-
پرت و پلا نویسی در باب سنگ کلیه و چای پونه و دیوانگی
سهشنبه 16 آبانماه سال 1402 01:11
روز با درد پهلو شروع شد. از پارسال که سنگ کلیه داشتم، یکی دو باری تیر کشیده بود و من نادیده میگرفتم. امروز اما با همهی زورش برگشته بود. دلم میخواست پتو را بکشم روی سرم و بخوابم. اما روز شروع شده بود و گربهی مهربانترسعی میکرد با مالیدن دماغ خیسش به صورتم این موضوع را بهم یادآوری کند. آسمان ابری و خاکستری و شاید...
-
دلبرکان نارنجی من
یکشنبه 14 آبانماه سال 1402 11:06
از وقتی که این گوشهی خوشبخت اتاق را برای نشستن و دید زدن کبوترهای دیوار رو به رو انتخاب کردهاند، حجم انبار شدهگی کتاب و دفترهام هم به چشمم قشنگ شده. میز گرده را هم که یک عمری منتظر فرصت بودم سر به نیستش کنم، گذاشتهام کنار کمد لباسهام. چون این گارفیلدها تشخیص دادهاند بالا رفتن ازش و بعد پریدن بالای کمد کیف...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبانماه سال 1402 23:55
یک مدتیست که بیشتر از همیشه دلم آنالوگ شده. شاید هم این جهانِ آنالوگ است که صدایم میزند. به هر حال این دلباختگی از هر سمتی که هست، دارم فکر میکنم یک حلقه فیلم بگیرم برای دوربین قدیمیمان و شروع کنم به عکس گرفتن از جزئیات زندگی. ببینم نور صبح روی دیوار کنار یخچال با این دوربین قدیمی چه شکلی میشود. اصلا خودم و این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبانماه سال 1402 03:06
صبحی هوا بوی جنگل میداد. بوی دریا و خزه و چوب سوخته. فکر کردم بروم ته کوچه بدوئم و باز یاد همسایه افتادم. چند وقت پیش زن و مرد طبقه بالا از بابام پرسیده بودند دخترتون چرا هیچوقت بیرون نمیره؟ همینقدر عجیب. حتی سعی نکرده بودند سوال را توی لفافه بپیچند. البته که اگر مجبور باشم بیرون میرم ولی خب انتخاب تند و سریعم...
-
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1402 11:00
این عکس را چند روز پیش در یکی از صفحههایی که دنبال میکنم، دیدم. اوایل دهه پنجاه است. چند روز است که هی میروم و میآیم و خیره میشوم به عکس.به زن که اینطور کامل و بینقص در جهان خودش ایستاده. با لباسهای ساده و غم مطلوب چشمهایش که انگار پاییز پشت سرش را زیباتر کرده. به هوای تمیز و پاییز درخشان، بیخبر از همه جنگها...
-
Nel mezzo del cammin di nostra vita
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1402 16:21
از صبح همه آسمان ابره. یکی از گربهها روی پام خوابیده و اون یکی سرش رو تکیه داده به بازوم. غیر از دست راست و در حد بلند کردن گوشی تکان نمیخورم که بیدار نشن. کار دیگهای ندارم الا فکر کردن به اینکه یه سال و دو ماه چند روز شده که ا اینجا ننوشتم و راستش حالا هم نمیدونم از چی بنویسم. از بهار امسال که گربه و سگها وارد...
-
برای خود در آستانهام، با عشق.
دوشنبه 17 مردادماه سال 1401 14:11
این عکس رو ۲۸ بهمن سال ۹۲ ساعت یازده و نیم صبح از پارک ملت گرفتم. گوشی سونی اریکسونم رو هشت سال قبلترش خریده بودم و مثل بقیه جنبههای زندگی اصرار داشتم که همین خوبه و نباید عوضش کنم. نتیجه اینکه هیچوقت عکس نمیگرفتم. ولی اون روز فرق داشت. نمیدونم تا حالا توی جایی یا موقعیتی بودید که بقیه آدما معمولا تجربهاش...
-
emotionally stable as an IKEA table
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1401 22:18
چند دقیقهی اول قدم زدن توی فروشگاه، راه رفتن با چشمان بسته بود. از بچگی عاشق این لحظههای رفتن از نور به تاریکی و برعکسش بودم. هی میرفتم توی حیاط و زل میزدم به آسمان و بعد بدو برمیگشتم و خانه را در تاریکی سبز رنگش تماشا میکردم. عاشق لذتهای مسخرهای که منم. این چند روز تعطیلی را تنهای تنهام. خودم خواستم و جلوی...
-
از آرزوها
جمعه 10 تیرماه سال 1401 15:49
دارم میمیرم که این گوشه خونهام باشه و خودمم توی حیاطش اینجوری باشم. یعنی میمیرما…
-
!God i hate summer
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1401 16:39
روی صندلی عقب اسنپ نشسته بودم و روی پاهام قابلمهی خوشبخت پارچه پیچ شدهای بود. خاله وقتی فهمید داروی مادربزرگ را بردهام، دستور داد یا ناهار را بمانم یا که غذا را بکشد ببرم با خودم. دومی را انتخاب کردم. باد گرم از شیشهی جلو میخورد به صورتم و آسفالت خیابانها انگار زیر آفتاب و چرخ ماشینها نرم شده بود. توی سرم...
-
کجا ما پا دراز میکنیم
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1401 20:15
امروز صبح داشتم تی میکشیدم که این قاصدک را کنار پایهی مبل دیدم. بعد فکر کردم که خب! باید بنویسم دیگر. ربطش را نمیدونم هنوز. زندگی علاوه بر سخت بودن که ویژگی همیشگیاش بوده حالا بسیار بسیار مبهم است. انقدر آوار بلا و عزا و غم به سر آدمها ریخته که با گذر از این روزها، به شرط روشن بودن فردا، باز هم فکر نمیکنم هیچ...
-
شبِ از فردا سیر
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1401 01:21
لحظهی در گذر و لکه هایی از نور
-
*It's my bad attitude that keeps me young
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1401 17:27
امروز صبح خیلی زود رفتم که بدوئم. بیخواب شدهام باز. از وقتی دانشجوی کارشناسی بودم و هوا که تاریک بود میرفتم توی ایستگاه اتوبوس میایستادم، دیگر این ساعت کوچهمان را ندیده بودم. یک بار توی پاگرد و یک بار هم جلوی در پشیمان شدم ولی رفتم. سر کوچه که رسیدم یه روباه دیدم. یعنی همدیگر را دیدیم. داشت میرفت برای خودش و...
-
از روزها
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1401 21:41
این گلهای گلدون قاشقیمه، تا حالا ندیده بودم گل بده چون که هیچ سالی بهار شبیه امسال نبود. هیچ وقت اینجوری نبوده که زندگیم خلاصه بشه توی کار، کار، سکوت، گلدونام، کار، باغچه و باز دوباره کار. اینهمه بدون نق و غر زندگی کردن برای خودمم غریبس. هیچ فکرِ خوب و بدی توی سرم نیست و اصلا برای همینه که نمی نویسم، فقط هفته ای یه...
-
سهم من از بوسه ی بهار
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1401 19:00
چند وقته پنجره اتاقم رو که باز می کنم این گل دقیق جلو رومه. حتی لازم نیست خم بشم، فقط سرم رو می برم جلو و نفس می کشم. بعد هی یاد فیلم چارلی چاپلین و تصورش از زندگی پولدارها میفتم، وقتی پنجره رو باز می کرد و میوه میچید یا گاو میومد جلوی در شیر میدوشید:) اینجوری خلاصه تا پُزی دیگر بدرود
-
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1401 15:54
به خانهی نیمه تاریک و آشپزخانهی روشن نگاه میکنم. به ردیف گلدانهای سرحال که دیروز با فنجان آب ریختم پایشان.هی رفتم و آمدم. حوصله نداشتم از کابینت زیر سینک آبپاش را بیرون بیاورم... به مانتوی مشکی رسمیام لبهی مبل... به شال زیتونی روی کیف مشکی ولو شده روی میز. از یخچال پرتقال برمیدارم و همینطور ایستاده پشت کانتر...
-
Dont panic lotfan
جمعه 19 فروردینماه سال 1401 02:43
اگه خونه بغلی یه برهی کوچولو رو نیاورده بودن توی حیاط نگه دارن، منم الان با چشمای پُر خواب اینجا ننشسته بودم و "علت بع بع کردن زیاد گوسفندها" رو سرچ نمیکردم. بعد میدونید چی غمگینه؟ اینکه نوشته بود یه علتش ترسه. غم این برهی خُرد خواب در چشم ترم میشکند امشب...
-
فرازهایی از روز آخر تعطیلات
شنبه 13 فروردینماه سال 1401 19:46
یک) بچهی همسایه طبقه بالا سرش رو از پنجره آورده بیرون و آواز میخونه. صدا میپیچه توی حیاط پشتی. اوایل فقط جیغ میزد. میترسیدم که افتاد؟ چند لحظه بی حرکت میموندم و بعد که صدایی نبود به ادامهی کارم میرسیدم. دو) حالم ملغمهای از سردرد شدید، دلدرد کمتر، تب و یخمای همزمان و انواع حسهایی هست که بلد نیستم توضیح بدم....
-
از یه روز خوب بگو، با رسم شکل؟(دو نمره)
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1401 23:15
زمستان هفتاد و هفت است. چندتا از خانمهای همسایه میخواهند بروند سینما. زنانه بروند. قرار شده عمه بیاید مدرسه برای موجه کردن غیبتم. اینکه عمهی آدم بیاید مدرسه و اجازهاش را بگیرد، آن هم برای سینما رفتن، زیادی لوکس است. من این را بارها و بارها برای بچههای کلاس تعریف کردهام و بعد بدجنسانه حسرت توی چشمهایشان را تماشا...
-
the devil laughs when we make plans
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1401 18:04
چهار روز است برگشتهام خانهی خودمان. مثل بچهای که چند روز از اسباب بازیهایش دور مانده باشد، آستین بالا زدم و افتادم به جان گلدانهام. هوا هم یک جوری است که آدم دلش نمی آید پا توی خانه بگذارد. مدام منتظر فرصتم که مادرم بگوید نان نداریم یا که کسی بگوید باید چیزی بخرد یا کاری را انجام بدهد که لباس بپوشم و بپرم بیرون....
-
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1401 22:22
یکی از مهتابیها بعد از کلی پر پر روشن شد. آن یکی هم که سوخته و اتاق را جادویی کرده، انگار که در خواب باشد. آمدهام خانهی پدربزرگم که اگر مهمانی رسید یک نفر باشد چای بریزد و شیرینی تعارف کند و پیشدستیها را خالی کند. ولی انگار زیاد روی وجه مراعاتگر آشناها حساب باز کرده بودم که میگفتم هیچکسی امسال نمیاد عید دیدنی....
-
Sigh of relief
شنبه 21 اسفندماه سال 1400 03:45
الان که بخوابم، صبح که آخرین کارها رو تحویل بدم، یه نقطه میذارم کنار هزار و چهارصد. قبول که هنوز خونه تکونی نکردیم و هیچ نمی دونم قراره با سال تازه چی کار کنم، برای من بهار و اصلا همه زندگی وصل شده به این چهارتا بسته که الان روی میز کنار در ورودی نشستن و وقتی از شرشون خلاص شم، برمیگردم خونه و چون تنهام کلید میندازم...
-
sweetest voice I ever heard
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1400 11:09
یه وقتایی عکس و فیلم هایی که حدس میزنم بچهی سه سال و نیمهی فامیلمون خوشش بیاد رو همراه با استیکرهای کارتونی میفرستم برای مامان و باباش که نشونش بدن. بعد دیروز یه ویس فرستاده بود و با ذوق فراوان از اینکه "اون گربه ها و قلب ها و چیزای خارجی" رو براش خریدم تشکر میکرد. فکر می کرد همشون رو خریدم و خیلی ممنون...
-
با این حال دل بی دوست دلی غمگین است
جمعه 13 اسفندماه سال 1400 15:19
شلوغم و بدو بدو. دلزدهام و خسته. آدم وقتی دلش خوش نیست حتی چیزهای قشنگ دنیا مثل بهار و طبیعت و هوای امروز هم ردی از حزن دارند. ددلاین ها آخر این هفته را نشان میدهند. آخر این هفته و فکر میکنم اگر دوام بیاورم، دیگر عمر جاودانی پیدا خواهم کرد. از کمبود دلخوشی، تفریح و هر چیزی که رنگ و بوی زندگی داشته باشد، در رنجم و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1400 11:03
برادرم هرجا عکس از این بچه ی کره ای ببینه برام می فرسته و زیرش می نویسه پیدات کردم باز! این عکس رو البته خودم یافتم و انگار دختر نداشته ام رو پیدا کردم.
-
آهای آهای رویا باف
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1400 10:03
لیوان کاپوچینو را میگذارم کنار دستم و توی لپ تاپ دنبال موزیکی، پادکستی چیزی مناسب حال امروز میگردم. روز قشنگ و نرمی است. تمام شب صدای تق تق باران روی کولر ها را میشنیدم و با هر تکان خوابم عمیق تر میشد. بیدار که شدم هنوز تاریک بود. جلوی آینه ی روشویی دیدم چه لبخند ناخودآگاهی به لب دارم و آن غم گنگ از ته چشم هایم...
-
اولد فشن محبوبم ایستاده در انتهای جهان
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1400 04:41
دیروز خاله ام گفت راستی برات چندتا عکس پیدا کردم که خیلی به درد کارت می خوره. پرسیدم از کجا پیدا کردی؟! و ایشون فرمودندی "از ته اینستاگرام" خواستم بگم خیلی عمیق نشید توی این اپ ها. معلوم هم نیست بعد از اون ته چی منتظرتونه.
-
خدای معجزات کوچک
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1400 13:53
بنفشه خانوم گل داده، یه جوری قشنگه که انگار داره نهایت سعی و تلاشش رو برای اند و پندرز دادن به من انجام می ده. منم هی درس نمی گیرم .
-
زندگی، فرصت بده شامپوم رو تموم کنم
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1400 01:38
دو ماه پیش شامپوی مورد علاقم رو به خودم جایزه دادم. از اون موقع یه نفرمون رو زمین خورد، دوتامون رفتن زیر آسمون تمیزتری زندگی کنن و رابطم با یه آدم نزدیک به دلی آنچنان شکرآب شده که هزار گره باید بزنیم تا نزدیک تر بشیم و من؟ من خیلی بد و حالا خیلی بهترم... امروز دیدم شامپوی خوشبو که هربار درش رو باز می کنم انگار شیرجه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1400 14:46
تو کجایی؟ در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی؟ * https://m.soundcloud.com/farhad-ghiyasi/ctgu8cagrn6p