صبحانه ات را خورده باشی و چای سبز بعدش را. هوا خنک باشد. یک ساعت و نیم کنار رودخانه ی نزدیک به خانه راه رفته و دویده باشی. با صدای خروش آب و پرنده هایی که همین دیروز سرچ کرده ای و مطمئن شده ای یک جور مرغ دریایی هستند. بعد چه کاری می ماند که انجام بدهی؟ نشسته بودم روی یکی از نیمکت ها. پیش رویم کاکایی ها از دست مردی خرده نان برمی داشتند و باز روی آب می نشستند. یک نفر بچه اش را نشاند کنارم روی نیمکت و رفت آن طرف تر تا با تلفن صحبت کند. برای اینکه از نگاه های مشکوک بچه فرار کنم، گفتم "این پرنده ها وسط مسیر کوچ هستنا". مطمئن نبودم در حال کوچ باشند ولی این تنها چیزی بود که در آن لحظه برای ارتباط با بچه ای که تنها چند دقیقه از ملاقاتمان می گذشت، به ذهنم رسید. چشم های گرد شده اش نشان می داد اصلا نمی داند بعضی پرنده ها کوچ می کنند. صحبت های مادرش که طولانی شد فهمیدم درباره باریدن باران و رنگین کمان، تفاوت حیوانات اهلی و وحشی و خیلی ساده های خلقت هم هیچی نشنیده. بچه از حرف هایم حیرت کرده بود و من از اینکه پس این همه سال مادرش درباره چه چیزهایی باهاش حرف زده... هنوز هم بعد از هزار سال حیرت و تعجبم را وقتی که فهمیدم گیاهان معده ندارند و با آوند آب و مواد مغذی جذب می کنند، فراموش نمی کنم. یا یک عصری که مادرم با چراغ مطالعه ی زهوار در رفته و دو تا توپ چرخش زمین به دور خورشید و حرکت ماه را نشانم داد. بعد از آن هرروز و هرشب خودم صحنه را بازسازی می کردم و باز دوباره و دوباره "حیرت" می کردم. اسم دقیقش همین است... حیرت... مرز بین کودکی و بزرگسالی. بین شادی و غم... غم هم نه. بین شادی و تلخی. از جایی که آدم حیرت هایش تمام شود، ته بکشد، روز به روز تلخ تر می شود. تلخی هم که درد بی درمان است. سرطان اصلا. به قول ابراهیم گلستان در مد و مه: "وقتی که روح تلخ می شود تلخ می ماند. کاری نمی توان کرد. تلخی انگ است. داغ است و مهر و نشانه ست. می ماند. می شود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمی کند. ولی تلخی... تلخی. تلخی تصویرهای تلخ می سازد. تصویر روی شیشه ی مات تو. وارونه، کوچک تر از واقع"... بعد انگار یکی از درهای بسته ی مغزم باز شد وقتی کشف کردم آدم ها به اندازه ی حیرت هایشان دلخوش اند، از زندگی راضی اند و از تلخی دور... اصلا باید هرروز یک مقداری حیرت قاطی روزها بکنیم. حیرت از یک بیت شعر، شکل یک تکه ابر، مدل موی جالب یک غریبه، تماشای یک تابلوی نقاشی، فهمیدن اینکه زرافه ها نمی توانند بیشتر از چند دقیقه دراز بکشند یا اینکه پروانه ها هم مهاجرت می کنند و یا حتی همین نوشتن و خواندن... خواندن نوشته های دیگران و حیرت کردن از معجزه کلمات...