Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

?Sweet dreams are made of this

بعد از مدت های مدیدی یعنی حدود یکی دو هفته، حالا کار خاصی برای انجام ندارم. دلم هم نمی خواهد کار جدیدی بتراشم، بنابراین وسایلم را جمع کردم و آمدم کنار بخاری ولو شدم. بخاری همیشه به نظرم یک وسیله ی تجملی بود که ما نداشتیمش. امسال با پیگیری های خودم و تلاش ستودنی پدر مادرم، یک فقره داریم که باعث شده اصلا شوفاژها را روشن نکنیم. این که وقت های بیکاری آدم می تواند بنشیند کنارش و همینطور که چای اش را سر می کشد، تنش هم گرم شود آرام آرام، یا این که می شود پوست پرتقال رویش بچینیم و خانه زندگیمان بوی پرتقال سوخته بگیرد، یک حالت اشرافی دارد که با رادیاتورهای بی بخار ما میسر نبود.

خیلی خسته ام. فکر می کنم باید قد ده صفحه این دو کلمه را بنویسم تا از جلوی مغزم پاک شود و فرصت پیدا کنم به چیزهای دیگری غیر از خستگی جسمی فکر کنم. من که همیشه خودم را آدم کله توی ابرهایی می دانستم حالا واقعا از زمین و زمان جدا افتاده ام. مدام پیش می آید که خانواده ام می پرسند امروز چند شنبس؟ یا سی ام چند شنبه می شود؟ و من با قیافه ای نگاهشان می کنم که خودشان دست را توی هوا تکان می دهند که یعنی برو بابا و می روند تقویم رومیزی توی راهرو را چک می کنند.

یک نفر تعریف می کرد مادربزرگ آلزایمری اش را هربار می برند ویزیت شود، دکتر مثلا ازش می پرسد الان چه فصلی ست؟ یا بعد از زمستان کدام فصل می رسد و فردای دوشنبه چه روزیست؟ بعد بابابزرگش که با اصرار همراهشان می رود، از آن بغل و خیلی یواش جواب های درست را تقلب می رساند به مادربزرگه. الان که نوشتم باز دلم خیلی سوخت برایش که می خواهد اینجوری اوضاع بهتر از چیزی که هست به نظر برسد... چی می گفتم؟ آها فکر می کنم نیاز به یک نسخه ی دومی از خودم دارم که مثل همین بابابزرگه، فارغ از خستگی های من، وقتی روی کاناپه مچاله شده ام بیاید وبلاگ بنویسد یا وقتی شب ها با چراغ روشن و کتاب توی دست خوابم می برد، همچنان بخواند یا حداقل این که هرروز برود توی طبیعت(در حد بضاعت و همین پارک محله) و دمی بیاساید آن جا... حالا این ها اگر نمی شود، حداقل الان لباس بپوشد و توی هوای ابری قشنگ برود یک بسته شکلات بخرد که مجبور نباشم برای ساکت کردن هوس شکلات، پنیر بمالم روی نون بیات و بخورم. ولی خب هیچ نسخه ی دومی وجود ندارد و برای جبرانش یک امروز را به خودم امان داده ام که چاق و مست* باشم و هیچ هیچ هیچ به کارهای فردا فکر نکنم. 

شاید اگر تلاش کنم، موفق و پیروز شده و بیرون هم بروم. نمی دانم. 




* یک داستان کوتاهی هست که مهشید امیرشاهی نوشته. الان هیچی ازش یادم نمانده غیر از همین عبارت "چاق و مست" بودن که خیلی دوستش می دارم