Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Camera obscura

یک) همسایه مان از صبح مشغول اسباب کشی است. من از شدت در خانه ماندگی دفتر کتابم را آورده ام یک جایی نشسته ام  که هر از گاهی نیم نگاهی بیاندازم به حیاط. دیدن تلاش آدم ها از این زاویه که دیده نمیشوی حس خدا بودن دارد. هی ابعاد اثاثیه را با در می سنجند و کج می کنند و افقی می کنند و باز رد نمی شود. انگار نه انگار یک روز از همین در داخل شده. شاید هم در باریک شده مثلا...


دو) چند وقت پیش دزد زده به ویلای یکی از فامیل های دور. دزده وقتی رسیده اول زیر کتری را روشن کرده و رفته وسایل مورد نیازش را برداشته بعد سرحوصله چای دم کرده، رفته حمام و لباس های خودش را آویزان کرده و به جایش یک دست لباس درست و حسابی از کمد برداشته پوشیده. بعد لیوان چای اش را سرکشیده و وسیله ها را زده زیربغل و رفته.... همین اندازه قشنگ.


سه) از صبح خداگونه بودن کیف داشت تا اینکه دیدم یکی از کارگرها زیر یخچال خم شده و صورتش سرخ و خیس عرق بود. حالم از این دیدن و دیده نشدن بد شد و پنجره را رها کردم...

داشتم فکر میکردم اگر خدا تا حالا پنجره اش را رها نکرده شاید دلایلی مثل همین دزده داشته... مثلا تا خدا خواسته به خاطر دزدی کردنش عصبانی و ناراحت شود، دزده شروع کرده به چای دم کردن و دوش گرفتن... اینجوری فرشتگان به خنده افتاده اند و خدا باز به خلقت امیدوار شده.