Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

He stopped loving her today

میان تاریکی خانه نشسته ام. خیلی وقت است که همه خوابیدند تا فردا صبح به موقع برسند قبرستان، من اما نمی روم. آن بیرون چندتا از همسایه ها مهمان داشتند. میان سکوت و تاریکی صدای خندیدنشان، تشکر کردن و هیس هیس گفتن به بچه هایشان را می شنیدم. چرا آدم وقتی جهانش از حرکت می ایستد، به زندگی و جنب و جوش بقیه مثل حجم عجیب و ناشناخته ای نگاه می کند. چرا وقعا؟ اگر تو ناگهان تصمیم نگرفته بودی که اتاق کارت را، تمام عتیقه های هیجان انگیزت را، دفترهای خوش نویسی و یادداشت های بی نظیر توی لپ تاپت را رها کنی و بروی روی یکی از تخت های سردخانه بخوابی، حالا من هم مثل همین همسایه ها از یک جایی برمی گشتم و پیرهن گل گلی تنم بود. نه این لباس یک دست سیاه. پس چرا از سر و صدای همسایه ها انقدر تعجب کردم. نشسته ام اینجا و نمی دانم به چی فکر کنم. به اینکه حالا اگر بودی یک چیزی برای خندیدن پیدا می کردی. مثلا همین زن هایی که داشتند توی مُردنت دنبال دلیل برای شکرگزاری می گشتند. اینکه توی خانه بودی و لابد توی دستشویی  یا کوچه نبودی، تنها و زمین گیر نبودی و این جور حرف ها. من هم همین کار را کردم. توی تاریکی جواب پیام های رفقایم را تایپ کردم و شکلک خنده گذاشتم انگار نه انگار تو دیشب بودی و حالا نیستی. قلبم چنگ می خورد با این کلمه ی "نیستی"... یک داستان کوتاهی دارد ابراهیم گلستان که قصه ی دو درخت است. میوه و کاج. درخت میوه را بچه ها می شکنند و باغبان در می آوردش از خاک. ریشه ی کاج هم آسیب می بیند و دیگر دوام نمی آورد... پرت و پلا می بافم ولی این داستان عجیب ماجرای توست. از همان دوازده سال پیش که عزیزت رفت، توام رفتنی بودی. با این که سبزترین و زنده ترین بودی. پرت و پلا می بافم ولی دلم می خواهد همیشه برایم همان مرد مو مشکی باشی که برای خوشحال کردن منِ سه ساله این کفش را از سر طاقچه برداشت و بهم داد. نه این کسی که توی شصت سالگی اش جا ماند و به زمستان امسال نرسید. نه این آدمی که خیلی حس ها را، خیلی چیزها را زندگی نکرد و رفت...


من خوب و آرامم و اگر یک راهی برای دوباره باز کردن یا حذف آخرین چت های توی واتس اپ پیدا کنم حتما آرام تر هم می شوم. 




*لطفا جهان پس از مرگ یک واقعیت قطعی و حتمی باشد. حتی اگر ما باورش نداشته باشیم.