Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

عُمری الفُ رِسالهِ حُبِ لَم تُکتَب لِعَینَیکِ

اگه وقتی بی وقتی یه نفر پیدا بشه ازم بپرسه چجوری زندگی کردی؟ اگه مثلا یه روز یکی بهم بگه قصه ات رو تعریف کن؟ براش از اون روزی میگم که نوزاد فامیل رو بغل کردم و چند ثانیه زل زدم به صورتش و انگشتاش که به باریکی چوب کبریت بود. بعد جلوی همه همه خانواده زدم زیر گریه. مثل مادر مرده ها گریه میکردم، من از کجا میدونستم مادر مرده ها چجوری گریه میکنن؟ من که حتی وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفته بودم بازم به زور کتاب میدادم دست مامانم تا برام بخونه و صورتم رو میچسبوندم به بازوش... هنوز نرمی پوستش روی نوک دماغم هست...

اگه یه روز کسی ازم بخواد از زندگی بگم، سعی میکنم براش توضیح بدم نون تازه و پنیر و چای شیرینِ صبحِ یه روز تعطیل چه عطری داره. از اولین باری میگم که دست کشیدم به تن یه اسب و زیر دستم نبضش رو حس می کردم و اون آروم ایستاده بود تا به من نشون بده زندگی چیه... براش از نشستن توی کافه رو به روی مردی که دوستش داری میگم، درست وقتی که آهنگ مورد علاقه ات پخش میشه و این میتونه تصادفی باشه؟ بهش میگم خلقت پر از این تصادفاته. مثلا چند روز پیش تصادفی یه کفشدوزک پیدا کردم و گذاشتمش توی گلدون پشت پنجره ام. امروز دیدم حالش خوبه و خونه جدیدش رو دوست داشته...یا مثلا وقتی گوشی رو برمیداری تا تکست بزنی "دلم برات تنگ شده" و میبینی اونم اون سر دنیا همین رو نوشته. 

براش از روزهای دانشگاه، از بازار تجریش و پاساژ پروانه میگم. از فصل جمع کردن لباس های زمستونی و آویزون کردن پیرهن های گلدار توی کمد میگم. همون وقتی که فهمیدم چقدر دلبسته مادیات این دنیا هستم. از کتاب خوندن دم غروب وقتی که ذوق همه کتاب های نخونده دنیا توی دلمه...

از شب موندن خونه مامان بزرگ، وقتی که دراز میکشیدیم زیر لحاف های سنگین و گلدار و تا صبح حرف میزدیم.


اگه یه نفر ازم بپرسه زندگی چیه؟ براش میگم توی هجده سالگی دلم میخواست بمیرم و دیشب وقتی داشتم فلفل دلمه ای و هویج و میوه های تابستونی رو میشستم دیدم چه خوشحالم که زنده موندم... زنده موندم و باز دلم شکسته شد و غم اومد توی دلم خونه کرد. که یه روز وقت شستن و خشک کردن این رنگی های خلقت همه رو بسپرم به باد...