Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

أو لَن نَلتَقیَ فی هَذهِ الأرضِ، وَلو بِصُدفَةٍ؟

ناهارمون رو خورده بودیم. بلند شدم کتری رو پر کردم و گذاشتم روی گاز و باز برگشتم پشت میز. نیم ساعت قبل پرسیده بود اگه هیچ مانعی، مطلقا هیچی سر راه رسیدن به آرزوهات نبود، اون وقت چه مدل زندگی ای رو انتخاب می کردی. می شناسه منو. می دونست اگه دلیل روزها و روزها ساکت بودنم رو بپرسه جواب نمی دم. خواسته بود از یه وری حرف بزنیم که به خیال خودش حالم بهتر بشه شاید. داشت با سالادش ور می رفت. حالا بعد نیم ساعت فکر کردن گفتم می دونی! اگه هیچ مانعی نبود، اگه هیچ بندی به دست و پام نبود، دلم می خواست یه خونه ی قدیمی نزدیک جنگل داشته باشم. یه جوری که از تخت پت و پهنم تا عمیق ترین جای جنگل ده دقیقه راه باشه. بعد صبح که پا میشم. همچین که چشم باز می کنم بدونم قراره یه عالمه تمرین کنم، از اون مدل تمرین کردنایی که شبش پاهام مال خودم نیست و یه حال خوشی توی قفسه سینه بال می زنه. ساحل هم هست توی آرزوهام. اصلا آرزویی که توش صدای دریا نباشه رو نمی فهمم. بعد توی هوایی که معمولا ابری و بارونیه یه عالمه راه برم و از درخت و صخره و کوه بالا برم و خیسِ کثافت بشم اصلا  ولی به جای حموم کردن، یه رودخونه ای باشه که هروقت دلم خواست بپرم توش. رفقام هم باشن، همون آدمایی که مثل خودم عاشق این حالت گِل و شلی ان. وقتی جمع می شیم دور هم براشون توی ماهیتابه ی سیاه از آتیش، غذا بپزم، ولی هروقت دلم خواست به سرانگشتی تنها بشم. از اون تنهایی ها که وهم میاره. صدای دارکوب باشه و دویدن یه سنجابی بین برگ ها. بعد من ماهر باشم تو شناختن شکل برگ ها، انواع قارچ و شکل دُم پرنده ها. دلم می خواد شبا که بر می گردم به خونه، به اون دوتا اتاق تو در تو که از صبحِ آفتاب نزده به انتظارم نشسته بوده، شروع کنم به نوشتن. بخزم توی تخت، رادیو رو روشن کنم و از هرچی بنویسم. از بادی که صبح پیچیده بین برگای درخت صنوبر، از زلالی آب رودخونه یا هوا که چه ناغافل سرد شده یهو. انقدر بنویسم تا همون جور روی برگه ها خوابم ببره و بدونم که فردا باز قراره بدوئم و با کنده ی درختی وزنه بزنم(اینجا یه تصویر به شدت سینمایی رو تجسم کنید لطفا) و با بقیه دور یه آتیشی صاف و ساده ترین حرفای دلمون رو بزنیم... آرزوهای اون اما فرق داشت. عاشق زندگی کردن تو کلان شهرهاست. تنهایی رو، با حد مجاز هر هزار سال یه بار، فقط توی شلوغی آدما می فهمه. گفت تفریح براش کافه رفتنه و دلش می خواد زندگیش از سه بعد از ظهر به بعد شروع بشه. آخر هفته هاش رو با تئاتر و کنسرت رفتن پر کنه و سفر چیزی غیر از آثار تاریخی، موزه ها و تور فلان موزیسین نباشه. براش مسخرس که شکل یه برگ یا املتی که با فلان دستور جدید امتحانش کردم می تونه روزم رو بسازه. رویاهاش توی خونه های لوکس، هتل های گرون تومنی با رنگ های خنثی جریان داره... به این جا که رسید من یهو دلم گرفت و قیافم رفت تو هم که گفت هان؟ گفتم دارم فکر می کنم توی دنیای آرزوها ما حتی از کنار هم رد هم نمی شیم. اون جنگلی که پرستش گاه منه، واسه تو مجموعه ای از درختاس که حاضر نیستی توش قدم بزنی مبادا پاچه های شلوارت گلی بشه. ما برات تارزان های وحشی و کثیفی هستیم که حتی دو جمله ی مشترک بینمون وجود نداره... دیدم اونم رفت تو فکر. هیچ وقت دقت نکرده بودیم این اجباره که انقدر محکم وصلمون کرده به هم. بعد گفت "نگران نباش، توی مسیر سفرام ممکنه جلوی یه توالت عمومی ببینیم همو، یا نکنه اون مشکل رو هم صحرایی رفع می کنی؟ چه جونوری هستی تو؟". بعد هم دو پیمونه چایی ریخت تو قوری و گفت "چایی که می خوری؟ یا علف دم کنم برات؟اَه اَه"






عنوان: "اگر هرگز روی این زمین یکدیگر را حتی از سر تصادف هم نبینیم چه؟


تصویر محله ی آرزوهامه. اون دورتر هم جنگله