-
جهان پر عکسم را پس بده
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1400 17:34
یکم) وسط بالا پایین کردن فایل های لپ تاپ چشم ریز کردم به تاریخ آخرین عکسی که انداخته ام. تابستان نود و هشت. و بعد از آن انگار جهان از حرکت ایستاده. بعد ها، خیلی بعدها اگر بخواهم ثابت کنم این همه وقت را زنده بوده ام، چه شاهدی خواهم داشت غیر از شناسنامه ایی که هنوز باطل نشده و قبض هایی که مرتب پرداخت کرده ام؟ بعد نشستم...
-
از هم خوانی ها
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1400 02:31
تازه راند سوم تمرینم بود که یادم افتاد و چیزی در سرم تیر کشید از این فراموشی. قول دادن و به انجامش نرسیدن مضطربم می کند. یکی از آشناها خواسته بود برای دخترش یکی دوتا کتاب بگیرم. دخترک گفته از داستان های بچگانه خسته شده و حالا کتاب عاشقانه می خواهد و شاید برای همین ذهنم تصمیم گرفته کل موضوع را یک ماهی فراموش کند....
-
دنیاها
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1400 23:38
داشتم سیب زمینی خرد می کردم که رسید. زیر تابه را خاموش کردم و رفتم جلوی در. قرار بود محصولات محلی ای که مامان از ولایتشان می خواسته، برایمان بیاورد. نرسیده رفت سروقت گلدان های آشپزخانه. گفت بذار دو دقیقه بشینیم همین جا دلمون باز شه. سراسر سیاه پوشیده بود.شیرینی توی ظرف چیدم و پرسیدم روزه که نیستی؟ . لاغر که بود،...
-
جادو کن و پیدا شو
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1400 16:46
می گم ساعت سه ظهر اتاقم تاریک شده مثل دم غروب. دلم می خواد از اون روز بگم که خیلی بارون بود. کوه ریزش کرد و راه بسته شد. چه روزی. ماه رمضون بود فکر کنم. امروز از صبح آفتاب افتاده بود رو دیوار. هرروز همینه. ولی یه بارکی باد شد. پنجره ها رو کوبید و بارون حیاط رو خیس کرد. سرم رو گرم کردم به نوشتن که نگاهم نیفته بیرون....
-
Cukurcuma Avenue
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1400 16:43
همسایه طبقه بالا در زد که فروشگاه سر کوچه روغن آورده بجنب تا تمام نشده. مثل آدم های خواب زده لباس پوشیدم و زدم بیرون. لحن نگران و تشویق گرش جوری بود که مجابم کرد باید بروم. باید می رفتم لابد. اگر هم لازم نداشتیم می دادیم به آن یکی همسایه که پیر است و تنها. پله های حیاط را کیسه به دست بالا آمدم و فکر کردم چند روز بود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 فروردینماه سال 1400 21:30
تصویر: "یعنی به هم چی دارن می گن؟" یا "زندگی آن طور که همیشه تصورش می کنم"....
-
باورم ناید که عاقل گشته ام
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1400 00:16
صبح امروز برای چندمین بار مرد را دیدم. سفیدی های موهایش بیشتر از سیاهی هاست. مثل همیشه با کت شلوار خاکستریِ تیره. مرتب و اتوکشیده. با یک کیسه ی بزرگ در دست چپ و دستکش جراحی در دست راست. سعی می کند آن ها را جوری پشتش بگیرد که کسی متوجه نشود. اگر از کنارش رد بشوی، می زند به تماشای درخت های مسیر و ابرهای آسمان. خیالش که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1400 17:05
بعد از مدت ها امروز تنهام. بقیه نمی دونم کجا رفتن. یعنی وقتی می رفتن من خواب و بیدار بودم و توی همون حال ملنگی از ذهنم گذشت که قراره چه روزی بشه امروز. دیگه از شدت شعف یادم رفت بپرسم کجا میرید؟ حالا نشستم پشت میز آشپزخونه. از وقتی اینجا نشستم دومین باره که یه کبوتر خنگ خودشو گومب می کوبه به پنجره. دار و دسته ی کبوترا...
-
از روشن ترینِ شب ها رسیده
شنبه 14 فروردینماه سال 1400 18:47
درِ خونه ی رشت که چند وقت پیش حرفش رو با هم زدیم
-
سمت همیشه خالی نیمکت
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1400 23:25
داشتم جان می کندم یک جوری حرفم را بزنم وقتی از دلم پرسیده بود. دیدم نمی شود. اولین بار است عید انقدر خوش خوشک گذشته. هفته اول هزار و چهارصد اگر آدم بود، باید بلند می شدم رویش را می بوسیدم. از بس که نرم و بخشنده و اهل ذوق زده کردن بود. یک ساعت بعد که رسیده بودیم به مرور و خنده و نگاه های عمیق، حرف زدنم گرفت. از آن ترس...
-
همشون کجا رفتن؟
چهارشنبه 4 فروردینماه سال 1400 00:48
امروز ظهر پنجره ها را باز کردم و بَه که چه هوایی بود. از دیروز خورشت توی یخچال داشتیم اما درصد نوستالژی هوا یک جوری زیاد بود. دلم مزه مخصوص می خواست. بعد از چند بار باز و بسته کردن کابینت ها و یخچال تصمیم گرفتم پیتزا قابلمه ای درست کنم. از همان ها که زن عمو شب هایی که می ماندم خانه شان، می پخت. من آن وقت ها پنیر پیتزا...
-
رازهای مگو
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1400 12:50
دیشب ازم پرسید چقدر با فلانی صمیمی هستی؟ جواب دادم خیلی.... و خیلی یعنی از معدود آدم هایی است که می داند من دوچرخه سواری و شنا بلد نیستم. نه تنها می داند، که حتی یک بار به جای این که برود دوچرخه کرایه کند، گفت همیشه دلش می خواسته چهار پنج ساعت بی هدف روی پیست پیاده روی کند...
-
از آینه ها بپرس
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1399 01:17
برایم نوشته "عید میام تهران". دلم نمی آید پرده ها را دوباره آویزان کنم. انگار که پنجره کارکردش را از دست می دهد. الان روز می ریزد توی اتاق. واقعا می ریزد و پخش می شود روی زمین. هی انگشتانت را توی آفتاب تکان می دهی. دلم نمی آید پنجره را از پنجره بودن دربیاورم دوباره. ساعت چهار صبح از سرما بیدار شدم. داشتم می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 اسفندماه سال 1399 14:34
"باشد که از خزانه غیبم دوا کنند"
-
عشق در روزگار وبا
جمعه 22 اسفندماه سال 1399 00:47
کفشم پشت پا را می زند. این روزها فرقی ندارد کتونی بپوشم، کفش یا حتی دمپایی. از بس دویده ام. از بس کارهای تمام دنیا مانده برای این هفته آخر. اگر این مرض نبود که همیشه وسط شلوغ ترین روزها تمرین هایم را دو برابر کنم، حالا هر قدم انقدر یادآور رنج نبود. صدایی پس ذهنم می گوید شاید می خواهی چیز مهم تری را فراموش کنی!... تیک...
-
حیرت کن ار نه روزی کار جهان سرآید
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1399 22:56
صبحانه ات را خورده باشی و چای سبز بعدش را. هوا خنک باشد. یک ساعت و نیم کنار رودخانه ی نزدیک به خانه راه رفته و دویده باشی. با صدای خروش آب و پرنده هایی که همین دیروز سرچ کرده ای و مطمئن شده ای یک جور مرغ دریایی هستند. بعد چه کاری می ماند که انجام بدهی؟ نشسته بودم روی یکی از نیمکت ها. پیش رویم کاکایی ها از دست مردی...
-
کارگران مشغول کارند
شنبه 16 اسفندماه سال 1399 15:07
"حیف از این هوا" را من می گویم. وسط بدو بدو هایم توی خیابان که آفتاب به سرم دست می کشد. وقتی وسطِ بازارِ شامِ این روزهای خانه زندگیمان چمباتمه زده ام و می سابم. وقتی چندتا فکرِ قدیمیِ فراموش شده هم این روزها را مناسب می بینند برای سر برآوردن و سمباده کشیدن بر اعصاب. وقتی دراز می کشم زیر پنجره و هی صفحات کتاب...
-
بهار خانوم آسه بیا لطفا
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1399 16:05
گوشی را روی جاظرفی ثابت میکنم و بادمجان پوست می گیرم. بعد از یک هفته اصرارهای پسرک به ویدیو کال بالاخره یک ساعتی را پیدا کردیم که من بیرون نیستم، خودش خواب نیست و مادرش موبایل را لازم ندارد. به بادمجان ها نمک می زنم و از گوشه چشم نگاهش می کنم که دارد لِگوهایش را نشان می دهد... کار آفتابِ این روزها است که شمعدانی ها گل...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1399 23:41
-
پشت دریاها شهری است
پنجشنبه 7 اسفندماه سال 1399 19:59
دقیقا چهار روز است... چهار روز است که بین انبوه وسایلم، در اتاقی که بوی وِلوِله به دل اندازِ رنگ می دهد، رو به پنجره ی بدون پرده نشسته ام و سریال میبینم. چیزکی می خوانم. تنها فعالیت ام بلند و کوتاه کردن بالش های زیر سر بوده و رفتن تا آشپزخانه برای اضافه کردن یک لیوان چای سبز به این ترکیب بهشتی. سریال تازه کشف کرده ام...
-
هزار کاکلی شاد
یکشنبه 3 اسفندماه سال 1399 19:21
دکتر چشم دوخته بود به دفتر چهل برگِ آزمایش و گزارش پاتولوژی. به آن تصویر سونوگرافی سیاه و سفید. نیم ساعت قبل تر پاهای خسته از بدو بدو را، وقتی مطمئن شدم کسی از آن جا رد نمی شود، دراز کرده بودم روی صندلی کناری و سعی کرده بودم از همان تصویر سیاه سفید سر در بیاورم. یک پرنده در حال پرواز و یک جفت چشم ترسناک نهایتِ تخیلم...
-
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1399 01:56
تمام بچگی ام از عارضه پدر و مادرِ منضبط در رنج بودم. همه چیز در خانه ما ساعت مخصوص داشت. راس ساعت دو ناهار می خوردیم. هشت و چهل و پنج دقیقه شام. انگار باری تعالی یکی از روزهایی که سرِ ملوکانه اش خلوت بوده، نشسته و ذهن اجداد من را با خط کش خیلی مرتب و تمیز خط کشی کرده. زمانی که بعد از ظهرها ولو توی کوچه بودم، اصلا مهم...
-
لحظه ای قبل از باران
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1399 11:22
یک قطره درشتِ استخوانی رنگ می سُرد و راهش را تا پایین پیدا می کند. همان وقت که تلفن خودش را تکه پاره می کند از بس زنگ می خورد. ناشی و نابلدم. با سرعت حلزونی پیر و خسته رنگ می مالم به سر و صورت اتاق. همه می گفتند چه کاریه آخه؟ سفارش می کردند کاغذ دیواری آسان تر و بهتر است. اما من دلم می خواست یک کاری را با دست های خودم...
-
ای فریادِ در گلو مانده
سهشنبه 21 بهمنماه سال 1399 14:20
1) هرگز وارد بحث ها نمی شوم. در دعوا دخالت نمی کنم. تلاش نمی کنم دیگران را با خودم هم عقیده کنم و این همه به خاطر این است که می دانم اگر وارد شوم عقب نشینی را بلد نیستم. یک وقت هایی رهایی بخش بوده و بیشتر وقت ها خفه کننده... خیلی خفه کننده... 2) پیاده بودیم. می رفتیم سینما. جنت آباد کمی پایین تر از همت. مردی زن و بچه...
-
نخ حرف ها را رها کنیم. مثل بادکنکی
شنبه 18 بهمنماه سال 1399 00:11
تکست زد که پاشو بیا اینوری. تا خواستم بنویسم باشه برای بعد، نوشت "بیچاره گندیدی و بو گرفتی توی خونه". هرچند که حرفش درست بود و چشم هایم پر از تصاویر آشپزخانه و پذیرایی و یخچال و فرش و دیوارهای خانه است و گوش هایم عادت کرده به صدای روشن شدن پکیج هر چند دقیقه یک بار و صدای سیفون طبقه بالا، روزی هزار بار. ولی...
-
به سوز عشقی خوشا زندگانی
یکشنبه 5 بهمنماه سال 1399 23:27
سردرد دارم. خیلی. حتما به خاطر دیروز است که بعد از حمام، با سر و کله خیس رفتم پشت پنجره که از ابرها عکس بگیرم. آخرش هم نشد که نشد. مثل خودم بد عکس بودند. گوشی را کنار گذاشتم و نشستم به تماشایشان. دارند یک ساختمان جدید رو به روی خانه ما می سازند. این اتفاق ساده یعنی باز دارند یک کمی از سهمم را از آسمان می دزدند و هیچ...
-
در انتظار باران
چهارشنبه 1 بهمنماه سال 1399 17:57
درست یادم نیست. نمی دانم کجا خوانده ام که آدم ها هرگز خوشبخت نمی شوند. نمی توانند. فقط گاهی و کمتر از گاهی می توانند احساس خوشبختی بکنند. این جمله در ذهن من روی تکرار است همیشه.مثلا این صبح ها که خودم را مجبور کرده ام به سحرخیزی. بیدار می شوم و زل می زنم به پنجره رو به رو. سیاه است و بعد کم کم نور طلاییِ قشنگی می افتد...
-
دالی
شنبه 27 دیماه سال 1399 17:27
-
Once upon a time we were best friends
جمعه 26 دیماه سال 1399 19:06
پنجشنبه سه پله ی حیاط و چهار پله ی راه پله را با گام های کوفته بالا می آیم و دستی قبل از رسیدنم به پاگرد، در را باز می کند. دستِ مادر که وقتی می رسم می گوید تا دوش بگیری چای سبزت را می ریزم. باید صبح تا بعد از ظهر را یک سره تمرین کرده باشی و عرق ریخته باشی که بدانی چه لذتی است در این دستی که زحمت پیدا کردن کلید و دم...
-
Save me from tears
یکشنبه 21 دیماه سال 1399 01:14
خوب و بدش را هنوز نمیدانم. این روزها، و اگر دست و دلباز حساب کنم، ماه های گذشته یک پرانتز در زندگی ام باز شده. به اختیار که اگر می ماند برای چند سال بعد به اجبار باز می شد. توی این پرانتز همه چیز هست. خاطره، مرور، تکرار، غم و خوشی. انگار دست زده باشم زیر چانه و خودم را نگاه کنم... دنبال معنای زندگی شاید. دیروز به الف...