-
عُمری الفُ رِسالهِ حُبِ لَم تُکتَب لِعَینَیکِ
یکشنبه 4 خردادماه سال 1399 15:51
اگه وقتی بی وقتی یه نفر پیدا بشه ازم بپرسه چجوری زندگی کردی؟ اگه مثلا یه روز یکی بهم بگه قصه ات رو تعریف کن؟ براش از اون روزی میگم که نوزاد فامیل رو بغل کردم و چند ثانیه زل زدم به صورتش و انگشتاش که به باریکی چوب کبریت بود. بعد جلوی همه همه خانواده زدم زیر گریه. مثل مادر مرده ها گریه میکردم، من از کجا میدونستم مادر...
-
Camera obscura
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1399 22:15
یک) همسایه مان از صبح مشغول اسباب کشی است. من از شدت در خانه ماندگی دفتر کتابم را آورده ام یک جایی نشسته ام که هر از گاهی نیم نگاهی بیاندازم به حیاط. دیدن تلاش آدم ها از این زاویه که دیده نمیشوی حس خدا بودن دارد. هی ابعاد اثاثیه را با در می سنجند و کج می کنند و افقی می کنند و باز رد نمی شود. انگار نه انگار یک روز از...
-
ما لانگ دیستنسی های حرف نزن
سهشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1399 12:27
تا جایی که من به یاد دارم و به احتمال قوی خیلی قبل تر از آن هم دنیا برای آدم های پر سر و صدا بوده، همان هایی که یک ساعت جلوی در با برادرزاده جاری همسایه بالایی حرف میزنند، دنیای مجازی و واقعی را پر کرده اند با حرف هایشان و هروقت دلتنگ شوند تلفن را برمیدارند و با محبوبشان چند ساعتی تلفنی مناظره می کنند و اگر بیشتر...
-
under the weather
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1399 12:06
نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، قبله خانه مان. میزی که یک وقتی خاله ها و بچه هایشان دورش جمع میشدند به چای عصرانه خوردن و صدا به صدا نمیرسید. من روی کابینت مینشستم، زاویه ای که همه را در یک قاب ببینم. چقدر خوب که آدم وقتی غرق زندگی و خوشبختی میشود حواسش نیست و همین حواس پرتی چقدر لحظات را عمیق میکند. در زدند... خانم...
-
Somewhere else you'd rather be
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1399 11:52
باید مسافر هرروزه اتوبوس ها باشی که بدانی آدم های ساعت ده صبح هیچ شبیه سه بعدازظهر نیستند، حس و حالشان هم. که بدانی چطور رنگ لباس ها از مشکی و خاکستری به رنگی و گل گلی... از مقنعه و کت به روسری و تی شرت تغییر میکند. من مسافر 6:30 قدیمی ترین شکل اتوبوس های شرکت واحد در متروک ترین خط این شهر بودم. هرروز همان راننده و...
-
لاتُسال ما هِیَ اَخبارِی لاشِیء مُهِم الّا انت
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1399 17:23
گُلی جان، سلام. نشسته ام روی زمین اتاقم، یادت هست اولین بار که به اینجا آمدی گفتی: اتاقت با همه خانه فرق دارد و آخرین بار که اینجا بودی گفتی: اتاق تو باید هم این شکلی باشد اصلا؟ نشسته ام اینجا تا برات بنویسم این سالها چطور گذشت. بعضی آدم ها را خدا برای کارهای مهم نیافریده انگار... مثل من که در این دوازده سال گذشته فقط...
-
mr/mrs nobody
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1399 10:45
بچه که بودم مغازه ای در محله قدیم مان بود که اسمش را گذاشته بودند "همه چیز فروشی". بدجنس ها میگفتند "آشغال فروشی". در خانه ما همان همه چیز فروش بود. یک پیچ برای سماور مادربزرگ میخواستند یا بیل و شلنگ و... میرفتند سراغ همه چیز فروش. پیرمرد نسبتا کچلی بود با عینک و پشت نسبتا خمیده. تصویری که ازش دارم...
-
Can you ever forgive me
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1399 03:17
زنگ زد به موبایلم که بسته تان را آوردم تشریف دارید؟ یک شال بلند کشیدم روی سرم و رفتم جلوی در، امضا کردم و کتاب ها را گرفتم. ماسک زده بود و ندیدم لبخند دارد یا نه؟ نفهمیدم خودش بود یا نه؟ بهار92 بود. زمانی که مسیر زندگی من از خطی های جنت آباد-سید خندان و سهروردی میگذشت. گرم تر از حالا بود و من کلافه تر. سرم شلوغ بود،...
-
In an empathic,non-judmental way
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1399 09:03
اینجا که دراز کشیده ام گوشه ای از آسمان را میبینم. یک وقت هایی چند تکه ابر می افتند در این قاب و چند ثانیه بعد می روند، مثل پرنده ها. تا بیست و چهار ساعت قبل نمیدانستم وسط اردیبهشت هم می توانم سرما بخورم و بعد دیدم این اردی بهشت خنک تر از هم جنسان قبلی اش بوده تا اینجا. از وقتی این را فهمیدم خودم را خوابانده ام این...
-
Zendegism
شنبه 6 اردیبهشتماه سال 1399 12:28
نشسته ام پشت میز آشپزخانه و دفتر کتابم را چیده ام روی میز. از صبح تلاش میکنم درس بخوانم و نمیشود. بین همین نخواندن ها رفتم جلوی آینه قدی راهرو و دیدم یک طرف کله ام چیزی نمانده کلا سفید شود. خیلی خوب یادم است اولین موی سفیدم را چند روز قبل از تولد هجده سالگی دیدم. آن زمان ها صادق هدایت میخواندم و موی سفید به افکار...
-
Blue
چهارشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1399 11:00
بابا به من یاد داده بود "نمیتونم حرف بدیه"، دقیقا با همین عبارت که منِ چهار پنج ساله اگر به قیمت به خطر انداختن جانم هم بود هرگز نمیگفتم "نمیتونم". تشویق هایش برای قوی بودن آنقدر در من ریشه دار شده بود که یاد گرفتم هیچ وقت درد دل نکنم. احساساتم که نشانه ضعف بود نشان ندهم و خلاصه شدم آدمی که نزدیک...
-
اردی بهشت
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1399 09:41
اولین بهاریه که برنامه ای برای قدم زدنامون ندارم، هیچ پارکی هیچ جای این شهر منتظر ما نیست و افتادم به مرور بهارهای قبلی که همشون یه جوری خوش بودن...عاشق تر انگار. اولین بهاریه که باشگاه نمیرم، توی این فصل باشگاه رفتن یه کیفیت مجزا داشت. صبح ها خیلی خنک و عصراش آسمون ابری بود با احتمال بارش رگبار... رنگ و بوی دنیا فرق...