under the weather

نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، قبله خانه مان. میزی که یک وقتی خاله ها و بچه هایشان دورش جمع میشدند به چای عصرانه خوردن و صدا به صدا نمیرسید. من روی کابینت مینشستم، زاویه ای که همه را در یک قاب ببینم. چقدر خوب که آدم وقتی غرق زندگی و خوشبختی میشود حواسش نیست و همین حواس پرتی چقدر لحظات را عمیق میکند. در زدند... خانم همسایه بود، ظرفی را که مامان برایش حلوای زنجبیلی برده بود، پس آورد و داخلش یک چیزی ریخته بود که هرچه بو کردم نفهمیدم خوراکی است یا باید ببرم حمام و بمالم به پوستم... مایع بدرنگ و لزجی بود و عقم گرفت. بین حرف هایش از ساختمان و پارکینگ، گفت در این روزهای عزیز دعایش کنم و از مامان تشکر کرد و به همه سلام رساند و غیب شد... فهمید گریه کرده بودم؟! ظرف را گذاشتم توی یخچال، کنار ظرف آش آن یکی همسایه تا بعدا  درباره کاربردش تصمیم بگیریم... مامان و همسایه ها انقدر این بده بستان ظرفی را ادامه میدهند تا آخر محتویات یخچال هایمان کاملا جا به جا شود...

برگشتم پشت میز، کاش با خانم همسایه صمیمی بودم و میشد برایش تعریف کنم که این روزها یک نفر که دوستش دارم در برزخ نگهم داشته و هوا هم انگار دارد گرم میشود و کاش بیشتر درس بخوانم و کمتر فکر کنم و همین ها چقدر برای دلگیر شدن کافی است.... با خانم همسایه صمیمی نیستم و اگر بودم هم عادت به گفتن ندارم... به جایش صفحه یادداشت بلاگ را باز میکنم و یادم می افتد که غم جلای زندگی است و اگر نباشد همین زندگی مثل صندلی ای که یک پایه ندارد بی خاصیت خواهد شد...

دل میدهم به غم های کوچک و عزیزم که با همه کوچک بودنشان قرار است بزرگم کنند...




تصویر: Shaylin Wallance