همسایه طبقه بالا در زد که فروشگاه سر کوچه روغن آورده بجنب تا تمام نشده. مثل آدم های خواب زده لباس پوشیدم و زدم بیرون. لحن نگران و تشویق گرش جوری بود که مجابم کرد باید بروم. باید می رفتم لابد. اگر هم لازم نداشتیم می دادیم به آن یکی همسایه که پیر است و تنها. پله های حیاط را کیسه به دست بالا آمدم و فکر کردم چند روز بود با کسی حرف نزده بودم؟ البته اگر آن چند خطی را که توی واتس اپ تایپ کردم و کلمه های "زیر کتری رو روشن کن لطفا" را به حساب نیاوریم. برای اینکه آب تبخیر و هدر نشود زیرش را خاموش می کنم و بعد هم که تنبل و چای لازمم، مامان و برادرک با هر بار سمت آشپزخانه رفتن، آن چند کلمه را ازم می شنوند. دوستی داشتم که خدا تا فلاسک داشت. کارش را صبح تا شب راه می انداخت. می گفت شیراز همه در فلاسک چای می خورند. من اما حرفه ای تر از این حرف ها هستم که یک کمی تغییر طعم برایم مهم نباشد مگر اینکه واقعا چاره ای نداشته باشم مثل همه سال های دانشگاه و فلاسک فسقلیِ معروف... روزه ی سکوتم به خاطر این است که دارم خودم را می کشم از شدت نظم و بابرنامگی. درس می خوانم، بعدازظهرها تمرین می کنم. بعد دور و برم را مرتب می کنم و باز کتاب می خوانم و یازده شب غشِ خوابم. انقدر درس نخوانده ام که حالا بدنم برای تمرکز کردن روی درس ها نق نق می کند. کمر و گردن و دست و پایم درد می گیرند و همین که دفتر دستکم را جمع می کنم درد هم ساکت می شود. اما آن کتاب خواندن بعد از یک روز غر زدن تمام اعضا و جوارحم خوب است. چند روزی می شود که نسخه ی فول تکست موزه ی معصومیت را یافته ام و نمی دانم با این همه خوشی چه کار کنم. هفت هشت سال پیش برای اولین بار درباره اش خواندم و اینکه پاموک یک موزه هم به اسم و نشانش تاسیس کرده، غمی بود که تا همین پنجشنبه ی هفته قبل روی دلم سنگینی می کرد. مخصوصا که ترجمه اش هم چاپ شد و مطمئن بودم حسابی تکه پاره اش کرده اند. هنوز هم می دانم موزه هه را قرار نیست ببینم ولی با همین کتاب شنگولم فعلا... کیسه های خرید را می چینم روی کابینت و بعد از الکل زدن بهشان و در آخر به کابینت، راه می افتم توی خانه. شامپوی خوش بو که فقط از نظر خودم خوش بو است را می گذارم توی قفسه ی حمام. جایی پشت بقیه شامپوها و نرم کننده ها. رول های دستمال توالت را در جا دستمالیِ توالت و حمام می گذارم. پلاستیک دستمال کاغذی را پاره می کنم و محتویاتش را به زور جا می دهم در آن ظرف خاتم کاری میز پذیرایی. مثل همیشه ته دلم غر می زنم به این همه طرح و رنگ توی خانه. هیچ وقت به چشمم زیبا نبوده این همه خاتم کاری و رومیزی های ترمه و فلان. خاندان مادری ام پارچه های ترمه را می پرستند از بس این طرف و آن طرف ازش استفاده می کنند، بقچه و رومیزی و هدیه های عروس و هزار مصرف دیگر... میراث دار این هنر اصیل هستند و نمی شود جلویشان از سادگی و مینیمال بودن فضا حرفی زد اصلا... می روم سمت اتاق خواب و توی راهرو شال طوسی را از دور گردن برمی دارم و زیپ دامن را باز می کنم. مانتو و شال را توی کمد آویزان می کنم و دامن را تا می کنم می گذارم توی کشو. دامن آبیِ گل و گشادم و بلوز حریر را از دسته ی صندلی برمی دارم و تن می کنم. خوش ترین نقطه ی بیرون رفتن از خانه برای من، همین لحظه ی برگشتن و لباس های راحت پوشیدن است. سفر راه دور باشد یا همین فروشگاه سر کوچه... کتابم را برمی دارم و دراز می کشم روی زمین. با همه ی علاقه ام به شرایط فعلی و لذت بردنم از سکوت، می ترسم که عادت کنم و هیچ وقت مثل قبل نشوم دیگر... شروع می کنم به خواندن که یادم برود تنهایی و سکوت و خانه اگر طولانی شود معجون جان سوزی می شود برای عاشقانش...