-
hineni hineni
جمعه 29 مردادماه سال 1400 16:51
یک) داشتم پای تلفن توضیح می دادم که ببین چی چی جون تو چه بخواهی چه نخواهی زمان با سرعتی که مطابق میل خودش است از بالای سرت عبور خواهد کرد و تو آن کار کوفتی را انجام بدهی یا نه در هر حال به پنج سال دیگر خواهی رسید. می خواستم نتیجه بگیرم که انجام یک کاری خیلی بهتر از انجام ندادن همان کار است. بعد که حسابی درش شور و...
-
همیشه چیزی دریغ می شود، گاهی خود زندگی
سهشنبه 26 مردادماه سال 1400 10:36
صندلی گذاشتم زیر پا و کابینت های بالای گاز را زیر و رو می کردم. بین خرده ریزه هایی که مادرم جمع کرده دنبال ظرفی برای قلمه ها بودم. لب باغچه، کنار برگ های خشک شده که همسایه گذاشته بود تا بعدا دور بریزد، یک گیاه بی نهایت قشنگ دیدم. با برگ های سبز و بی حال. ریشه اش پوسیده بود و لابد فکر کرده بودند طفلک تمام شده. به برگ...
-
ظهر جمعه
جمعه 22 مردادماه سال 1400 13:41
تو آن جوانه ی کوچک و سبز در دل غم باش
-
بازگشت یک وراج
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1400 01:31
_ یک لباس نا راحت بی خودی پوشیده ام. از سر ناچاری. اینجوری که هرکسی را از صبح دیدم پرسیده جایی میری؟ جایی نمی رفتم فقط چیز دیگری غیر از همین لباس های پلو خوری مهمانی توی کمد نبود که بپوشم. وسواس دارم لباسشویی را وقتی روشن کنم که تا خرتناق پر شده باشد. بعد هی تکه تکه از کشو کم می شود و به سبد رخت چرک هایم اضافه می شود...
-
The lady from the sea
یکشنبه 17 مردادماه سال 1400 15:35
دکتر با خنده گفت "چه توصیف شاعرانه ای"، وقتی که گفته بودم مدام توی کله ام صدای دریاست. تمام شب از درد به خودم پیچیدم و یک طرف صورتم با هر برخورد ملایم ملافه و بالش هم تیر می کشید. با دو برگه آنتی بیوتیک، مسکن و چند مدل قطره ی استریل برگشتم خانه. دوش گرفتم، ناهارم را گذاشتم گرم شود و ادامه ی سریالم را پلی...
-
قد هزارتا پنجره تنهایی آواز می خونم
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1400 15:33
روزهای تنها در خانه ام اگر نبودند این زندگی هیچ چیزی برای اینکه من را پای خودش نگه دارد، نداشت. تا حالا صدباره ولش کرده بودم اصلا...(دروغ گفتم ول نمیکردم) امروز هم به جز صدای خروسکی ام همه چیز برای خوش بودگی فراهم است. هرسال همین حوالی قول و قرارم را از یاد می برم و خیس چکانِ عرق می روم جلوی کولر. بعد حنجره ام صدای...
-
خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
دوشنبه 11 مردادماه سال 1400 12:39
آن روز، انگار هیچ فاصله ای نبود بین ما و عمیق ترین شادی های جهان. یله روی چمن های دانشکده، کنار تخته سنگ بزرگ ساندویچ همبرگر گاز می زدیم. پیش رویمان بسته های کرانچی و چوب شورِ نیمه خورده پخش و پلا بود. هرم غذایی مان آن روزها افتاده بود دست بوفه چی دانشگاه. کفش های ف را وقتی رفته بود توی نمازخانه بخوابد، دزدیده بودند و...
-
If I Didn't Have Your Love
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1400 17:55
پسر شش ساله ی دوستم با خمیر بازیاش برام رژلب ساخته. اینکه یه نفر هرجوری بلده و با هر امکاناتی که داره تلاش می کنه دوست داشتنش رو نشونت بده، یه جوریه که هر بار از کنار میزم رد میشم و چشمم بهش میفته اوهو اوهوو می زنم زیر گریه. بعد می بینم توی دنیایی که هرروز یه در تازه برای نشون دادن نکبت باز می کنه که آآی بفرما نکبت...
-
از کنار آمدن ها
دوشنبه 4 مردادماه سال 1400 05:00
اگر مثلا ده سال پیش یک نفر بهم می گفت فلانی وقت های غمناکش می چسبد به کار و درس و با قدرت هزار انسان خسته کارهایش را پیش می برد، تصورم از آن آدم یک عدد عبوسِ بی خودِ معتاد به کار می شد. اما حالا آن آدم اخمو خودمم و می بینم آن قدرها هم بد نیست. فقط حجم مسائل و فکرها که زیاد می شود یکهو منظم ترین می شوم. مثلا حالا که...
-
زار و زار گریه می کردن پریا. مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1400 02:30
قبل از غروب داشتم در پیاده راه حاشیه ی همت قدم می زدم که دیدمش. یعنی اول او دست تکان داد. نمی دانم چرا یکهو حس کرده بودم اگر توی خانه بمانم آن نور یک وری که افتاده بود توی کوچه و حیاط را هدر داده ام. دست تکان داد و ته دلم گفتم کاش خانه مانده بودم... هزار سال پیش که صبح ها می رفتم باشگاه ته کوچه می دویدم، جزو بچه های...
-
گوشه های ساییده
دوشنبه 28 تیرماه سال 1400 04:00
گفت "یه غذایی بود که که پختی یه بار، دلم همون رو می خواد". رفتیم سیسمونی ببینیم. صبر و تحمل نداشت تا مادرش بیاید و همسرش فرصت داشته باشد. گفتم می آیم حتما و ته دلم فکر کردم بد هم نیست، یک کمی شهر و آدم می بینم... فروشگاه های شیکان پیکان و فروشنده های مودبِ مهربان دیدیم. آخرش هم دلم جا ماند در آن فروشگاهی که...
-
از غربتی به غربت دیگر
سهشنبه 22 تیرماه سال 1400 06:47
یکم) شب خسته ای بود. به عادت آخر شب ها تند تند ظرف می شستم و خشک می کردم و توی فکرم نقشه می چیدم کارها که تمام شوند، کتابم را بغل می گیرم و دراز می کشم بین ملافه های خنک. انقدر می خوانم تا چشم ها هم مثل تنم سنگین و خسته شوند. یک لنگه ی دستکش را درآوردم هندزفری بگذارم توی گوش که یک چیزی بخواند برایم. صفحه ی گوشی که...
-
جوجه اردک زشتی که انگار نبودم این همه سال
جمعه 18 تیرماه سال 1400 17:45
دارم با دست هایم خوب می شوم بالاخره. همین که سرم خلوت می شود می نشینم پشت میز و مُهر می سازم با لینو و چوب. بعد باهاشون روی پارچه چاپ می کنم. بعد هم پارچه ها باید تبدیل شوند به کیف و رومیزی و کوسن و الخ. که هنوز به این مرحله اش نرسیده. من در خانواده ای بزرگ شده ام که هرکسی چند کارِ دستی بلد بوده و خیلی پیگیر انجام می...
-
با یک دست چند هندوانه برداشتن یا چرا مهربان موفقی نیستم؟
دوشنبه 14 تیرماه سال 1400 20:13
همین گوشه که حالا چای را گذاشتم کنار دستم از خواب بیدار شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. اینجا نقطه ایست که اگر پنجره باز باشد، بدون حضور کولر هم خنکت می شود تابستان ها. خسته بودم. از پاس کردن چندتا امتحان مجازی به جای دوتا از دانشجوهای همچون گل های نوشکفته ی فامیل، برگشت خوردن پایان نامه هه به دلایل الکی، هی اصلاح و تایپ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 تیرماه سال 1400 17:51
بعد از ظهر جمعه اگه عکس بود...
-
شاید که حال و کار دگرسان کنم
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1400 02:41
یک) دیشب ساعت چهار توی نوت گوشی نوشته ام "ماه توی پنجره" و همین. یادم نیست رویایی بوده یا واقعا ماه را دیده ام. هیچی یادم نیست. دو) دو ماه و چند روز مانده تا قدم به سی سالگی بگذارم. قدم که نه، بیشتر شبیه با کله پرتاب شدن است این گذر سریع و پی در پی روزها. حالا تار موهای نقره ایِ براق انقدر زیاد اند که نمی...
-
Dont you see your dreams lie right in the palm of your hand
جمعه 4 تیرماه سال 1400 13:51
دارم استکان های توی سینک را آب می زنم. نگاهم اما آن طرف کوچه است که یک زنی دارد توی بالکن رخت پهن می کند. همه پیرهن های خودش اند. همان ها که همیشه وقتی توی بالکن سیگار می کشد، پوشیده است. شاید تنهاست. یعنی من دلم می خواهد باشد چون بیشتر دلم می خواست به جایش باشم. هرروز یک تا پیرهن نرم و نولوک و بلند بپوشم و توی بالکن...
-
Sweet home
سهشنبه 1 تیرماه سال 1400 21:32
مادرم خانه نیست. رفته چند روزی مراقب مادربزرگ باشد. طفلان مسلمش را سپرده به من و رفته. اینجور وقت ها که دوتا آدم گرسنه ی یتیم مانده چشمشان به دستان توست، آشپزی، این کار ذوقی و دلی و خیلی کیف ناک، ناگهان ترسناک می شود. لباس بتمنی ام را می پوشم وقت هایی که مامان نیست. با لکه گیر جادویی کابینت پاک کرده ام و کاشی های حمام...
-
از فراغت ها
جمعه 28 خردادماه سال 1400 13:19
خاله برام لواشک فرستاده. خودش درست کرده. همچین تمیز و قشنگ و خوش رنگ که دل آدم میره. خب دل منم رفته ولی کلا نمی تونم چیز ترش بخورم. بچه که بودم زرشک های غذا رو جدا می کردم و می دونستم الان همه وظیفه خودشون می دونن یادم بندازن دخترا که ترش دوست دارن! من نداشتم. خاله هم مثل بقیه نزدیک سی سال زمان داشت اینو باور کنه و...
-
اگه حس کردی بدبختی، یادش بیفت
یکشنبه 23 خردادماه سال 1400 12:14
یک آقایی هست از فامیل های ما. خلقتش حاصل روزی است که خدا با خودش گفته بد نیست موجودی بسازم نماد مردانگی، باشد به یادگار. بس که سبیل است و کچل است و هیکل گولاخ است این آقا. همسرش به زورِ یک لیوان آب خوردن و پهن شدن کف زمین تعریف می کرد یک روزی که مهمان هم داشتند آقا بدو بدو رفته از اتاق وسیله ای بیاورد که آستینش به...
-
Weltschmerz
جمعه 21 خردادماه سال 1400 16:08
خوبم. بهترم. خیلی طفلکی و مظلوم شده ام ولی خوبم. صبح داشتم صبحانه می خوردم و توی سایت ها می چرخیدم که دیدم آقای milo ventimiglia (که درودها بر او باد)، به فصل جدید سریال محبوبم پیوسته. چه کار کردم در آن سکوت مطلق اول صبح؟ همان جا توی آشپزخانه باگومبا باگومبا رقصیدم. ولی حالا شما چه می دانید باگومبا چیست؟ بچه که بودم...
-
چه کسی پشت درختان است؟
یکشنبه 16 خردادماه سال 1400 00:24
یک لحظه ی ملکوتیِ کوفتی ای هست که صدای پرنده ها را می شنوی و می فهمی هنوز خوابت نبرده. بعد توی دلم می گم خودت رو مسخره کردی؟ پاشو برو دیگه... دو هفته ای هست که در این وضعیت روز را شروع می کنم. قبلا به این نقطه ی کوفتی که می رسیدم سعی می کردم "مشکل" را حل کنم ولی حالا به خاطر کاویدن در روانم فهمیده ام بی...
-
ایز دیس لایف آخه؟
سهشنبه 11 خردادماه سال 1400 21:08
میگما... چیزه... دوستم این عکس رو برام فرستاده و نوشته پیدات کردم!... نمی دونم چجوریه که همه انقدر توی تماس تصویری و عکساشون آماده و بلا هستن ولی خب من دقیقا همینجوریم، همیشه.
-
أَمان گیمی تاسیانی،شما چی گیدی؟
جمعه 7 خردادماه سال 1400 19:51
نیمه شب از خواب پریدم. خواب که نه. شاید بیست دقیقه بود داروهای گیاهی خواب آور افاقه کرده بودند. با تپش قلب و خیس عرق. پیرهن به تنم چسبیده بود. همه دنیا در نظرم حجم چسب ناک و لزجی می آمد. یادم نیست آخرین بار چند سال پیش گریه کردم. هفت سال؟ ده سال؟ همیشه خیلی که کدر باشم نهایتش مژه هایم کمی نمناک شوند ولی حالا باز دلم...
-
هرچه فریاد دارید بر سر تابستان بکشید
دوشنبه 3 خردادماه سال 1400 19:38
ساعت هفت و نیم عصر. تهران همیشه چرک و گرم. آفتاب نامرد معلوم نیست انتقام کدوم روزا رو داره سرمون درمیاره. سندرم مغز بی قرارم عود کرده. هرسال با شروع گرما همین وضعه. خوابم نمی بره شبا. نه حتی روزا... حوله پیچ نشستم این گوشه که ببینم چی کار کنم. چند روز پیش انسانیتم گل کرد و به یکی از آشناها گفتم فصل دوم پایان نامش رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1400 02:42
در نبندیم به نور...
-
برای هجدهمین ماه بیکاری ام
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1400 09:38
دهانش پر از سوزن های ته گرد با توپی های رنگی رنگی، گفت حالا از کجا معلوم باز چاق و لاغر نشی؟ داشت پیرهن را توی تنم تنگ می کرد و با سوزن می گرفت. به جای جواب گفتم شاید به همین زودیا بیام پیشت خیاطی یاد بگیرم. ابرو بالا داد که چه حرفا! یادم انداخت چند سال پیش در جوابِ "حداقل بیا بهت یه مدل دامن ساده یاد بدم"...
-
زندگی به مثابه بازی. یک بازی خیلی تکراری
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1400 19:37
انقدر به نصیحت بقیه "پنجره رو ببند خاک و خول میاد تو" گوش نکردم که یک زنبور با خاک ها پرتاب شد توی اتاق. با هرچه دم دستم بود هدایتش کردم بیرون و سریع پنجره را بستم. ده دقیقه بعد که باز دچار کمبود اکسیژن شدم دیدم تمام این مدت لای پنجره لهیده و زنده بوده. دست هایش را به هم می زد و تلاش می کرد بدنش را تکان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1400 01:02
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو می باش صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
-
دلتنگی، خوشه انگور سیاه است
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1400 15:41
تعداد روزهای تنهایی ام یک کمی زیاد شده. در نتیجه تعداد روزهای "ناهار چی بپزم؟" "شام چی بپزم؟" ام هم بالا رفته. شبیه مامان شده ام در این مورد... صبح داشتم حیاط را جارو می زدم. ته فکرم هم سوال چی بپزم وول می زد برای خودش. دلتنگ هم بودم، خیلی. چشمم افتاد به درخت انگور. دو سالی هست کاشته ایم و حالا...