Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

غم عشقت دل ما را به کجاها برد بالا؟

از صبح هوا ابری و خاکستری بود. انگار با یکی از آن فیلترهای باکلاس کُن اینستاگرام دنیا را تماشا کنی. تمیز و خوش رنگ. من جزو آدم های خوش بختی بودم که تا این سن زیاد مرگ ندیده بودم. یا حداقل فقط مرگ کهنسال ترین آدم های فامیل را می دیدم تا حالا. هیچ وقت نشده بود یک آدمی صبح جواب پیام هایم را بدهد، عکس هایی که فرستاده ام چک کند و آن تیک بغل عکس ها آبی شوند و نیم ساعت بعد که باز چیزی یادم افتاد و برایش نوشتم دیگر آن دو تیک، آبی نشوند تا همین الان و برای همیشه. خاله زنگ زد که ببیند باز مانده ام خانه یا نه. مانده بودم. مثل همیشه با دلخوری یک چیزهای نامفهومی گفت و قطع کرد. بقیه رفته بودند سر مزار و مراسم. کی رفته ام که بار دومم باشد؟ از پنجره دیدم حیاط پر از برگ و شاخه های خرده و شکسته شده. ژاکت مامان را از لبه ی تخت برداشتم و رفتم بیرون. اول باغچه را مرتب کردم. علف های هرز را جمع کردم، دستی به سر درختچه های سرو کشیدم، بوته های گل را خلوت کردم و چند شاخه ای برای روی میزها چیدم. موبایلم را گذاشته بودم  روی سکو و گوگوش همین طور برایم می خواند. می گفت این آهنگ را خیلی دوست دارد و هرچه گوشش می دهد خسته نمی شود. سرآخر حیاط را جارو زدم و دیدم همین کارهای ساده که همیشه انجام می دهم یک وقت هایی چه جادوی آرام بخشی دارند. یک جور مدیتیشن شاید. دیروز رفته بودم فروشگاه. بین قفسه ها می چرخیدم و نمی دانستم دنبال چی. شاید یک چیزی که درمان دردهای بی درمان باشد و با چند بسته شکلات برگشتم خانه... حالا با یک تکه ی بزرگ و لیوان چای ام نشسته ام روی کانتر آشپزخانه و این ها را می نویسم. غم هست. دلتنگی هست. سرزنش و افسوس هم هست ولی یک حس زنده ای دارم. چیزی مثل "زنده ام که روایت کنم" که اگر هستم باید بروم در بهترین جاها، لطیف ترین هوا و میانه ی قشنگ ترین حس ها به یادش باشم. به جایش آهنگ را بگذارم روی تکرار و از همه چیز عکس بگیرم که ده سال بود دنیا را از پشت لنز نگاه می کرد. عین خودش به آخوندها فحش بدهم و همان طور به قهقهه بخندم. 


هیچ وقت تا این حد زنده، دلگیر، پرشور و وصل به مرکز هستی  نبوده ام.







(+https://m.soundcloud.com/ali-hajebi/sp5faikctef7)