Save me from tears

خوب و بدش را هنوز نمیدانم. این روزها، و اگر دست و دلباز حساب کنم، ماه های گذشته یک پرانتز در زندگی ام باز شده. به اختیار که اگر می ماند برای چند سال بعد به اجبار باز می شد. توی این پرانتز همه چیز هست. خاطره، مرور، تکرار، غم و خوشی. انگار دست زده باشم زیر چانه و خودم را نگاه کنم... دنبال معنای زندگی شاید. دیروز به الف پیام دادم حالش را بپرسم و حالم از حجم ناتوانی ام بد شد. مادرِ پرستارش را چند ماه پیش از دست داده و تنها چیزی که این مدت می خواستم، یک وسیله ای بود مثل تب سنج. می چسباندیم به پیشانی مان و همه فکرها و غصه هایی که برای هم داریم تبدیل می شد به یک جور انرژی. بعد تب سنج یا غم سنج را می زدیم به پیشانی رفیقی که بی تابش هستیم و چیزی از دردهایش کم می شد... 

صبح آقای ب آمده بود برای تمیز کردن راه پله. در که می زند، قبل از اینکه خودت را برسانی پشت در، بلند بلند سلام و احوالپرسی می کند و اگر دیرتر بشود، همه حرفش را از همان پشت در می زند. حرف را از نامرغوب بودن تی جدید رساند به گرفتاری های شغل پسرش و خیال کرد من نفهمیدم فقط برای حرف زدن در زده و تی بهانه بود. چون من تنها آدم بیکارِ ساختمان هستم و تنها کسی که اجازه می دهد آقای ب جمله هایش را تمام کند... ولی امروز حوصله گوش دادن نداشتم. به بهانه چای ریختن در را بستم...

زندگی کردن در میانه پرانتز سخت است. همه اطرافیانم نیت کرده اند ته دلم را خالی کنند که دارم تصمیم اشتباهی می گیرم. وجه مشترک همه حرف هایشان هم این است که گلدن ایجت را داری با توهم بچگانه ای به باد می دهی. هشدار می دهند که سی و چهل سالگی پشت در است و چشم هم بزنی برای رفتن و حتی برای ماندن هم زیادی دیر شده...

چای را با هل دم کردم و یک ظرف شیرینی کنار چای آقای ب گذاشتم. که او یادش برود امروز به حرف هایش گوش نداده ام و خودم یادم بماند یکی از همین روزها از خواب بیدار می شوم. با لیوان قهوه ام به کوه های دود گرفته تهران نگاه می کنم و خیالم هیچ جایی غیر از همین حوالی پرواز نمی کند. یک روزی به همین زودی انقدر آرامم که نمی خواهم بدانم پشت کوه ها چه خبر است؟ که فرداها چه خواهد شد؟ پرانتز را می بندم و باور می کنم خود خدا هم نمی داند... و همه قشنگی داستان به همین است.