Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

برای خود در آستانه‌ام، با عشق.

این عکس رو ۲۸ بهمن سال ۹۲ ساعت یازده و نیم صبح از پارک ملت گرفتم. گوشی سونی اریکسونم رو هشت سال قبل‌ترش خریده بودم و مثل بقیه جنبه‌های زندگی اصرار داشتم که همین خوبه و نباید عوضش کنم. نتیجه اینکه هیچ‌وقت عکس نمی‌گرفتم. ولی اون روز فرق داشت. نمی‌دونم تا حالا توی جایی یا موقعیتی بودید که بقیه آدما معمولا تجربه‌اش نمی‌کنن؟ این تجربه‌های نامتعارف من همشون به قدم زدن وصل میشن. بچه که بودم میرفتیم وسط اتوبانِ در دست ساختِ نزدیک خونه راه می‌رفتیم و روی آسفالت‌های پراکنده‌اش اسکیت بازی می‌کردیم. دیگه بعد از اون سال‌ها کی تونسته روی اون قسمت از زمین راه بره؟ یه بار هم جاده چالوس رو پشت سرمون بسته بودن و پیش رومون هم که کوه ریزش کرده بود و خلاصه تا میشد کف جاده قدم زدیم و نشستیم و اگه بد نبود، دراز میکشیدیم... حالا حرفم اینا نبود. خواستم بگم ۲۸ بهمن نود و دو حالم خوب نبود. یه کلاسی رو نرفته بودم. بارون می‌بارید. تازه یه رابطه‌ی تنیده به دل رو تموم کرده بودم. یکی از استادا می‌خواست حذفم کنه چون تعطیلی ۲۲ بهمن رو غیبت محسوب می‌کرد برام. پول نداشتم. در به در دنبال یه کار پاره‌وقت می‌گشتم. غیرممکن‌ترین مرد دنیا چند روز قبلش ازم پرسیده بود چهار سال زمان، دلیل کافی‌ای برای تموم کردن پرهیز و دوری نیست؟ حتما بود ولی من خیلی خسته بودم... بعد رسیدم به پارک و هرچی می‌رفتم هیچ‌کس نبود. تنهای تنها بودم. حتی باغبون‌هایی که همیشه دارن چیزی رو جا به جا می‌کنن هم نبودن. یه کمی ترسناک بود ولی فکر کردم خب دیگه کِی می‌تونی همه‌ی این پارک رو برای خودت داشته باشی؟ هی قدم زدم و وقتی می‌خواستم برگردم بالای پله‌ها این عکس رو گرفتم. یه نیروی غیرقابل مقاومتی توی دلم هست که لحظه‌های مهم رو با یه عکس یا نوشتنشون روی یه تیکه کاغذ، ثبت کنم. مثلا وقتایی که تصمیم مهمی گرفتم یا قلبم شکسته بوده و کلا هر حسی که اون موقع معمولی نباشه. این عکسا هیچ قشنگ نیستن. گاهی یه عکسه از زاویه‌ای که سقف اتاق رو می‌بینم در حالی که دراز کشیدم، یه سلفی توی آینه سرویس بهداشتی شونصدمین جایی که برای مصاحبه رفتم یا یه چیزی مثل همین پارک خالی. مهم اینه که اون آستانه رو یادم بمونه که بعدش درس چهار واحدی رو  نمی‌دونم چی کار کردم، تصمیم گرفتم که حرف بزنم و بیشتر گوش بدم، همیشه مدال قهرمانیِ داشتن شغل‌های بی‌جیره و مواجب رو به گردن انداختم ولی تن ندادم به چیزی که دوستش نداشتم. بعدها خستگی‌هام رو یادم رفت، خشمم جاش رو به حسای دیگه داد. زندگی ادامه داره ولی من عاشق اون لحظه‌های در آستانه‌ام. وقتایی مثل ۲۸ بهمن ۹۲ که چند روز قبل و بعدش هیچ شبیه هم نیست. حالا یا اینوری یا اونوری...


حالا یه مدته که حس می‌کنم باز در آستانه‌ی چیزی‌ام. درست روی لبه، نه یه میلی‌متر این ور و نه اون ور. می‌میرم برای این لحظه . اصلا نمی‌دونم از چی به چی رفتنه. دارم با آستانه‌هه کیف می‌کنم فعلا...