پرت و پلا نویسی در باب سنگ کلیه و چای پونه و دیوانگی


روز با درد پهلو شروع شد. از پارسال که سنگ کلیه داشتم، یکی دو باری تیر کشیده بود و من نادیده می‌گرفتم. امروز اما با همه‌ی زورش برگشته بود. دلم می‌خواست پتو را بکشم روی سرم و بخوابم. اما روز شروع شده بود و گربه‌ی مهربان‌ترسعی می‌کرد با مالیدن دماغ خیسش به صورتم این موضوع را بهم یادآوری کند. آسمان ابری و خاکستری و شاید چرک بود. دلم می‌خواست خودم را توی بیمارستانی چیزی بستری کنم. دلم میخواست سه روز پشت سر هم بخوابم و وقتی بلند شدم درد هم رفته باشد. راستش ترسیده بودم. آدم وقتی خبر دارد چه دردی در انتظارش است، دست و پایش را گم می‌کند. ظرف آب و غذای گربه‌ها را پر کردم و آنها از هیبت کج و کوله و پتو پیچ شده‌ام تعجب کردند. صبحانه خوردم و دوش گرفتم و آخ که چقدر آب گرم نجات‌بخش است. چاره‌ای نداشتم و همانطور گیج و منگ رفتم دنبال کارها. وقتی برگشتم کارگرهای ساختمان بغل جلوی در نشسته بودند و چای میخوردند. یکی که لهجه غلیظ ترکی دارد، داشت میگفت "زن من دیوانس اصلا"...  سیزده سال است که کسی با من ترکی حرف نزده و هر جا این زبان و لهجه را میشنوم دوست دارم بیاستم و گوش کنم... داشت میگفت زنش میخواسته سبزی پاک کند و به همین مناسبت سی نفر مهمان دعوت کرده. شاکی بود که یه سبزی پاک کردن نمیدانم چقدر خرج برداشته...  


از بالای کابینت بزرگترین قوری چینی دنیا را آوردم پایین و چای پونه دم کردم. کیسه آب گرمم را هم پر کردم، شلختگی خانه را نادیده گرفتم و نشستم به سریال دیدن. حالا هم بدترم، درد به هزار طرف تیر میکشد که احتمالا یعنی سنگه راه افتاده برای خودش این طرف و آن‌طرف میرود. اما به زن دیوانه که فکر میکنم یک خنده ریزی میدود توی صورتم. اینکه از بحران سبزی پاک کردن و شستن و خرد کردن، برنامه‌ی مفرح مهمانی ساخته. اینکه با هر بدبختی‌ای هست خودش را به زندگی وصل کرده، یک جور حرص دربیاری خوب است. 

قلپ قلپ از محلول سنکل در آب میخورم و منتظر حرکت بعدی سنگه نشسته‌ام. کمتر از صبح می‌ترسم که از اثرات فکر کردن به زن دیوانه است... 







دلبرکان نارنجی من

از وقتی که این گوشه‌ی خوشبخت اتاق را برای نشستن و دید زدن کبوترهای دیوار رو به رو انتخاب کرده‌اند، حجم انبار شده‌گی کتاب و دفترهام هم به چشمم قشنگ شده.  میز گرده را هم که یک عمری منتظر فرصت بودم سر به نیستش کنم، گذاشته‌ام کنار کمد لباس‌هام. چون این گارفیلدها تشخیص داده‌اند بالا رفتن ازش و بعد پریدن بالای کمد کیف دارد... من؟ نشسته‌ام نگاهشان میکنم و نمیفهمم چطور به چشمم قشنگ‌ترین موجودات  این دنیا شده‌اند؟



یک مدتی‌ست که بیشتر از همیشه دلم آنالوگ شده. شاید هم این جهانِ آنالوگ است که صدایم می‌زند. به هر حال این دلباختگی از هر سمتی که هست، دارم فکر می‌کنم یک حلقه فیلم بگیرم برای دوربین قدیمی‌مان و شروع کنم به عکس گرفتن از جزئیات زندگی. ببینم نور صبح روی دیوار کنار یخچال با این دوربین قدیمی چه شکلی میشود. اصلا خودم و این کاسه تخمه‌ی کنار دستم و کاناپه چه ریختی هستیم. عکس‌هایی که با موبایل میگیرم، با اینکه کیفیت خوبی دارند، ولی روح ندارند. چه میدانم، یک چیزیشان میشود انگار. الان داشتم با گوگل مشورت میکردم ببینم دوره‌ای که عکاسی به آدم یاد بدهد و ارزان و آنلاین هم باشد سراغ دارد؟ غیر از این خیلی هم مطمئن نیستم که دوربین رو به راه باشد. بابا وقتی تازه با مامان آشنا شده بود دوربین را خریده. لابد این دوست داشتن باعث شده فکر کند زندگی ارزش ثبت کردن دارد. قبل از آن، همه‌ی عکس‌های خانوادگی با دوربین داماد دخترخاله و فلان همسایه و پراکنده بودند. تازه بعد از رسیدن این دوربین، خاطره‌ها و اتفاقات توی آلبوم به نخ کشیده و مرتب شدند... حالا من در شرایط عشقی عاطفی خاصی نیستم ولی عمیقا حس میکنم برای سر و سامان دادن به روانم باید جهان را از پشت لنز دوربین ببینم. انگار که اگر ثبتش نکنم این سی و یک سالگی مظلومم که دارد صبورانه روزها را تحمل میکند، بی هیچ اثری تمام میشود... یا ناتمام میماند. 




صبحی هوا بوی جنگل می‌داد. بوی دریا و خزه و چوب سوخته. فکر کردم بروم ته کوچه بدوئم و باز یاد همسایه افتادم. چند وقت پیش زن و مرد طبقه بالا از بابام پرسیده بودند دخترتون چرا هیچ‌وقت بیرون نمیره؟ همین‌قدر عجیب. حتی سعی نکرده بودند سوال را توی لفافه بپیچند. البته که اگر مجبور باشم بیرون میرم ولی  خب انتخاب تند و سریعم نیست. همین هفته قبل بچه‌اکم را با آنژیوکت در دست، روزی دو بار می‌بردم کلینیک تا سرم‌تراپی بشود. ولی مثل اینکه این رفت و آمدها به رویت همسایه نرسیده یا به نظرشان کافی نبوده. جدی این شهر چه چیز جالبی دارد که من به خاطرش راحتی خانه و بودن کنار گربه‌ها و گلدان‌هایم را رها کنم؟ چهره‌ی غمگین آدم‌ها زیر بار زندگی؟ گربه‌های گرسنه و طفلکی؟ پسرکی که سر کوچه واکس میزند و یک طرف قلبم برای توی سرما و گرما نشستنش سوراخ شده و کاری ازم برنمی‌آید؟ کجا برم توی این شهر که غم و غصه دنبالم نکنه؟ ولی خب به همسایه‌ی فضولی که اتفاقا مدافع همین وضع و اوضاع هم هست نمیشود این حرف‌ها را گفت. بگذریم. دیشب مستند گنجینه‌های گوهر ابراهیم گلستان را دیدم. یک بار قبلا دیده بودم ولی هم کیفیت تصاویر پایین بود و هم صدا نداشت. این نسخه اما اصلاح شده بود و یک قسمتی را هم مجدد ضبط کرده بودند و گذاشته بودند روی فیلم. شنیدن صدای گلستان در کنار صدای جوانی‌اش خیلی جالب بود و خود مستند هم که دقیقا همان چیزی بود که باید. به سفارش بانک مرکزی ساخته شده ولی گلستان مثل همیشه، حرف خودش را زد و نه چیزی که علت ساخت مستند بوده..

این روزها حوصله‌ وتمرکز کار کردن ندارم. سفارش‌ها را به ضرب و زور انجام میدهم و اگر انقدر به پولش احتیاج نداشتم، به کل کار و بار را تعطیل میکردم. حداقل برای مدتی. ولی نمیشود و باید ادامه داد. سه ساعت دیگر شنبه شروع میشود و من باید انقدر قوی باشم که کوه سفارش‌ها را تمام کنم، برم اداره پست، خانه زندگی را بسابم، به مامانم که مریض‌داری خسته‌اش کرده اطمینان بدهم همه چیز درست میشود، از دکتر نوبت بگیرم، ظرف خاک بچه‌ها را بشورم، برم تره‌بار، چند تا درس با دولینگو بخونم که هی آلارم نده چند روزه درس نخوندی بی‌وفا! باید تمرین کنم و رژیم باشم و ده هزار قدم راه برم ، باید پنجره‌ها رو درزگیر بزنم و برای کتاب‌های سرگردانی که از کارتن‌ها درآوردم یه جا توی کتابخونه باز کنم. یادم باشد فردا روز آب دادن به گلدان‌ها هم هست...



*گردالوی کوچکی که در تصویر میبینید، بچه‌ی من چند روز بعد از پیدا کردنشه. 



+https://s31.picofile.com/file/8469226200/07_Un_Manam.mp3.html



من سردم است و انگار هیچ‌وقت گرم نخواهم شد

این عکس را چند روز پیش در یکی از صفحه‌هایی که دنبال می‌کنم، دیدم. اوایل دهه پنجاه است. چند روز است که هی می‌روم و می‌آیم و خیره می‌شوم به عکس.به زن که اینطور کامل و بی‌نقص در جهان خودش ایستاده. با لباس‌های ساده و غم مطلوب چشم‌هایش که انگار پاییز پشت سرش را زیباتر کرده. به هوای تمیز و پاییز درخشان، بی‌خبر از همه جنگ‌ها و دیوانگی‌های دنیا… هربار که نگاهش می‌کنم، بیشتر دلم برای خودم تنگ می‌شود. برای منی که بودم یا حداقل همیشه آرزو داشتم که باشم. حس میکنم که این روزها هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند و این دل‌نگرانی، این ترس، این اسیر بودن توی فکرهای خودم تا ابد ادامه خواهد داشت، عین کتابی که دارم می‌خوانم و هیچ هیچ پیش نمی‌رود. صبح فکر می‌کردم که کاش میشد که آدم مدتی بخوابد یا بمیرد و بعد که بیدار شد ، زندگی آرام گرفته باشد. فقط کاش بعد از بیدار شدن، باز هم جانی برای دوست داشتن، ذوقی برای پاییز و لباس‌‌های گرم و برای لاک زدن و گوشواره به گوش انداختن ، و برای ول گشتن توی کوچه‌ پس‌کوچه‌ها  و تماشای جاده چالوس داشته باشم. 


+


*عکس رو از صفحه‌ی اینستاگرام فردید خادم برداشتم



Nel mezzo del cammin di nostra vita

از صبح همه آسمان ابره. یکی از گربه‌ها روی پام خوابیده و اون یکی سرش رو تکیه داده به بازوم. غیر از دست راست و در حد بلند کردن گوشی تکان نمیخورم که بیدار نشن. کار دیگه‌ای ندارم الا فکر کردن  به اینکه یه سال و دو ماه چند روز شده که ا اینجا ننوشتم و راستش حالا هم نمیدونم از چی بنویسم. از بهار امسال که گربه و سگ‌ها وارد زندگیم شدن؟ . گربه‌های آسیب دیده با تن‌های نحیف. انگار که کلید در تمام سیاهی‌های عالم به دستم افتاده باشه که از همون اردی‌بهشت تا حالا هیچ روزی از ته دل خوشحال نبودم… از شب بیداری‌ها بنویسم از درون‌کاوی‌ها که حالا بهتر دلیل یه سری اتفاقای زندگیم رو میفهمم. از کتاب‌هایی که این تابستون خوندم بنویسم؟ یا اینکه بالاخره بعد از ده سال دارم زیر نظر متخصص تغذیه ورزشی غذا میخورم و نتیجه‌ی این مثل آدم غذا خوردنم رو صبح به صبح توی آینه میبینم. نمیدونم راستش از چی بنویسم؟ از اینکه هیچ چیزی توی زندگیم سر جاش نیست و نمیدونم آینده چی میشه. از مریضم که دو ماهه روی تخت افتاده و انواع کیسه‌ها رو بهش وصل کردن.. یا از مردی که دوستش دارم و خیلی خیلی کمتر از چیزی که باید، هست. از تنهایی‌هام یا از تجربه سریال و مستند دیدن با گربه‌ها؟ نمیدونم از کجای این دالون پیچ پیج که سردرش نوشتن «زندگی الی» بنویسم؟! 

خلاصه بخوام بگم یه نفری اینجا سی سالگی‌هاش رو با مادری کردن برای گربه‌های یتیم، با تنهایی‌های بزرگش، با ناامیدی از فردا، با friends دیدن، با دوست داشتن همیشه غایبش و نگرانی برای مریض بدحالش میگذرونه

+

 

برای خود در آستانه‌ام، با عشق.

این عکس رو ۲۸ بهمن سال ۹۲ ساعت یازده و نیم صبح از پارک ملت گرفتم. گوشی سونی اریکسونم رو هشت سال قبل‌ترش خریده بودم و مثل بقیه جنبه‌های زندگی اصرار داشتم که همین خوبه و نباید عوضش کنم. نتیجه اینکه هیچ‌وقت عکس نمی‌گرفتم. ولی اون روز فرق داشت. نمی‌دونم تا حالا توی جایی یا موقعیتی بودید که بقیه آدما معمولا تجربه‌اش نمی‌کنن؟ این تجربه‌های نامتعارف من همشون به قدم زدن وصل میشن. بچه که بودم میرفتیم وسط اتوبانِ در دست ساختِ نزدیک خونه راه می‌رفتیم و روی آسفالت‌های پراکنده‌اش اسکیت بازی می‌کردیم. دیگه بعد از اون سال‌ها کی تونسته روی اون قسمت از زمین راه بره؟ یه بار هم جاده چالوس رو پشت سرمون بسته بودن و پیش رومون هم که کوه ریزش کرده بود و خلاصه تا میشد کف جاده قدم زدیم و نشستیم و اگه بد نبود، دراز میکشیدیم... حالا حرفم اینا نبود. خواستم بگم ۲۸ بهمن نود و دو حالم خوب نبود. یه کلاسی رو نرفته بودم. بارون می‌بارید. تازه یه رابطه‌ی تنیده به دل رو تموم کرده بودم. یکی از استادا می‌خواست حذفم کنه چون تعطیلی ۲۲ بهمن رو غیبت محسوب می‌کرد برام. پول نداشتم. در به در دنبال یه کار پاره‌وقت می‌گشتم. غیرممکن‌ترین مرد دنیا چند روز قبلش ازم پرسیده بود چهار سال زمان، دلیل کافی‌ای برای تموم کردن پرهیز و دوری نیست؟ حتما بود ولی من خیلی خسته بودم... بعد رسیدم به پارک و هرچی می‌رفتم هیچ‌کس نبود. تنهای تنها بودم. حتی باغبون‌هایی که همیشه دارن چیزی رو جا به جا می‌کنن هم نبودن. یه کمی ترسناک بود ولی فکر کردم خب دیگه کِی می‌تونی همه‌ی این پارک رو برای خودت داشته باشی؟ هی قدم زدم و وقتی می‌خواستم برگردم بالای پله‌ها این عکس رو گرفتم. یه نیروی غیرقابل مقاومتی توی دلم هست که لحظه‌های مهم رو با یه عکس یا نوشتنشون روی یه تیکه کاغذ، ثبت کنم. مثلا وقتایی که تصمیم مهمی گرفتم یا قلبم شکسته بوده و کلا هر حسی که اون موقع معمولی نباشه. این عکسا هیچ قشنگ نیستن. گاهی یه عکسه از زاویه‌ای که سقف اتاق رو می‌بینم در حالی که دراز کشیدم، یه سلفی توی آینه سرویس بهداشتی شونصدمین جایی که برای مصاحبه رفتم یا یه چیزی مثل همین پارک خالی. مهم اینه که اون آستانه رو یادم بمونه که بعدش درس چهار واحدی رو  نمی‌دونم چی کار کردم، تصمیم گرفتم که حرف بزنم و بیشتر گوش بدم، همیشه مدال قهرمانیِ داشتن شغل‌های بی‌جیره و مواجب رو به گردن انداختم ولی تن ندادم به چیزی که دوستش نداشتم. بعدها خستگی‌هام رو یادم رفت، خشمم جاش رو به حسای دیگه داد. زندگی ادامه داره ولی من عاشق اون لحظه‌های در آستانه‌ام. وقتایی مثل ۲۸ بهمن ۹۲ که چند روز قبل و بعدش هیچ شبیه هم نیست. حالا یا اینوری یا اونوری...


حالا یه مدته که حس می‌کنم باز در آستانه‌ی چیزی‌ام. درست روی لبه، نه یه میلی‌متر این ور و نه اون ور. می‌میرم برای این لحظه . اصلا نمی‌دونم از چی به چی رفتنه. دارم با آستانه‌هه کیف می‌کنم فعلا...









emotionally stable as an IKEA table

چند دقیقه‌ی اول قدم زدن توی فروشگاه، راه رفتن با چشمان بسته بود. از بچگی عاشق این لحظه‌های رفتن از نور به تاریکی و برعکسش بودم. هی می‌رفتم توی حیاط و زل میزدم به آسمان و بعد بدو برمی‌گشتم و خانه را در تاریکی سبز رنگش تماشا می‌کردم. عاشق لذت‌های مسخره‌ای که منم. این چند روز تعطیلی را تنهای تنهام. خودم خواستم و جلوی اصرار‌ و بعد تهدید (که سفر بدون تو به ما هم خوش نمی‌گذرد) و بعدتر خواهش‌های بقیه ایستادم و نرفتم. همین مردادی که می‌گذرد، شش سال است که سفر نرفته‌ام. یعنی غیر از دو سه باری که با دوستم تا سد کرج رفتیم و چای خوردیم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم، اصلا از تهران بیرون نرفته‌ام. همینطور که چیپس و ‌پاستیل برمی‌داشتم فکر کردم افسرده ام؟ چرخ را هل دادم سمت قفسه لبنیات و جواب دادم نه بابا! هیچ افسرده‌ای هیچ وقت از خودش نمی‌پرسد افسرده شده‌ام؟ سیستم اینجور چیزها این است که با سر پرتاب بشی وسطش. لوس بازی هم ندارد اصلا. مدت‌ها بود خرید پرت و پلا نکرده بودم. یک بسته قارچ برداشتم که بنیه درست کنم، به یاد روزهایی که با ف قل می‌خوردیم تا بوفه‌ی دانشکده‌ی مدیریت. از سر راه خانمی که با چرخ به پاهایم می‌کوبید کنار رفتم و فکر کردم پاییز که برسد می‌شود سه سال تمام که توی خانه‌ام. باشگاه و کار، مهمانی و کلاس و همه چیز تعطیل. نمی‌دونم چقدر از مسیر را آمده‌ام؟ اصلا راه دیگه‌ای غیر از اینهمه خر‌کاری توی خانه، غرق در زندگی بودن و سکوت و تمرین و تمرین، داشتم و من امتحانش نکرده‌ام یا نه؟ 

حالا توی تاریکی نشسته‌ام و بین فایل‌های لپ‌تاپ دنبال یه سریال دیده نشده می‌گردم. چراغ بالای گاز روشن است و لامپ راهروی اتاق‌خواب‌ها. بلند میشم لیوان چایی را دوباره پر می‌کنم و به غذا سر می‌زنم. تنهام، سرخوشم و عیشم از همان وقتی که داشتم چرخ دستی را روی سنگ‌های کف فروشگاه می‌سراندم شروع شده بود. احتمالا دارم جوانی‌هام را هدر می‌دهم و با این وجود emotionally stable استم… و کو تا این پنج روز تمام شود:) 





*تصویر:   داشتم از یه  سری وسایل قدیمی عکس میگرفتم و این یکی رو دوست داشتم.


* +      +


*هزار ساله وبلاگ نخوندم الا قلیلا، یه وقت به حساب بی‌ادبی وبلاگی نذارید :)


* خیلی خوشحالم که تابستون نصف شده. سه چهار هفته دیگه اگه تحمل کنیم، هوا خنک و روزا کوتاه‌تر میشه. بعد هم که پاییز و زمستونه و هشت نه ماه مونده تا دوباره برسیم به این مزخرف‌ترین سه ماه سال. خوشحالم. 








از آرزوها

دارم میمیرم که این گوشه خونه‌ام ‌باشه و خودمم توی حیاطش اینجوری باشم. یعنی میمیرما…



!God i hate summer

روی صندلی عقب اسنپ نشسته بودم و روی پاهام قابلمه‌ی خوشبخت پارچه پیچ شده‌ای بود. خاله وقتی فهمید داروی مادربزرگ را برده‌ام،‌ دستور داد یا ناهار را بمانم یا که غذا را بکشد ببرم با خودم. دومی را انتخاب کردم. باد گرم از شیشه‌ی جلو می‌خورد به صورتم و آسفالت خیابان‌ها انگار زیر آفتاب و چرخ ماشین‌ها نرم شده بود. توی سرم تابستان را نفرین می‌کردم و سعی می‌کردم برنامه‌های دو روز آخر هفته را بچینم. شستن روبالشی و ملافه با همه‌ی همه‌ی لباس‌های توی سبد، مرتب کردن کشوها و کمد، جمع کردن برگ‌های زرد و خشک گلدان‌ها، دستمال کشیدن روی برگ‌هایشان و زل زدن به جوانه‌ی ترد آفتاب‌گردان‌هام. توی باغچه آفتابگردان کاشته‌ام. فعلا قدشان تا مچ پا هم نمی‌رسد ولی تا میرم بیرون، شوق برگشتن می‌گیردم که ببینم تغییری کرده‌اند یا نه. انگار زبان بسته‌ها چقدر می‌توانند قد بکشند توی دو سه ساعت نبودنم. به جز اینها، آخر هفته را می‌خواهم استراحت کنم. دو قسمت آخر killing eve راببینم(هرچی از دوست داشتنی بودن شخصیت‌هاش بگم کم گفتم) و آن کتابی که چند وقت است کنار کاناپه مانده را تمام کنم. گفتم کتاب؟ هفته قبل چندتا کتاب دست دوم هدیه گرفتم که یکیشان مُهر و کارت کتابخانه‌ای عمومی در هاوایی را دارد. سال 1971 کایلین نامی قرض گرفته و با اینکه دو بار هم تمدیدش کرده ولی سر آخر نمی‌دونم چه دردی داشته که پسش نداده. بین صفحات یکی دیگه از کتاب‌ها هم تصویری از کودکی مسیح بود و دعای شکرگزاری. این یکی مال دبیرستان کاتولیک و فرانسوی اصفهان در دهه سی خودمان است. یکی از فانتزی‌هام همیشه این بوده که در زمان سفر کنم. به آینده هم کاری ندارم. فقط دوست دارم به گذشته برگردم. مثلا بروم دختری که در دهه سی داشته این رساله‌ی ژان دو لا برویر را به فرانسه می‌خوانده را ببینم. بعد برایش تعریف کنم که بیست سی سال بعد چه اتفاق‌هایی می‌افتد و جامعه‌ی رو به جلویشان توی چه مردابی فرو خواهد رفت. باور نمی‌کند حتما. حداقل آدمی که توی آن مدرسه درس می‌خواند باور نمی‌کند و دقیقا برای دیدن همین تعجب و حیرت است که دوست دارم به گذشته سفر کنم.

حالا نشسته‌ام جلوی تلویزیون به خوردن زرشک پلوی خاله‌پز. نمی‌دانم توی غذای مامان و خاله و عمه و مامان‌بزرگ آدم چی هست که انقدر حس خوش سعادت بودن می‌کنی. یک جور حس مراقبت. شاید هم امن بودن از اینکه زن جاافتاده‌ای مراقب تو و غذای تو است...  

دارم فکر می‌کنم حالا که نه می‌شود به گذشته سفر کرد و نه تابستان را از تقویم فاکتور گرفت، کاش بلیط هاوایی داشتم، می‌رفتم اشتباه پنجاه سال قبلِ این کایلین را جبران می‌کردم و هروقت پاییز شد بر‌می‌گشتم.





تصویر: دعای شکرگزاری و کودکی مسیح که حرفش بود. 









کجا ما پا دراز می‌کنیم

امروز صبح داشتم تی می‌کشیدم که این قاصدک را کنار پایه‌ی مبل دیدم. بعد فکر کردم که خب! باید بنویسم دیگر. ربطش را نمی‌دونم هنوز. زندگی علاوه بر سخت بودن که ویژگی همیشگی‌اش بوده حالا بسیار بسیار مبهم است. انقدر آوار بلا و عزا و غم به سر آدم‌ها ریخته که با گذر از این روزها، به شرط روشن بودن فردا، باز هم فکر نمی‌کنم هیچ کسی موفق بشود تمام خودش را همراه ببرد. یک بخش‌هایی از وجود ما دارند توی این روزها و سال‌ها می‌میرند و جا می‌مانند. 

با این همه خیلی بی‌انصافم اگر زندگی را یک سره خالی ببینم. دلم نمی‌آید که ننویسم از وقتی کشف کرده‌ام کار کردن چه پناهگاه خوبی است، چقدر زندگی‌ام تغییر کرده. خسته و راضی‌ام همیشه. اسباب بازی تازه‌ام هم کتاب‌های صوتی هستند. اینجانب که یک عمری می‌گفتم خواندن کتاب کجا و شنیدنش کجا! حالا تمام مدت که پشت میز نشسته‌ام و کار می‌کنم، دارم یک چیزی هم می‌شنوم. خودم هم آخر شب‌ها دیگر حس نمی‌کنم که قلبم شکسته و بهم خیانت شده که روز به پایان رسیده… این روزها بیشتر از همیشه غرق خیال خانه‌ی رشتم. انقدر قبل از خواب به ایوانش، پنجره‌های بلند و حتی تابلوهایی که دوست دارم به دیوارهایش بکوبم فکر کرده‌ام که می‌ترسم یک روزی واقعی شود و به قشنگی و شیرینی رویایش نباشد.  همین‌ها را چند روز پیش به دوستم می‌گفتم، دو ساعتی رفتیم بیرون شهر و در پناه دیوار سنگی و سایه‌ی درخت گردو نشستیم. داشتیم از جای خالی چیزهای ساده‌ای مثل خنده، عشق و فراغت می‌گفتیم. بعد هی باد وزید و هوا سبک‌تر شد و دل من روش‌تر. 

صبح به همه‌ی اینها فکر کردم و قاصدکه را فوت کردم برود. باز یاد پاپیون افتادم. همیشه وقتی زندگی روی مزخرفش را نشان می‌دهد، هر بار که حالم بد است از زندگی در این سرزمین طاعون زده، نمای آخر این فیلم یادم میفتد. درست لحظه‌ای بعد از رهایی از امواج دیوانه و صخره‌ها، وقتی که روی آبی بزرگ و بی‌انتها می‌رفت، صورتش را بالا گرفت و گفت "حرومزاده‌ها، من هنوز زنده‌ام" ... 






* برام نوشته که وقتی موکاپاتش رو پر می‌کرده یاد من افتاده:) ، خیلی حس طلایی و خوشبختی دارم :*


* برای پیام‌ها ممنونم:* وقتی اینجا رو باز کردم و دیدم نگرانم بودید و حالم رو پرسیدید خیلی شرمنده شدم از نبودنم. 


* mah عزیزم بیش باد این خوشی‌ها:* دیره ولی ممنونم که شریک روز خوبت بودم


عنوان



شبِ از فردا سیر

 لحظه‌ی در گذر و لکه هایی از نور







*It's my bad attitude that keeps me young

امروز صبح خیلی زود رفتم که بدوئم. بی‌خواب شده‌ام باز. از وقتی دانشجوی کارشناسی بودم و هوا که تاریک بود می‌رفتم توی ایستگاه اتوبوس می‌ایستادم، دیگر این ساعت کوچه‌مان را ندیده بودم. یک بار توی پاگرد و یک بار هم جلوی در پشیمان شدم ولی رفتم. سر کوچه که رسیدم یه روباه دیدم. یعنی همدیگر را دیدیم. داشت می‌رفت برای خودش و برگشت چند ثانیه‌ای توی چشم‌هایم خیره شد و بعد دوید رفت پشت شمشادها گم شد. یادم افتاد که بابابزرگ بهم گفته بود دیدن روباه خیلی خوش یمن است و معنای خوبی دارد. چرا باید بابابزرگ آدم وسط تهران درباره‌ی فواید دیدن روباه توضیح بدهد؟ این روز را می‌دیده از سی سال قبل. بعد دیگر  از فکر روباهه با آن چشم‌های مظلومش خلاص نشدم تا همین الان. اینجا به کوه و پارک جنگلی نزدیک است ولی نه اینجوری که یک روباهی برای خودش راه بیفتد و از اینهمه اتوبان و خیابان به سلامت بگذرد و برسد خانه‌‌ی ما. از نگرانی‌اش رهایی ندارم. بگذریم، دیروز سه قسمت از سریال Russian Doll را دیدم. داستان یک زنی است که در تولد 36 سالگی‌اش می‌میرد و باز از همان مهمانی سر درمی‌آورد. بعد این ماجرا هی تکرار می‌شود. هی می‌میرد و باز وسط جشن تولدش چشم باز می‌کند. داستان فیلم انقدر خلاقانه و جالب بود که نتوانستم تا آخر صبر کنم   و بعد بیایم بنویسم چقدر دوستش دارم. از دیروز همش با من است این قصه. یاد خودم می‌افتم و گیرکردگی‌هایم توی زندگی، "فرو رفتن‌ها و پیش نرفتن‌ها". بعد ذهن خلاقشان را مقایسه می‌کنم با خودمان. که چطور یک مملکت همه با هم رو به ناکجا حرکت می‌کنیم تا تمام شویم و باز تمام نمی‌شویم و همین جاییم. مدام و مدام...

غیر از این‌ها اینکه چند روز است دنبال ماشین قدیمی کرم رنگ برای عکس گرفتن می‌گردم. یعنی قرار است از یک چیزی در کنار ماشین عکس بگیرم. بعد پروسه‌ی یافتنش بسیار مفرح شده. چون تمام کوچه‌های این حوالی را گشته‌ام و نبوده. قرمز و سبزآبی بوده ولی کرم نه. یک شب هم با دوستم سوار ماشین شدیم و هی الکی توی خیابان‌ها چرخیدیم ولی نبود. اگر هم بود نمی‌شد آن وقت شب عکس گرفت. صرفا برای شناسایی رفته بودیم. همه جا خیلی شلوغ بود. ما تا دربند رفتیم و دست خالی برگشتیم. یک باران خوبی هم بارید آن شب. رفته بودیم توی فروشگاهی که شروع شد و مدام تندتر می‌شد. من نماندم توی فروشگاهه. آمدم توی پیاده رو و گذاشتم قطره‌های درشت تق تق بخورند توی سر  و صورتم. از بهار 98 دیگر همچین بارانی نبوده یا که من یادم نیست... سرآخر دست خالی، خیس چکان، هلاک، و با مثانه‌ی پر برگشتیم خانه و با وجود همه این‌ها خوش گذشته بود بعد از مدت‌های طولانی.

الان هم باید این الکی نوشتن را بس کنم و بروم به برنامه‌های ابرفرضی که صبح توی دفترم نوشته‌ام برسم. چهار تا کار اصلی است که هرکدام برای یک روزِ انسان معمولی کفایت می‌کند. ولی من که یک آدم معمولی نیستم. دیوانه‌ای هستم که نگران روباهش است، روزها توی کوچه‌ها دنبال فولکس واگن کرم پرسه می‌زند، شب‌ها خواب عزیزان راه دورش را می‌بیند و جمعه‌ها ده برابر بیشتر کار می‌کند تا شنبه‌اش با پنیک اتک شروع نشود.. بس کردم دیگر... 







*از همین سریال که صحبتش بود



+ فاطمه عزیزم فکر کردم شاید ایمیل بهتون نرسه و اینجا میگم که چقدر ممنونم از لطفتون. خیلی








از روزها

این گل‌های گلدون قاشقیمه، تا حالا ندیده بودم گل بده چون که هیچ سالی بهار شبیه امسال نبود. هیچ وقت اینجوری نبوده که زندگیم خلاصه بشه توی کار، کار، سکوت، گلدونام، کار، باغچه و باز دوباره کار. اینهمه بدون نق و غر زندگی کردن برای خودمم غریبس. هیچ فکرِ خوب و بدی توی سرم نیست  و اصلا برای همینه که نمی نویسم، فقط هفته ای یه بار میام عکس از گُلی، علفی چیزی میذارم و باز میرم گم و گور میشم. نمی دونم تواضع کلمه درستیه براش یا نه. ولی انگار سر خم کردم جلوی هرچی که هست. مثلا امروز هی نسیم خنک و بوی بارون از درز پنجره میومد اتاق رو پر می کرد و من پشت میزم کار می کردم. اگه همین چند ماه پیش بود کلی "ای کاش" میومد توی دلم که باید فلانی می بود و می رفتیم کوه، کاش میشد بریم شمال یا که دلم می خواست با هه فال* بریم توی محله های غریبه و کوچه های ناآشنا قدم بزنیم. ولی امروز هیچ کدوم اینا رو نمی خواستم. بود آنچه بود، لیوان قهوه ام رو تا خرخره پر کردم، گذاشتم پنجره تا آخر باز باشه، پرده ها رو کنار زدم و همینطور که به کتابم گوش می دادم، آروم آروم به کارام می رسیدم تا که تاریک شد و گردن درد بهم می گفت دیگه بسه... دیگه بس بود برای روز آروم دهم اردیبهشت که من بسیار متواضع بودم... 





* هه فال یعنی رفیق ترین رفیق، اینو شادی که خودش هه فال استش یادم داده:)









سهم من از بوسه ی بهار


چند وقته پنجره اتاقم رو که باز می کنم این گل دقیق جلو رومه. حتی لازم نیست خم بشم، فقط سرم رو می برم جلو و نفس می کشم. بعد هی یاد فیلم چارلی چاپلین و تصورش از زندگی پولدارها میفتم، وقتی پنجره رو باز می کرد و میوه میچید یا گاو میومد جلوی در شیر میدوشید:) 






اینجوری خلاصه

تا پُزی دیگر بدرود