Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

under the weather

نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، قبله خانه مان. میزی که یک وقتی خاله ها و بچه هایشان دورش جمع میشدند به چای عصرانه خوردن و صدا به صدا نمیرسید. من روی کابینت مینشستم، زاویه ای که همه را در یک قاب ببینم. چقدر خوب که آدم وقتی غرق زندگی و خوشبختی میشود حواسش نیست و همین حواس پرتی چقدر لحظات را عمیق میکند. در زدند... خانم همسایه بود، ظرفی را که مامان برایش حلوای زنجبیلی برده بود، پس آورد و داخلش یک چیزی ریخته بود که هرچه بو کردم نفهمیدم خوراکی است یا باید ببرم حمام و بمالم به پوستم... مایع بدرنگ و لزجی بود و عقم گرفت. بین حرف هایش از ساختمان و پارکینگ، گفت در این روزهای عزیز دعایش کنم و از مامان تشکر کرد و به همه سلام رساند و غیب شد... فهمید گریه کرده بودم؟! ظرف را گذاشتم توی یخچال، کنار ظرف آش آن یکی همسایه تا بعدا  درباره کاربردش تصمیم بگیریم... مامان و همسایه ها انقدر این بده بستان ظرفی را ادامه میدهند تا آخر محتویات یخچال هایمان کاملا جا به جا شود...

برگشتم پشت میز، کاش با خانم همسایه صمیمی بودم و میشد برایش تعریف کنم که این روزها یک نفر که دوستش دارم در برزخ نگهم داشته و هوا هم انگار دارد گرم میشود و کاش بیشتر درس بخوانم و کمتر فکر کنم و همین ها چقدر برای دلگیر شدن کافی است.... با خانم همسایه صمیمی نیستم و اگر بودم هم عادت به گفتن ندارم... به جایش صفحه یادداشت بلاگ را باز میکنم و یادم می افتد که غم جلای زندگی است و اگر نباشد همین زندگی مثل صندلی ای که یک پایه ندارد بی خاصیت خواهد شد...

دل میدهم به غم های کوچک و عزیزم که با همه کوچک بودنشان قرار است بزرگم کنند...




تصویر: Shaylin Wallance