Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

What happens when people open their hearts? They get better

به ساعتم نگاه کردم و دیدم که خیلی دیر شده. دیر که نه اما شب های زمستان اگر بیرون از خانه باشم استرس می گیرم. انگار در جای اشتباهی هستم و نمی دانم چرا. شال را محکم تر دور گردن پیچیدم و قدم ها را تند کردم. دو ساعت قبل همراه دوستم نرفتم و گفتم دلم می خواهد قدم بزنم... پیاده رفتن و کار کردن، این ساده ترین راه های فراموشی که بلدم...


قرارمان همان کافه ای بود که قدیم ها می رفتیم. قدیم یعنی شش سال پیش که برای آن مقاله ای که به سرانجام هم نرسید می رفتیم دفتر استاد. تا آنجا نگران بودم که حالا کافه هه هنوز هست یا جمع کرده اند. توی این شهر هیچ چیز ماندگار نیست. مدام خاطره های ما را هم بین تیر و تخته هایشان جمع می کنند و می روند گم و گور می شوند. ولی بودند هنوز و غیر از چندتا از میزها،  همه چیز مثل سابق بود. 


به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم بهتر است ماشین بگیرم و برگردم. بقیه ی دنیا داشتند به استقبال سال نو می رفتند و اینجا من سعی کرده بودم با چند ساعت خنده و حرف زدن و پیاده روی سنگین یک کمی از تلخی روزهایی که گذشت را فراموش کنم... بعدتر که نشسته بودم روی صندلی عقب، وقتی که آن استرس سرما و پیاده بودن از بین رفته بود، به خیابان های شلوغ و ساختمان های قدیمی مرکز شهر با حوصله تر نگاه می کردم و با خودم فکر کردم شاید پذیرفتنِ همه ی همه ی زندگی همین شکلی باشد. با درد و رنج. با یک پروسه ی طولانی و گاهی ترس و شک...


در جواب  راننده که پرسید صدای آهنگ را کم کند، گفتم "نه خیلی هم خوبه” و بیشتر در صندلی فرو رفتم. ویگن و دلکش گذاشته بود و من این را به فال نیک گرفتم...








* تصویر در حال حرکت و تار است، به گیرنده های خود دست نزنید