Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

We must die to one life before we can enter into another

یه غروب آذر ماهی ای هست که دراز کشیدی روی کاناپه ی خودت. همون که یه طرفش سرت جا انداخته و یه کمی رنگ پارچه اش کهنه شده. همون که هزار جاش رد کمرنگ خودکار آبیت پیداست و فنرهاش به صدا افتادن. ولی هیچ کدوم اینا مهم نیست چون راحته و آغوشِ همیشه بازش در بهترین زاویه از تلویزیون قرار گرفته... دراز کشیدی روی این نقطه ی امن خودت و داری با انگشت با پارچه ی مبل بازی می کنی. هر طرف که میکشی یه ردی میفته روی خواب پارچه ی فیلی رنگِ به قول مامان چرک تاب... حواست نیست. مثل همه ی این چند روز غرق "حالِ ندانمِ" خودتی. توخالی، بی معنی و مدام در هجوم هزار سوالی که هرچی دل بدی بهشون، بیشتر وسط بی جوابیشون گیر میفتی... 

می خواستم ببینم اصلا تا حالا شده یک بار، فقط یک بار، تصمیم گرفته باشم از نقطه ی  A به B برسم و با هر بدبختی ای رسیده باشم؟ (بدون در نظر گرفتن جبر جغرافیایی و این حرفا). اصلا این روزا دو حالت داشتم. یا کار می کردم یا گرفتار این سندرم حاد ناتوانی دست های سیمانی می شدم... بعد غروب اواسط آذرماه هزار و چهارصدی که دراز کشیده بودم روی کاناپه و غرق ندانم های خودم بودم، همکار سابق و دوست فعلی اومد نوشت هستی خانوم؟ بودم و حوصله نداشتم. لولی وشه این آدم. وقتی شیش صبح همه ی فسفر مغزم رو مصرف می کردم تا خط چشمم متقارن بشه یا رنگ سرآستین مانتوی اداریم با کیفم جور باشه، این آدم ساعت هشت و نیم با صندل (گاها دمپایی) میومد سرکار. فقط چون راحت بود و اگه هرچیزی این راحتی رو  ازش می گرفت، شونه بالا مینداخت و می ذاشت می رفت. هیچ وقت حتی نمی تونستیم نزدیک بشیم به حال یله و بی خیال و عجیبش. بعد که زنگ زد، سعی کردم به الکن ترین زبون حالم رو توضیح بدم. یه جوری که فکر  نکنه منتظر معجزه ام و در همون حال بفهمه همیشه یه کمی منتظر معجزه هم بودم و حالا بدجوری ناامید شدم. که بفهمه تازگیا فهمیدم انقدر ترسیدم از فردای بدون نور که هیچ آرزوی دور و درازی ندارم. که منِ پرآرزو یه پوسته بوده واسه قایم شدن اون مارگزیده ی طفلی...  نمی دونم توی صدام چی بود که گفت بذار از حافظ بپرسم. خوند و خوند تا رسید به "گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود"... من نقطه لال نقطه کجا گم شده بودم نقطه گیج نقطه مُردم اندر حسرت فهم درست نقطه