تمام هشت کیلومتر رو با بیشترین سرعتی که میشه میدوئم. گونه هام که داغ میشن، با پشت دست اشک ها رو هُل می دم کنار صورت. باد هوهو می کنه و توی مسیر تنهام. غیر از صدای خرد شدن برگ ها زیر کوبیده شدن پاهام و قارقار کلاغ ها، هیچ صدایی نیست.
وقتی دیگه نفس ندارم می شینم روی یه نیمکتی بالای تپه ی کوچولو. بالاتر از درختا و رودخونه. با خودم فکر می کنم نمیشه نمیشه نمیشه جلوی بعضی چیزا وایساد....
امشب که بخوابم، هفت آذر که برسه، میشه نه سال...
* سین عزیز، انتخاب عکس ها یه وقتایی به دلیل هماهنگی با متن و بیشتر وقتا به خاطر شباهتشون به حس اون لحظه ی خودمه. توضیح بیشتری اگه لازم داشتن بهم بگید.