Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

چرا همیشه مرا در میانه ی تابستان نگه می داری؟

یک) رنگ اشتباهی خریدم. اشتباه که نه، احتمالا سرم شلوغ بوده یا مثل همین الان عجله داشتم و متوجه نشدم که دارم پنج برابر بقیه رنگ ها، زرد سفارش می دهم. پست که بسته ی غول پیکر را آورد، هر پاکت را که باز می کردم ظرف های رنگ زرد بود. چونان آینه ی دق همه را چیدم روی میز. از رنگ زرد خوشم نمی آید. از هر چیزی که من را یاد خورشید و پاییزی که رو به پایان است و هنوز آسمانش درست نباریده بیاندازد، خسته ام. حس می کنم بهم ظلم شده که پاییز دارد تمام می شود. ولی زورم به منبع ظلم نمی رسد.


دو) رفتم آرایشگاه.دو بار تاکیدکردم تا جا دارد ابروها را پهن بردارد و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم ها را بستم. داشت درباره ی اجاره ی سالن و اینجور چیزها حرف می زد ولی من ابدا نمی فهمیدم. ژن گربه بودگی دارم که لمس سر و صورتم قرص خواب است برایم. حال ملویی خوبی داشتم. دیگر مهم نبود که آسمان چرک است، هنوز یک سوم کارهای این هفته تیک نخورده و شب ها تنم می خوابد و فکرم می رود به کارهای فردا صبح می رسد. "ایجاد مسئولیت های تازه و کار تراشیدن از هیچی" اگر مسابقات داشت، من در لیگ برترش بازی می کردم.


سه) هرروز سایت را چک می کنم. اگر دودهای محله در مرحله ی زرد باشد حتما می دوم. اگر نارنجی باشد با اکراه می روم پارک. یه آقایی چند دقیقه زودتر از من می رسد. آن فاصله تا رسیدن و رد شدن ازش هدف اول من است. با صدای بلند آهنگ گوش می کند. موبایل را نزدیک صورت می گیرد و مثل فشفشه می دود. احتمالا مثل من گوشی خریده ولی پولش به ایرپاد نرسیده. شاید باز هم مثل من در صورت تکاندن های شدید، می رسیده ولی خودش را توجیه کرده که لازم نیست و اینجور حرف ها.


چهار) دوتا مهمان عزیز آمدند خانه مان و رفتند.جوری که رفتنشان خیلی درد داشت. حالا انگار نه انگار وسایل خانه شونصد سال مال خودمان بودند. با دیدن مبلی که رویش می نشستند، جایی که شب می خوابیدند، صندلی آشپزخانه و حتی کنترل تلویزیون گریه ام می گیرد.بهشت برای من جاییست که دلتنگ کسی نباشم. اصلا ندانم هجرانی چه معنی ای دارد و هروقت که بخواهم حضورشان را داشته باشم.


پنج) آرایشگر که گفت ابروها را توی آینه چک کنم، حاضر بودم هرکاری بکنم فقط از آن صندلی جدا نشم. از قیافه ام معلوم بود شاید که پرسید می خوای موهات رو هم مرتب کنم یه کم؟ من مطیع بودم و می خواستم... شانس آوردم فقط همین به ذهنش رسید.


شش) یک خروار کتاب سفارش دادم. حس کردم برایم خوب است. وسط اینهمه کار و گرفتاری و همه چیز. همان ذهن توجیه گری که اجازه نداد ایرپاد بخرم، همیشه کمکم می کند کتاب بخرم و اصلا هم به انبوه رفقای بلاتکلیفشان توی کتابخانه ام فکر نکنم.


هفت) هفت روزِ هفته:)


هشت) خسته ام ولی خوبم. از خلسه ی صندلی آرایشگاه که دل کندم و برگشتم خانه، رنگ های زرد راگذاشتم توی کمد. سینک را خالی کردم و برق انداختم. جارو زدم و گردگیری کردم و توی لیست روی دیوار، کنار هر تیک قرمز یک شکلک خندان برای خودم کشیدم. تقریبا از همه ی گلدان ها قلمه گرفتم. عدس پلو پختم و برای آخر هفته ی بارانی نقشه کشیدم.