یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

تمام بچگی ام از عارضه پدر و مادرِ منضبط در رنج بودم. همه چیز در خانه ما ساعت مخصوص داشت. راس ساعت دو ناهار می خوردیم. هشت و چهل و پنج دقیقه شام. انگار باری تعالی یکی از روزهایی که سرِ ملوکانه اش خلوت بوده، نشسته و ذهن اجداد من را با خط کش خیلی مرتب و تمیز خط کشی کرده. زمانی که بعد از ظهرها ولو توی کوچه بودم، اصلا مهم نبود دارم اسکیت بازی ام را می کنم یا رفته ام پارک کوچه پشتی خرید و فروش مواد مخدر. مادامی که راس ساعت برمی گشتم، خرد جمعی خانواده ام می گفت که بَه بَه اوضاع مرتب است! سفر رفتنمان هم اینجوری بود که صبح زود در تاریکی سوار ماشین می شدیم تا به روز برنخوریم. بعد تا ته سفر برنامه های از پیش تعیین شده را پیاده می کردیم...

حالا که نوجوانِ بیست و هشت ساله ای هستم، هنوز و همچنان از خاندانِ منضبط در رنجم. شاید برای خیلی ها عادی و حتی خوشایند باشد اما من این حجم از پیش تعیین شدگی را هرگز درک نکرده ام. تا جان در بدن دارم رعایت خط کشی های اطرافیانم را می کنم. اما در خیالم، لحظه های قبل از خواب و وقت های بیکاری خلاص می شوم از همه بندها و گره های دور و برم. یک وقت هایی فکر می کنم چه می شد اگر همه تلاش و تمرین های ده سال اخیرم را رها کنم و بروم رشت مثلا. یک زندگیِ جدیدِ بی ربط به امروزم را شروع کنم. کتاب فروشیِ ریزه میزه ای بزنم (در تخیل پول کم ندارم الحمدلله). حرفه ای نباشم. ولی تا بخواهی صمیمی باشم با همان چهارتا کتاب خوانِ محله. تنها زندگی کنم. صبح ها دامن گل گلی بپوشم و بروم بازار محلی. ماهی تازه برای ناهار بگیرم. سیر که شدم، چند صفحه از کتابم را که خواندم، تازه کرکره دکان را بدهم بالا. آخر هفته ها بروم جنگل. دریا. شب تا صبح آتش روشن کنم و خیره شوم به شعله ها. هرگز خودم را مجبور به کاری نکنم. با دلم بسازم. مردی هم باشد همپای سفر. ساعت های سرخلوتیِ دکان بنشینیم به حرف زدن پای تلفن. اگر مشتری ای سر رسید، صدایم را پایین بیاورم به دوستت دارم گفتن. در آخر قرارِ شام بگذاریم و فیلم دیدنِ بعدش... اگر حوصله اش بود چیزکی بنویسم یا ترجمه کنم. در سکوت. ساعت و تلفن و تلویزیون نداشته باشم. خانه ام قدیمی باشد با در و پنجره های سبز آبیِ بلند. در باغچه سبزی بکارم. زیر باران های رشت و آفتابش سبز شوند. تابستان ها توی بهارخواب نعنا خشک کنم. همیشه شربت لیمو نعنایی ام آماده باشد برای رفقایی که سرزده سراغم را می گیرند... بعد هروقت این ها تکراری شد، بزنیم به جاده. به راه هایی که پیش تر تجربه نکرده ایم. در میان وهمِ محیطِ ناشناخته بخزیم توی چادر. صبح با روشن شدن آسمان بیرون بیاییم و ببینیم که ترس و وهمِ اطراف چه همه رویایی و قشنگ بوده...


امروز این آرزو ناممکن ترینِ جهان و رشت جزیره ایست در سیاره ای دور دست...