Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

mr/mrs nobody

بچه که بودم مغازه ای در محله قدیم مان بود که اسمش را گذاشته بودند "همه چیز فروشی". بدجنس ها میگفتند "آشغال فروشی". در خانه ما همان همه چیز فروش بود. یک پیچ برای سماور مادربزرگ میخواستند یا بیل و شلنگ و... میرفتند سراغ همه چیز فروش. پیرمرد نسبتا کچلی بود با عینک و پشت نسبتا خمیده. تصویری که ازش دارم کمی غبارآلود است چون جو مغازه اش با انبوه خاک قفسه ها و ویترین و نورپردازی محو, طوری بود که همه تصاویر را مات میکرد. یک فضای کاملا سوررئال داشت... دست در دست بابا از خیابان روشن و پرنور میرفتیم به دخمه غبارگرفته و بابا مثلا یک وسیله ریزی برای تعمیر پنکه میخواست . همه چیز فروش چند دقیقه بین قفسه ها میگشت و دقیقا همان که میخواستیم پیدا میکرد. ویترین انقدر شلوغ و خاک گرفته بود که انگار چهل سال است که یک نفر دستی به سرش نکشیده و واقعا نکشیده بود. هیچ کس نمیدانست همه چیز فروش خانه اش کجاست؟ زن و بچه دارد؟ شب به شب همه چیز فروشی را میبسته و کجا میرفته؟ 

یک روزی همه چیز فروش در خانه اش که معلوم نبود کجا بود تمام کرد و چون ورثه ای نداشت مغازه مدت ها بسته ماند و بعد لابد افتاد دست شهرداری...

آن وقت ها فکر میکردم به خاطر اینکه هیچ وقت کسی اسمش را صدا نزده افتاده مرده... به خاطر اینکه کسی نخواسته بشناسدش... امیدوار بودم بعد از مرگ فرشته ای پیدا شود و به اسم کوچک صدایش کند... شاید یادش بیوفتد یک اسمی غیر از همه چیز فروش هم داشته...

همین. همین اندازه غمگین.




*این را دیشب نوشتم بعد زمین و زمان لرزید و ماند برای امروز...