Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

You are made of magic

داشتم می آمدم سمت خانه که یاد میمونم افتادم. یک روز بارانیِ پاییزِ کلاس اول پیدا کردمش. روی آسفالت خیس حیاط مدرسه افتاده بود. مثل فیلم ها صداهای اطرافم ساکت شد و دو فرشته ی روی شانه هایم داشتند با هم می جنگیدند که بردارمش یا نه. اگه مامان می فهمید از روی زمین چیزی برداشته ام؟ اگر صاحبش سر می رسید و همه فکر می کردند من دزدم چی؟ اگر اصلا صاحبش دلتنگ میمون می شد و هی غصه می خورد چطور؟.. ولی برداشتمش چون یک جادوی مقاومت ناپذیر توی صورت و هیکل بانمکش داشت. چون دلم می خواست این تکه ی کوچکِ خوشبختی را بیاورم توی زندگی ام. شاید زورش می رسید و آرزوهایم را برآورده می کرد. خواسته های بچگانه ای داشتم. مثلا اینکه زود بزرگ بشم و همه ی دنیا را در هشتاد روز بگردم. بعد نویسنده ی مهمی بشم و چیزهایی بنویسم که هیچ کسی ننوشته باشد یا حداقل بهترش را ننوشته باشند. بعد حتی دلم می خواست فضانورد باشم و در یک سفر بدون بازگشت به مریخ بمیرم. میمون را زیر شیر آب خوری مدرسه شستم و تا ظهر از ترس لو رفتن با هیچ کس حرف نزدم. رازم بود. تکه ای از خوشبختی که ته کشو پنهانش کرده بودم . تا چند سال هرروز نگاهش می کردم و منتظر بودم آرزوهایم را برآورده کند  ولی غیر از زود بزرگ شدن به هیچ کدام نرسیدم... درس خواندم. زیاد خندیدم. کمتر گریه کردم. مهمانی رفتم. تا صبح رقصیدم. بدرقه رفتم و به امید دیدار گفتم. خاکسپاری رفتم و ترسیدم. در آغوش کشیدم. دلتنگ شدم. یک روزی که سربالایی دانشگاه را با ف می رفتیم فکر کردم خوشبخت ترینم و چند وقت بعد یک شبی در حالی که ولیعصر را پیاده پایین می آمدم خیال کردم صبح فردا را نمی بینم. چاق و لاغر شدم. خانواده ام را دوباره شناختم و بیشتر دوستشان داشتم. دل بستم، دل بریدم. مردهایی دوستم داشتند که تا حالا لابد از دلشان رفته ام، همانطور که روزی از زندگیشان. یک بعد از ظهر اردیبهشتی که کنار جاده ساندویچ کالباس گاز می زدیم، باور کردم خوشبختی فرمول پیچیده ای ندارد. زنده ماندم. در خانه ی طبقه چهارم بدون آسانسور امیدوار شدم، پشت پنجره هایش گلدان گذاشتم و عکس به یخچالش چسباندم. در خانه ی دلباز طبقه اولی گلدان هایم را زدم زیر بغل و با خودم فکر کردم این هوا جان می دهد برای ترک کردن. عکس های پاره شده را هم روی صندلی تاکسی جا گذاشتم.زندگی بازی اش گرفت و باز همان جا که نقطه ی پایان گذاشته بودم، روزگار بهتری را شروع کردم. هیچ وقت چیز مهمی ننوشتم. حتی زیاد از خانه دور هم نشدم، ولی حالا که به خودم نگاه می کنم در کمال تعجب راضی ام. تنم را، سن و سالم را دوست دارم. این زنی که حالا شده ام. همه ی روزهایی که خودم را سفت بغل کردم و از بین تاریکی ها گذشتم. هرچند که شبیه آرزوهای هیچ بچه ای نیستم ولی همیشه مراقب خودم بوده ام. با اینکه چند روز پیش فکر کردم آرزویی ندارم ولی حالا که دوباره میمون را از ته جعبه های خاک و خُلی انباری پیدا کردم، میبینم هنوز رشت را زندگی نکرده ام. هنوز با آدم هایم سفر درست درمان نرفته ام. هزار کتاب نخوانده و حرف های بی اهمیتی برای نوشتن دارم. خرید آویز چوبی برای بالکن خانه ی خودم، برف بازی در یک نیمه شب و صبح های جنگلی زیادی را به خودم بدهکارم... آدم که بزرگ می شود آرزوهایش آب می روند. یک جوری که برای رسیدن بهشان غیر از دست های خودش، چیزی لازم ندارد. نه میمون و نه جادویی...


بعد با خودم فکر کردم عکس میمون را اینجا بگذارم شاید صاحبش پیدا شود. پس اگر اطلاعی از دختر میمون گم کرده ای دارید با شماره های  زیر تماس گرفته و مژدگانی خود را دریافت کنید. باتشکر






* اومدم دو خط بنویسم میمون نازی دارم خیلی دوسش میدارم که همچین متن سانتی مانتالی درومد. دست خودم نیست انگار.