-
?Someday my day will come
سهشنبه 5 بهمنماه سال 1400 18:07
کیک شکلاتی را گذاشتم توی یخچال و خنده ام گرفت از این معشوق بی نهایت عزیز که فقط روزهای سرخوشی می روم سراغش. از آشپزخانه، که فقط اگر لذتی زیر پوستم وول بزند یا علائمی از بهتر شدن ببینم، می توانم شروع کنم به پختن و درست کردن و گشتن توی یک ذره جای دور میز ناهارخوری... حالا سی و چند روز گذشته و من توی این مدت هزار بار...
-
Whither thou goest, I will go
پنجشنبه 30 دیماه سال 1400 23:51
این نخ کرکی و قشنگ ریشه ی بنفشه ی مهاجرمه، چیزی که این روزای ناخوب به خاطرش می تونم بگم “بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم” . * عنوان از کتاب مقدس به معنی هرکجا که بروی من خواهم آمد. از زبون مادر پدربزرگ داوود گفته میشه:)
-
Healing
یکشنبه 26 دیماه سال 1400 16:49
کیسه های لباس و پارچه و شیرینی اصل فلان جا که هرکدام را باید از یک طرف شهر می گرفتیم، از صندوق عقب برداشتیم و راه افتادیم سمت مجتمع. دقیقا همان وقت که باران نرمی می بارید روی سرمان. چند روز پیش خاله می نالید که "اگه پا درد نداشتم کجا محتاج کسی می موندم من؟" بعد هم اضافه کرد "اینجا که بچه ها میرن تمام...
-
أو لَن نَلتَقیَ فی هَذهِ الأرضِ، وَلو بِصُدفَةٍ؟
سهشنبه 21 دیماه سال 1400 03:38
ناهارمون رو خورده بودیم. بلند شدم کتری رو پر کردم و گذاشتم روی گاز و باز برگشتم پشت میز. نیم ساعت قبل پرسیده بود اگه هیچ مانعی، مطلقا هیچی سر راه رسیدن به آرزوهات نبود، اون وقت چه مدل زندگی ای رو انتخاب می کردی. می شناسه منو. می دونست اگه دلیل روزها و روزها ساکت بودنم رو بپرسه جواب نمی دم. خواسته بود از یه وری حرف...
-
تو با کدام باد می روی؟
پنجشنبه 16 دیماه سال 1400 14:15
دومی از همین طرف رو دیروز باد آورد انداخت توی حیاط. همون موقع که هوهو می کرد و افتاده بود توی ساختمون نیمه ساز رو به رو و هی توری ای که جلوش کشیدن رو تکون می داد و پشت دریچه های کولر تق تق در می زد. این جور وقت ها حیاط دیدنی می شه. وایساده بودم غرق فکرای خودم که یهو دیدم افتاده اون گوشه. نمی دونم توی سرش آسمون کجا رو...
-
He is something else
دوشنبه 13 دیماه سال 1400 00:07
چون که همه ی لیست تماس های من پسر دوستمه که دقیقه به دقیقه با گوشی مامانش بهم زنگ می زنه و چند روزی بود که ازش خبری نبود، امروز زنگ زدم به دوستم و گفت چند روزه بچه ی همسایه میاد خونشون و با پسرک بازی می کنن. چند دقیقه بعد که خودش از دستشویی درومد و اومد پای تلفن، ازش پرسیدم خُببب دوست جدیدت کیه؟ جواب داد: "نمی...
-
What happens when people open their hearts? They get better
شنبه 11 دیماه سال 1400 02:12
به ساعتم نگاه کردم و دیدم که خیلی دیر شده. دیر که نه اما شب های زمستان اگر بیرون از خانه باشم استرس می گیرم. انگار در جای اشتباهی هستم و نمی دانم چرا. شال را محکم تر دور گردن پیچیدم و قدم ها را تند کردم. دو ساعت قبل همراه دوستم نرفتم و گفتم دلم می خواهد قدم بزنم... پیاده رفتن و کار کردن، این ساده ترین راه های فراموشی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 دیماه سال 1400 15:47
فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟ * برای تیلو تیلوی عزیزم و غم بزرگ این روزهاش
-
غم عشقت دل ما را به کجاها برد بالا؟
جمعه 3 دیماه سال 1400 19:00
از صبح هوا ابری و خاکستری بود. انگار با یکی از آن فیلترهای باکلاس کُن اینستاگرام دنیا را تماشا کنی. تمیز و خوش رنگ. من جزو آدم های خوش بختی بودم که تا این سن زیاد مرگ ندیده بودم. یا حداقل فقط مرگ کهنسال ترین آدم های فامیل را می دیدم تا حالا. هیچ وقت نشده بود یک آدمی صبح جواب پیام هایم را بدهد، عکس هایی که فرستاده ام...
-
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
چهارشنبه 1 دیماه سال 1400 18:31
*زیر این آسمون آبی بودم که خوندم این شعر رو برام نوشتی. قشنگی و حال روشنش هزار بار تقدیم به تو
-
He stopped loving her today
چهارشنبه 1 دیماه سال 1400 02:59
میان تاریکی خانه نشسته ام. خیلی وقت است که همه خوابیدند تا فردا صبح به موقع برسند قبرستان، من اما نمی روم. آن بیرون چندتا از همسایه ها مهمان داشتند. میان سکوت و تاریکی صدای خندیدنشان، تشکر کردن و هیس هیس گفتن به بچه هایشان را می شنیدم. چرا آدم وقتی جهانش از حرکت می ایستد، به زندگی و جنب و جوش بقیه مثل حجم عجیب و...
-
Then write
دوشنبه 29 آذرماه سال 1400 15:28
Writing is where i go to be honest about how i feel, sometimes it's really the only way for me to know what it is that im feeling. i have to write in order to see what im gonna write if that makes any sense at all. But i find that its a lot easier to write the truth than it is to say it out loud. Nobody can take...
-
گزارش تصویری از روزِ آدمی در وضعیت موقتی
دوشنبه 29 آذرماه سال 1400 00:35
تا خود صبح سریال می دیدم. هی سر بلند می کردم و یک نگاهی به ساعت می انداختم و نُچ نُچ کنان اپیزود بعدی را پلی می کردم. نمی خواستم زودتر از ده یازده بیدار بشم ولی از هفت و نیم چشم باز کردم و انقدر خیره شدم به درِ باریکِ حیاط پشتی که خواب از سرم پرید. زمین خیس بود و از جایی که من دراز کشیده بودم، تن های لاغر و برهنه ی...
-
نامه دارم
شنبه 27 آذرماه سال 1400 02:09
دم رفتن دست کرد توی جیب پالتوش و یه تیکه کاغذ هزارتا رو گذاشت کف دستم و گفت داشت یادم میرفتا! یه کاغذ که با عجله از یه سررسید تاریخ گذشته بریده شده بود. با دست خط کج و معوجِ کلاس دومیش نوشته بود "هرج و مرج فضایی 2: میراث جدید" سرچ کردم دیدم اسم یه کارتونه. دیده یه نفر داره میاد خونه ی ما، اینو نوشته و...
-
چرا همیشه مرا در میانه ی تابستان نگه می داری؟
سهشنبه 23 آذرماه سال 1400 11:21
یک) رنگ اشتباهی خریدم. اشتباه که نه، احتمالا سرم شلوغ بوده یا مثل همین الان عجله داشتم و متوجه نشدم که دارم پنج برابر بقیه رنگ ها، زرد سفارش می دهم. پست که بسته ی غول پیکر را آورد، هر پاکت را که باز می کردم ظرف های رنگ زرد بود. چونان آینه ی دق همه را چیدم روی میز. از رنگ زرد خوشم نمی آید. از هر چیزی که من را یاد...
-
که یه روزی قراره میرزای شیرازی رو با هم قدم بزنیم
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1400 12:28
M قشنگم، این عکس رو از آفتاب پاییزی تهران، به یاد تو و برای تو گرفتم. برای تو که همه ی بیست و پنج ماه گذشته نعمت من و روشنایی دنیای من بودی. تولدت مبارک * این بلاگ اسکای نهلتی نمیذاره عکس ها رو با اندازه ی واقعی بذارم. فردا که تولدته تصاویر بهتر رو در دایرکت خود مشاهده کن
-
You are made of magic
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1400 02:26
داشتم می آمدم سمت خانه که یاد میمونم افتادم. یک روز بارانیِ پاییزِ کلاس اول پیدا کردمش. روی آسفالت خیس حیاط مدرسه افتاده بود. مثل فیلم ها صداهای اطرافم ساکت شد و دو فرشته ی روی شانه هایم داشتند با هم می جنگیدند که بردارمش یا نه. اگه مامان می فهمید از روی زمین چیزی برداشته ام؟ اگر صاحبش سر می رسید و همه فکر می کردند من...
-
We must die to one life before we can enter into another
یکشنبه 14 آذرماه سال 1400 02:18
یه غروب آذر ماهی ای هست که دراز کشیدی روی کاناپه ی خودت. همون که یه طرفش سرت جا انداخته و یه کمی رنگ پارچه اش کهنه شده. همون که هزار جاش رد کمرنگ خودکار آبیت پیداست و فنرهاش به صدا افتادن. ولی هیچ کدوم اینا مهم نیست چون راحته و آغوشِ همیشه بازش در بهترین زاویه از تلویزیون قرار گرفته... دراز کشیدی روی این نقطه ی امن...
-
زین پس به جای واژه ی بیگانه ی پیپل پلیزر بگوییم دربازوان
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1400 16:41
اول) کیسه پارچه ای غذای پرنده ها را برمی دارم و می روم پارک. باز مرغ های دریایی اینجا را برای استراحت در مسیر کوچ انتخاب کرده اند. بعدش می روند یک جای گرمی لابد. همین که دست دراز کنی می آیند از کف دست دانه برمی دارند. می ترسیدم اوایل. الان شجاع ترم. برایشان می خوانم آی پرنده های بخ بد (یکی از بچه های فامیل بدبخت را...
-
اگه ازم بپرسن هرروز بعد از ظهر کجا میری؟
یکشنبه 7 آذرماه سال 1400 18:14
یا وقتی "به زبانِ حال با انسان سخن میگه"...
-
Maybe it's a silver lining
شنبه 6 آذرماه سال 1400 23:37
تمام هشت کیلومتر رو با بیشترین سرعتی که میشه میدوئم. گونه هام که داغ میشن، با پشت دست اشک ها رو هُل می دم کنار صورت. باد هوهو می کنه و توی مسیر تنهام. غیر از صدای خرد شدن برگ ها زیر کوبیده شدن پاهام و قارقار کلاغ ها، هیچ صدایی نیست. وقتی دیگه نفس ندارم می شینم روی یه نیمکتی بالای تپه ی کوچولو. بالاتر از درختا و...
-
Razbliuto
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1400 22:38
باید بروم هر بانکی که حساب دارم شماره ی جدیدم را به جای قبلی ثبت کنم. چندتا سامانه ی فلان و بهمان هم هست که گذاشته ام سر فرصت درستشان کنم . از حال معنوی مخالفت با مصرف گرایی که همه ی این سال ها داشتم کوتاه آمدم و یک عدد گوشی اوفِینا خریدم. موبایلِ اوفِینا یعنی از این هایی که کیفیتشان هی وادارت می کند بگویی...
-
Sticking together for life
دوشنبه 1 آذرماه سال 1400 23:37
ساعت دو نیمه شب. نشسته بودیم روی فرش سرد آشپزخانه، توی یک وجب جای بین یخچال و کابینت ها. از درز پنجره سوز سرما می خزید تو و شانه های برهنه ام یخ کرده بود. گفتم انگار هوای برفه. کتلت های از ناهار مانده داشتیم با گوجه و ترشی ای که وقتی در نهایت سکوت آشپزخانه را شخم می زدیم، پیدا کردیم. ندیده بودیم هم را در تمام این دو...
-
در حضور آفتاب
جمعه 28 آبانماه سال 1400 10:22
از این دست چیزهای ساده و معمولی زندگی
-
ده فرمان
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1400 13:14
صبحی داشتم یه مقداری از غرهام رو به دوستم می گفتم. داشت آشپزی می کرد و یه صدای کمرنگی ازش داشتم اون دور دورا. منم با خیال راحت هی گفتم و گفتم. ولی انگار زیاده روی کردم چون پسرش اومد تلفن رو برداشت و با صدای خیلی جدی گفت "بهت توصیه می کنم کتاب اثر مرکب و کیمیاگر رو بخونی". بعد هم اضافه کرد "امروز بیا...
-
?Sweet dreams are made of this
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1400 14:50
بعد از مدت های مدیدی یعنی حدود یکی دو هفته، حالا کار خاصی برای انجام ندارم. دلم هم نمی خواهد کار جدیدی بتراشم، بنابراین وسایلم را جمع کردم و آمدم کنار بخاری ولو شدم. بخاری همیشه به نظرم یک وسیله ی تجملی بود که ما نداشتیمش. امسال با پیگیری های خودم و تلاش ستودنی پدر مادرم، یک فقره داریم که باعث شده اصلا شوفاژها را روشن...
-
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
جمعه 21 آبانماه سال 1400 13:37
روزی چند بار با خودم میگم برم اون عکسه که فلان روز انداختم رو باز ببینیم، حساب کنم روزی چند صفحه بخونم این کتاب درسی تا آخر ماه تموم میشه یا به دوستم پیام بدم حالش رو بپرسم. ولی به خودم میام و میبینم به جای گالری و ماشین حساب و واتس اپ، صفحه گوگل رو باز کردم، توی کادر جستجو کلیک کردم و انگشتام منتظرن تا چیزی تایپ کنم....
-
از روزها
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1400 15:47
پنج ساعت درس خواندن. چک نکردن موبایل. کاغذهای نوت در حال پرواز. نه، من نمی آیم دورهمی. خانواده عصبانی. متهم به عزلت. یادداشت های گوشه کتاب. مداد بین صفحات. کاغذها کاغذها کاغذها. روزی فقط چهار ساعت خواب و مابقی کار. دست ها رنگی. همان بهتر جایی نمی روم. وزنه های چهل کیلویی یک بخشی از منند. آدم های داستان فلن اوبراینم...
-
آرزوی روز بارانی
شنبه 15 آبانماه سال 1400 14:10
از صبح دفتر کتابم رو جمع کردم اومدم روی یکی از کابینتا و پشت پنجره نشستم. دلم نمیاد یه لحظه از این هوای گرفته رو از دست بدم... چند دقیقه پیش در حیاط همسایه باز شد و نوه هاشون، سه تا بچه ی قد و نیم قد، با جیغ و هیاهو ریختن تو حیاط. ذرات خوشبختی رو منتشر کردن توی هوا انگار... الان منم خونه ی مامان بزرگه، بخاری و آش رشته...
-
The best way out of a difficulty is through it
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 17:39
دیروز که ابر بود و باد بود و قطره های ظریف باران که روی هوا و به زمین نرسیده گم می شدند، مدام دلم قدم زدن می خواست. اصلا خاصیت هوای ابری همین است. کاری ندارد جز اینکه تنهایی آدم ها را به رُخشان بکشد. رفتم یک کمی دور و بر خانه گشتم. از کوچه ی خالی و برگ ها عکس گرفتم. هوا انقدر قشنگ و لطیف بود که هر نفسی که می کشیدم...