Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Zendegism

نشسته ام پشت میز آشپزخانه و دفتر کتابم را چیده ام روی میز. از صبح تلاش میکنم درس بخوانم و نمیشود. بین همین نخواندن ها رفتم جلوی آینه قدی راهرو و دیدم یک طرف کله ام چیزی نمانده کلا سفید شود. خیلی خوب یادم است اولین موی سفیدم را چند روز قبل از تولد هجده سالگی دیدم. آن زمان ها صادق هدایت میخواندم و موی سفید به افکار نهیلیستی ام دامن میزد و ته دل خوشحال بودم. بعدها اما اوضاع فرق کرد، در جدال بین کتاب ها و ژنتیک دومی برنده شد و من هروقت موی سفید جدیدی میدیدم خیلی با احتیاط از ته قیچی میکردم. گفتم ژنتیک چون مادربزرگ مامانم در هشتاد و دو سالگی بعد از فوت دومین همسرش وقتی سر به سرش میگذاشتند که خواستگار داری! جواب میداد: اگه مرد خوبی باشه و حقوق بازنشستگی هم بگیره قبول میکنم!... و من همیشه امیدوارم چیزی از علاقه او به زندگی در ژن هایم تقویت شده باشد... خلاصه یک طرف کله ام چیزی نمانده یک دست سفید شود و من حتی خیال چیدنشان را هم ندارم. فقط امیدوارترم که یک جور باکلاسی سفید شود...

این روزها دنیا در تلاش است نشان دهد خودش هم طرفدار کتاب های هدایت است مگرنه این همه اتفاق پشت سر هم اصلا طبیعی نیست... از صبح هم که مشترک مورد نظرم خاموش است تا دنیا بگوید:"در زندگی زخم هایی هست که..." اما حیف من سالهاست پیرو علم ژنتیک شده ام...