چه کسی پشت درختان است؟

یک لحظه ی ملکوتیِ کوفتی ای هست که صدای پرنده ها را می شنوی و می فهمی هنوز خوابت نبرده. بعد توی دلم می گم خودت رو مسخره کردی؟ پاشو برو دیگه... دو هفته ای هست که در این وضعیت روز را شروع می کنم. قبلا به این نقطه ی کوفتی که می رسیدم سعی می کردم "مشکل" را حل کنم ولی حالا به خاطر کاویدن در روانم فهمیده ام بی خوابی ابدا مشکلم نیست. دنبال درمان فوری نمی گردم. فقط باید سرنخ را بگیرم و بروم سراغ ریشه ها. سراغ آن بخش پنهان فکرم که از سر ترس، ناامیدی، عدم امنیت یا هرچیزی اجازه نمی دهد بخوابم. بعد از کلی خواندن و یاد گرفتن دیگر می دانم مثلا خشم ام، استرس یا همین بی خوابی صرفا یک واکنش است به شرایط جوی نامساعد ته دل خودم. بعد بلند می شوم صبحانه را آماده می کنم و می چینم توی سینی و برمی گردم سر جام. همینطور که لقمه می گیرم یک اپیزود از in treatment را پلی می کنم. هر قسمت و هر دیالوگ اش یکی از گره های ذهنم را باز می کند انگار. همراهش بغض کرده ام خیلی وقت ها و آن چراغ آها مومنت بالای سرم روشن شده بارها. بعد لباس می پوشم و یوگا می کنم. دو هفته است شروع کرده ام. همیشه می دانستم برایم خوب است ولی می گفتم تمرین عصرم را دارم دیگر، چه کاری است حالا این حرکات بی نهایت سبک تر را صبح به صبح انجام بدهم. حالا فهمیدم اتفاقا خیلی هم کار خوبی است... پایان نامه هه کند پیش می رود چون من خواب آلودم و حتی وقتی کسی صدایم می کند کمی طول می کشد تا بفهمم باید جواب بدهم. به سختی یک هفته ی دیگر هم برای تحویل وقت گرفته ام حالا... با چشم هایی که می سوزند. با سری که سنگین است و با مغز و دستی که مثلا ارتفاع تا میز را درست تشخیص نمی دهند و معمولا اجسام پرت می شوند از دستم، می نشینم به نوشتن. وسط تایپ کردن خوابم می برد بیشتر وقت ها. چشم باز می کنم و می بینم یکی دو ساعت گذشته و این دو ساعت تا فردایش تکرار نخواهد شد. در کل حس قهرمانانه ای دارد برایم این وضعیت و تلاشم برای انجام دادن کارها. خوشحالم که مثل قبل، از حال بدم وحشت نمی کنم. انگار مسلط ام بر شرایط. می دانم باز چندماه بعد جرقه ای می خورد و میفتم روی دور نخوابیدن ولی دیگر فهمیده ام راهش همین است که هی بگردم توی خاطراتم و ببینم این حال و آن رفتارم عکس العمل به کدام شرایط نامطلوب بوده. بعد مچ خودم را بگیرم در موقعیت های مشابه بعدی... سخت است و نمی دانم چقدر طول خواهد کشید ولی تنها راهش همین است و راضیم از اینکه توی مسیرم...


همینطوری دلم خواست این حس را بنویسم. این شرایطی را که هنوز مانده تا بخواهم بدوم تا ته دشت ولی واقفم چه فضای زیبایی پیش رو دارم... اگر نترسم از اندوه های پشت کوه و ناشناخته های پشت درخت...