Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Sticking together for life

ساعت دو نیمه شب. نشسته بودیم روی فرش سرد آشپزخانه، توی یک وجب جای بین یخچال و کابینت ها. از درز پنجره سوز سرما می خزید تو و شانه های برهنه ام یخ کرده بود. گفتم انگار هوای برفه. کتلت های از ناهار مانده داشتیم با گوجه و ترشی ای که وقتی در نهایت سکوت آشپزخانه را شخم می زدیم، پیدا کردیم. ندیده بودیم هم را در تمام این دو سال و نیمی که هرروزش با لشکر غم جنگیده ایم. اهل حرف زدن پای تلفن هم که نیستیم جفتمان. تا یادمان بود از کار و زندگی هم سراغ گرفتیم و در جواب با تعجب گفتیم چه خوب یادته! انقدر خوب که انگار هفته ی قبل خداحافظی کرده باشیم. هنوز معتاد کار است و تشنه ی پیشرفت. همچنان فراری ام از هر چیز اجباری و از پیش تعیین شده. اطرافیانم اسمش را گذاشته اند بی خیالی و لذت طلبی. وسط هر و کر خنده یادم رفت به دوست پسرش که چه طنز خوبی داشت و می خندیدیم از دستش. اسمش یادم رفته بود. "یه چیزی بپرسم؟". در حالی که با چنگال یک تکه گل کلم برمی داشت گفت هووم. گفتم "شمشعلی چطوره؟" اول چند ثانیه با چشم های گرد خیره شد به صورتم و بعد پقی زد زیر خنده. از ترس بیدار شدن بقیه پریدم جلوی دهنش را گرفتم و تا از زور خنده و خفگی، مشت و لگد پرتاب نکرده و دستم را گاز نگرفته بود، ولش نکردم... شمشعلی در خانواده ی ما یک شخصیت اسطوره ایست اصلا. کلی داستان داشت چه کارهایی می کرد ذلیل مرده که زنش از خانه پرتش می کرد بیرون و این خنگ خدایی راه می افتاد دنبال یک گربه ی سخنگو و توی ده چقدر خرابکاری می کرد. اصلا نماد یک آدم دست و پا چلفتی بود و هیچ کس، مطلقا هیچ کسی در این دنیا حاضر نبوده باهاش زندگی کند. یک شوخی هم داشتیم از بچگی که هربار خنگولانگی مان شکوفا می شد لقب زن شمشعلی را می گرفتیم.


تا خود صبح حرف زدیم، درد دل کردیم، نقد کردیم، نق زدیم، شانه سبک کردیم، نقشه کشیدیم و دقیقا وقتی تهران بارانی شده بود، لیوان های دمنوش را به سلامتی آینده ی خودمان بالا بردیم...


وقتی بیدار شدم رفته بود. شال سبز رنگش را آویزان کرده بود روی دسته صندلی و از کمدم مقنعه برداشته بود. ظرف های دیشب را شسته و خشک کرده بود و عجیب اینکه اصلا خوابم سبک هم نشده بود. برایش نوشتم آسمون به زمین می رسید یه امروز رو نمی رفتی سر کار؟ مثل همیشه شلوغ بود و جواب نداد. الان دیدم نوشته "قضاوت نکن بزغاله. شاید با شمشعلی قرار داشتم" باز نوشت "اینجور آروم و قشنگ خوابیدنت رو ندیده بودم". راست می گه. یادم نیست آخرین بار کی انقدر عمیق خوابیدم....