می گم ساعت سه ظهر اتاقم تاریک شده مثل دم غروب. دلم می خواد از اون روز بگم که خیلی بارون بود. کوه ریزش کرد و راه بسته شد. چه روزی. ماه رمضون بود فکر کنم. امروز از صبح آفتاب افتاده بود رو دیوار. هرروز همینه. ولی یه بارکی باد شد. پنجره ها رو کوبید و بارون حیاط رو خیس کرد. سرم رو گرم کردم به نوشتن که نگاهم نیفته بیرون. نمی دونم سر و روی اتاقم یادت مونده یا نه. دیگه تخت زیر پنجره نیست. کتابخونه رو گذاشتم اونجا. حالا می شه وایساد جلو پنجره و درختا رو نگاه کرد. کج بودنِ اتاق هم کمتر به چشم میاد. آخه قرار بوده اینجا هم حیاط باشه. به ضرب و زور اتاق ساختن... خیلی گذشته از اون وقتا که حالا وسط هر بلند شدن و نشستن بهم می گی تغییر کردی و شبیه زن های میان سال شدی...
من که زیر بار نمی رم هیچ وقت ولی لابد شدم که هیچ کدوم از این حرفا رو بهت نمی گم. چه فایده داره اصلا وقتی شهر تو از حال و هوای اینجا هزار سال دوره.
ولی مگه دلتنگی سن و سال داره؟