Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Blue

بابا به من یاد داده بود "نمیتونم حرف بدیه"، دقیقا با همین عبارت که منِ چهار پنج ساله اگر به قیمت به خطر انداختن جانم هم بود هرگز نمیگفتم "نمیتونم". تشویق هایش برای قوی بودن آنقدر در من ریشه دار شده بود که یاد گرفتم هیچ وقت درد دل نکنم. احساساتم که نشانه ضعف بود نشان ندهم و خلاصه شدم آدمی که نزدیک ترین های زندگی ام هزار بار با جمله های: "تو مگه گریه هم میکنی؟"، "تو که هیچ مشکل و دردی نداری" برچسب "علی بی غم" را چسباندند به پیشانی ام... طبعا نه آن بچه قوی من بودم نه این آدم الکی خوش و بی درد این سال ها...

***


بیدار که شدم دیدم یک حسی متفاوت از نگرانی های معمولی این روزها روی قلبم سنگینی میکند... دیدم هر نفسی که میکشم صدای آه میدهد و آب دادن به گلدان ها و صبحانه خوردن و همه چیز غم انگیز به نظرم می آید... کاری نمیشد کرد، غم آمده بود. رفتم نشستم به درس خواندن و در پس زمینه آواز شجریان پخش میشد، افشاری که حال دعا دارد... چه خوب که برای هر حالی یک همراه پیدا میشود در این دنیا... گریه کردم و دیدم که این آبی آسمانی پاشیده شده به زندگی ام را دوست دارم...

***

دیشب خواب دیدم بالای کوه نشسته ام، منتظر طلوع خورشید. نسیم خنکی به صورتم میخورد... صبح که بیدار شدم آبی ها به سفید متمایل شده بودند.