Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

گزارش تصویری از روزِ آدمی در وضعیت موقتی


تا خود صبح سریال می دیدم. هی سر بلند می کردم و یک نگاهی به ساعت می انداختم و نُچ نُچ کنان اپیزود بعدی را پلی می کردم. نمی خواستم زودتر از ده یازده بیدار بشم ولی از هفت و نیم چشم باز کردم و انقدر خیره شدم به درِ باریکِ حیاط پشتی که خواب از سرم پرید. زمین خیس بود و از جایی که من دراز کشیده بودم، تن های لاغر و برهنه ی درخت هایم دیده می شدند. هوا شفاف بود و اینجور وقت ها به قسمت آنالوگ مغزم فشار می آید. هی توی زمان سفر می کنم. دلم برای صبح هایی که حسرت چای تازه دم خانه را داشتم تنگ شده بود. باران بیشتر می بارید که پررنگ ترین خاطره ام پاچه های گِلی شلوار جین است وقتی که از تاکسی های خطی سیدخندان پیاده می شدم. حالا روزگارم بهتر است. می دانم در چه ساعتی نور دقیقا کجای خانه می افتد. وقتم مفیدتر می گذرد و دارم آرزوهای ده سال پیشم را زندگی می کنم لابد. ولی این "وضعیت موقتی" ای که حالا دارم باعث شده سندرم نوستالژی بازی ام مدام در رفت و برگشت باشد. "موقتی" گَرد می پاشد بر همه چیز و برای همین دلم تنگِ اطمینانِ قدیم ها می شود. مگرنه کجا آن روزها می توانستم بی خیال و بی دغدغه ی ساعت بزنم بیرون که امروز رفتم...


همه ی راه ها با برگ فرش شده بودند. دلم می خواست کفش ها را دربیارم و بگذارم یک چیزی  از سرما و خیسی زمین نصیبم بشود...


ولی به جایش از همه ی آینه ها و روشنایی هایش عکس گرفتم. آفتاب روی رودخانه افتاده بود و انگار هزار ماهی طلایی آمده بودند روی آب...


بعد بوی چمن کوتاه شده بود و بادی که می افتاد بین برگ درخت ها و لکه ابرِ راه گم کرده ای در آبیِ بزرگ...


بعدتر یک گربه روی شیروانی داغ دیدم که با همه ی مزاحمت های من حاضر نبود آفتابش را رها کند...


در همه ی مسیرِ رفت، خانم و آقای هفتاد و چند ساله ای جلوتر از من قدم می زدند. تمام مدت دست های هم را گرفته بودند. اوایل راه سفت و محکم و وقتی نزدیک تر شدم، دیدم انگشت های سرخوششان به هم می پیچند و ول می شوند. انگار که گنجشک های عاشق و ترسویی باشند... از تماشایشان سیر نمی شدم اصلا...


خلاصه که اگر هوا یک مدتی همینطور صاف می ماند، اگر سیاهی آسمان خراب نمی شد روی بقیه ی مشکلاتمان، شاید هرروز همچین قشنگی های کوچکی، مثل نسیم اوایل بهار، فرصت می کرد از روی روزهایمان بگذرد. خوب بود اگر می شد...





* تصویر ها را کوچک کردم و انقدر بی کیفیت شدند که باید بیشتر از قوه ی تخیل استفاده کنید:)