Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

?Someday my day will come

کیک شکلاتی را گذاشتم توی یخچال و خنده ام گرفت از این معشوق بی نهایت عزیز که فقط روزهای سرخوشی می روم سراغش. از آشپزخانه، که فقط اگر لذتی زیر پوستم وول بزند یا علائمی از بهتر شدن ببینم، می توانم شروع کنم به پختن و درست کردن و گشتن توی یک ذره جای دور میز ناهارخوری... حالا سی و چند روز گذشته و من توی این مدت هزار بار پوست انداختم. با وسواس نوشته ی سنگ قبر انتخاب کردم و از خودم متنفر شدم. دست انداختم دور گردن هم بازی بچگی و وقتی گفت چته خره؟ نمیرم که بمیرم. هر روز در تماسیم با هم، بغضم را قورت دادم و گفتم آره بابا. ولی ته دلم می دانستم که تمام شد و این را هم ازدست دادم... باید بگم توی این مدت هزار بار پوستم کنده شده. وقتی این یکی توی حمام زمین خورد و صورت خونی اش را شستم و رساندمش درمانگاه، به بقیه گفتم نترسید چون اوضاع تحت کنترل است. دروغ نگفتم، چند تا بخیه ریز خورد که مطمئنم جایش هم نمی ماند و زود برگشتیم خانه. فقط اوضاع خودم هیچ تحت کنترل نبود. عصبانی بودم. از اینکه فکر کرده اسپایدر من است و می تواند هم زیر دوش باشد هم از قفسه های این طرف شامپو بردارد و  از اینکه مدام باید توی پروژه های پایان ترم چند نفر کمکشان کنم. به ته ته دنیا رسیده بودم... خسته بودم از این بیست و نه ماه که هزار جور گله و شکایت داشتم و لام تا کام حرف نزدم. بیست و نه ماه یعنی خیلی و توی این خیلی اجازه ندادم حتی یک نفر در این دنیای بزرگ بفهمد چیه که به خاطرش یک وقت هایی نگاهم خیره می ماند به صفحه ی خالی تلویزیون یا کتابی که هر ساعت دو صفحه هم جلو نمی رود. سکوت همیشه به نظرم فضیلت بوده. در عوض کار کردم، انقدر که حالا گردن درد تصادف نه سال پیش* باز برگشته. در عوض تمرین کردم. زندگی را به خودم سخت تر گرفتم و گفتم شاید این درد همان چیزیست که باید به دلش بزنم. اصلا همین صفحه ها که اینجا با دری وری هایم سیاه کردم، به این امید بود که نوشتن، جای حرف زدن و هوار هوار کردن را بگیرد. با یک تلاش ستودنی که به خودم یادآوری نکنم کلمه های ناتالیا گینزبورگ را که :"نمی توان امید داشت که با نوشتن بشود تسکینی برای اندوه فراهم کرد. نمی توان خود را گول زد و از پیشه ی خود امید نوازش و لالایی داشت. در زندگی من یک شنبه های بی پایان خالی ای بوده اند که خواسته ام چیزی بنویسم که در تنهایی و خستگی تسکینم دهد، ولی یک سطر هم نتوانسته ام بنویسم. پیشه من همیشه مرا پس می زند". لابد درست گفته که با وجود اینهمه تقلا انقدر خسته ام. دلم می خواهد زندگی یک مدتی امان بدهد. ته کشیده ام انگار. دوست ندارم دیگر مراقب اطرافیانم باشم. نمی خواهم جوش برنامه های دیگران را بزنم. به جایش دلم آغوش می خواهد، اینکه یک مدتی یک نفر دیگر حواسش به من باشد، اصلا این که خیلی لوس است و به قیافه ام نمی آید، هیچی. حداقل دلم یک خوشی بی مقدمه می خواهد، یک هدیه یا خبر خوبی که از ناکجا پیدایش بشود. چیزی که خودش با پای خودش بیاید نه اینکه من در حد مسابقات طناب کشی برای آوردنش تلاش کرده باشم. مثل یه گربه ی چاق که بنشیند وسط زندگیم و حتی اگر توپ و تشر بزنم باز هم جم نخورد. انگار که رسالتش از اولِ هستی همین بوده که یک عصر زمستانی بیاید سوت پایان سال های خشک سالی را به صدا دربیاود... ولی می دانم که هیچ گربه و خبر و هدیه ای نیست. به خاطر همین این دو روز چسب زخم ها را کندم، افتادم به جان خانه و حسابی برق انداختمش و حالا هم کیک شکلاتی را گذاشتم توی یخچال که فردا یک تکه اش را بگذارم کنار فنجان قهوه  و وسط یک جشن کوچولوی یک نفره، زنگ پایان را به صدا دربیاورم. 


با اینهمه اگر شما خبر خوبی سراغ داشتید، نامه های خودتون رو به آدرس ته ته دنیا، جنب دروازه های جهنم بفرستید. به بهترین خبر به قید قرعه جوایز ارزنده ای اهدا میشه.






* نه سال پیش یه راننده ای ما رو ندید و زد بهمون. بعد گفت این رودخونه ی کنار جاده هوش از سرم برده بود. گردنم هم در رمانتیک ترین شکل ممکن مجروحِ زیبایی های یه رودخونه شد:)




* عنوان از یک ترانه ی قدیمی است