Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

The best way out of a difficulty is through it

دیروز که ابر بود و باد بود و قطره های ظریف باران که روی هوا و به زمین نرسیده گم می شدند، مدام دلم قدم زدن می خواست. اصلا خاصیت هوای ابری همین است. کاری ندارد جز اینکه تنهایی آدم ها را به رُخشان بکشد. رفتم یک کمی دور و بر خانه گشتم. از کوچه ی خالی و برگ ها عکس گرفتم. هوا انقدر قشنگ و لطیف بود که هر نفسی که می کشیدم شبیه آه بود. از بس که عزیزترین هایم را کم آورده ام و جایشان خالی ست. یک خالی بزرگ غیر قابل جبران. وقتی برگشتم خانه، در را که باز کردم سرم توی گوشی بود، بوی نون تازه پیچید توی کله ام. دیدم بابا از این نون هایی خریده که تصمیمشان را نگرفته اند بالاخره می خواهند تافتون باشند یا بربری. دور تا دورشان خمیر است. دست شستم و هی تکه تکه می کندم و می خوردم. یادم رفت به قدیم ها. سه چهار ساله بودم شاید، مامان بزرگم لواش که می خرید دو زانو می نشستم کنار دستش. دامنِ معمولا پلیسه ام باز می شد دورم. بعد منتظر بودم که خمیرهاش را جدا کند و بدهد به من. بچه ش بودم و دلش نمی آمد بگوید اینهمه خمیر خوردن ضرر دارد. اجازه می داد تا دلم می خواهد خمیر بخورم و کیف کنم. هی قربان صدقه ام می رفت و از خنده هیکل گوشتالویش در پیرهن نخیِ گلدار تکان می خورد. یک ویترین چوبی هم داشتند که در آن جالب ترین اشیای دنیا از نظر یک بچه را چیده بودند. یک برج ایفل پنج شش سانتی، مجسمه های ریز حیوانات، یک کاروان شتر که با زنجیر به هم وصل بودند و نعلبکی های قجری. زمان های طولانی می نشستم و تماشا می کردم بعد حوصله ام که سر می رفت می پریدم روی سه چرخه و تند تند رکاب می زدم. با مهارت خاصی دامنم را جمع می کردم که به چرخ ها گیر نکند...


حالا اینجام. آن طرف خانه خانم هایده دارد گل سنگم می خواند. آب می گذارم بجوشد ماکارونی بپزم. آسمان باز دارد هجی می کند "ابر" که به گوش ما رعد شنیده می شود.  من به روزهایی فکر می کنم که تصمیم گرفته ام اسمشان دوران گذار باشد. لازمه اش هم یک کمی حوصله است و صبوری. خواندن است و نوشتن و خیمه زدن روی خودم. با هایده می زنم زیر آواز که "مثل بارون اگه نباری، خبر از حال من نداری..." مادربزرگ ده دوازده سال است برای خودش رفته یک گوشه خوابیده. من یک خمیر خورِ تنهام که دارم فروتنانه روزهای گذارم را طی می کنم.




تصویر را دیروز از کوچه ی خالی برداشتم.


عنوان از Robert Frost