زردی مطلوبی دارد. من تهران را پاییزی می شناسم. همان که سال ها برایم بود. روزگاری که کوچه پس کوچه هایش را با هم قدم می زدیم. تهران در نظرم زنی است که روزی دلربا و جوان بوده و حالا به روزهای میان سالی اش، به پاییزی که پیش بینی ها نشان می دهند کم باران ترین است...
-
از روزها
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1400 00:48
سه چهار روز به صورت انفجاری کار کردم. اینطوریه که الان یک سانتیمتر جای خالی روی زمین اتاقم وجود نداره که بشه دید سنگ ها و فرش چه رنگی هستن. در عوض دستام تا آرنج رنگی پنگی ان. هی یادم میره، دست میزنم به وسیله ای کتابی، یا موبایلم که پر از لک شده. انگار بمب ترکیده توی اتاق و الان از خستگی ولو شدم روی همین چیز میزا....
-
که به جانش کشتم
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1400 13:23
یه ماه پیش توی حیاط پیداش کردم. قرار بود سر از دهن سیاه سطل سرکوچه دربیاره. ولی حالا روی میز یه زنی نشسته و با ناباوری به خونه ی جدیدش و آسمون امن این روزاش نگاه می کنه... شایدم خودش معنی معجزه رو می دونسته از اول.
-
هزار باده ناخورده در رگ تاک است
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1400 17:11
پنج پله با نرده های آهنی که سنگ یکی از پله ها شکسته، روی همین پله کف پاهایم سوخت و فهمیدم سر ظهر است و پا برهنه ام باز. بقیه ی راه را بدو رفتم و پاها را فرو کردم توی حوض آبی. ماهی های زنده مانده از عید قبلی و قبل ترش ترسیدند و رفتند آن طرف حوض دور هم جمع شدند. شنل جادویی آرامشم را خانه ی پدربزرگ جا گذاشته بودم انگار....
-
مانی نبی
جمعه 12 شهریورماه سال 1400 19:26
داشتم برای خودم نک و نال می کردم که بیا باز جمعه شد و کارهای هفته ی قبل مانده هنوز و فردا شنبه است و امروز نیم ساعت هم درس نخوانده ام و آی فغان از درس و مشق و این حرف ها. مادرم داشت با زن دایی اش حرف می زد، پرسید بد موقع زنگ زدم؟ آن طرف خط توضیح داد که "نه داشتم جاروبرقی می کشیدم و خاموشش کرده بودم یه کمی استراحت...
-
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1400 18:48
از صبح هزار کار انجام داده ام و هنوز هیچی از لیستی که دیشب نوشتم تیک نخورده. بقیه رفته اند کمک فامیلی که اثاث کشی داشت. رفته اند که خرده ریزه ها را با ماشین های خودشان جا به جا کنند تا روز اسباب کشان اصلی، انفجار بزرگ، کمتر عذاب بکشند. یک غذایی می پزم که هم ناهار دیرهنگام باشد و هم شامم. نمی فهمم مامان چطور روزی چند...
-
روزگار یک درونگرای معاشرتی
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1400 12:26
اینکه توی خانه مان انواع شیرینی و شکلات ها را داریم در حالی که هیچ کداممان اهل خوردن نیستیم، اینکه بعد از ظهرها حیاط را جارو می زنیم، زیر کتری را روشن می کنیم و روی میزها را با خوشبو ترین شیشه پاک کن دنیا پاک می کنیم یعنی آدم های معاشرتی هستیم. اینکه یک وقت هایی گل تازه می خرم از این هایی که طولانی عمر می کنند و می...
-
دیگه نمی گم چیست کار
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1400 13:36
دارم یک کار ریزه پیزه را شروع می کنم. چند وقت پیش با خودم فکر کردم چرا این سرگرمی ای که توی وقت های بیکاری انجام می دهم شغلم نباشد حالا که مطمئنم قرار نیست هیچ وقت کارمند باشم مثلا. یک دفترچه گذاشته ام روی میز که روزی چند بار می روم سراغش و چیزی اضافه یا حذف می کنم. کاغذ برای بسته بندی را به کل فراموش کرده بودم و از...
-
هان، چه خبر آوردی؟
شنبه 30 مردادماه سال 1400 13:25
ایشون دانه ی درخت افرا استند که با پیچ و تاب، خودش رو از پنجره انداخت توی اتاق. یا "چرا هرگز پنجره ی اتاقم رو نمی بندم" به روایت تصویر.