از صبح دفتر کتابم رو جمع کردم اومدم روی یکی از کابینتا و پشت پنجره نشستم. دلم نمیاد یه لحظه از این هوای گرفته رو از دست بدم... چند دقیقه پیش در حیاط همسایه باز شد و نوه هاشون، سه تا بچه ی قد و نیم قد، با جیغ و هیاهو ریختن تو حیاط. ذرات خوشبختی رو منتشر کردن توی هوا انگار...
الان منم خونه ی مامان بزرگه، بخاری و آش رشته موخوام