Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

از روزها

پنج ساعت درس خواندن. چک نکردن موبایل. کاغذهای نوت در حال پرواز. نه، من نمی آیم دورهمی. خانواده عصبانی. متهم به عزلت. یادداشت های گوشه کتاب. مداد بین صفحات. کاغذها کاغذها کاغذها. روزی فقط چهار ساعت خواب و مابقی کار. دست ها رنگی. همان بهتر جایی نمی روم. وزنه های چهل کیلویی یک بخشی از منند. آدم های داستان فلن اوبراینم باهاشان. منت رفیق را کشیدن چون نرفتم سفر. آلارم گوشی که یادم نرود یک چیزی بخورم. از پست چی محله خجالت می کشم انقدر که بسته آورده. ذکر نونت نبود آبت نبود. چایی ها یخ. خستگی ها خوب. بدن درد مفرح. پول نداشتن. ددلاین شش ماهه. مشق نوشتن انقدر که انگشتم مثل بچگی ها شده.برای اینکه درست کار کنم باید موبایل بخرم و برای اینکه موبایل بخرم باید خوب کار کنم. اول مرغ بوده یا تخم مرغ. صبح زود بیدار شدن. مقایسه نکردن. مرور ممنوع. تردد با لبخند. ساکت ماندن. نگفتن حرف ها و سپردن به فراموشی. خوبِ نرم. خوب یواش. بدو بدو و یک مشت دیگر از این ها، کلمات کلیدی و شاید تجویز من بودند برای هفته ای که حالا دارم لیز می خورم رو به پایانش. خسته ی خوبم. یک وقت هایی هم غم های کم جانی از گوشه کنار پیدایشان می شود که دوستشان دارم. باعث رقیق شدن دل می شوند. مثل مرد حلبی هستم در جادوگر شهر اوز. وقتی که داشت از دوروتی خداحافظی می کرد و می گفت حالا می فهمم قلب دارم چون که دارد می شکند. من هم همانم. اگر دلتنگی نباشد اصلا فراموش می کنم دلی هم هست... کلا که خوبم و امروز پیرهن هایم را اتو زدم. چرک نویس هایم را ریختم توی سطل بازیافت و حالا عود روشن کرده ام. نشسته ام توی نرمه آفتاب پاییزی و به درخت جلوی در نگاه می کنم. به خانه ی همیشه ساکت و فکر می کنم جمعه کرکره را پایین بکشم و بزنم بیرون. اگر باران هم ببارد که واویلا...