شلوغم و بدو بدو. دلزدهام و خسته. آدم وقتی دلش خوش نیست حتی چیزهای قشنگ دنیا مثل بهار و طبیعت و هوای امروز هم ردی از حزن دارند. ددلاین ها آخر این هفته را نشان میدهند. آخر این هفته و فکر میکنم اگر دوام بیاورم، دیگر عمر جاودانی پیدا خواهم کرد. از کمبود دلخوشی، تفریح و هر چیزی که رنگ و بوی زندگی داشته باشد، در رنجم و روزها وقتی دستم تا کتف توی رنگ است، مدام از خودم میپرسم داری چی کار میکنی؟ جواب قانع کنندهای پیدا نمیکنم غیر از اینکه تنها خوبی انجام کارهای بیربط به خودم، همین بوده که دیگر میدانم چه میخواهم. قبله ام را پیدا کرده ام انگار.
از پنجره به حیاط نگاه میکنم، به گلدانهایی که هنوز رویشان پوشیده مانده و طفلی ها صدایشان در نمیآید. به خودم آخر هفته را وعده میدهم که کوه کارها را تحویل دادهام و میتوانم سبزه سبز کنم، گلدان این طفلی ها را عوض کنم و بروم بیرون ببینم درخت ها جوانه زدهاند یا نه. کمدهایم را بتکانم و شاید اصلا آن پیرهن لطیفی که هزار سال است نشان کرده ام را هم بخرم.
خیلی زیاد دلتنگ زندگی ام.
* تصویر کفشدوزکی است که زیر تگرگ یک ساعت پیش لبه ی گلدان گل سرخم پیدا کردم.
** با من بشنوید (+https://m.soundcloud.com/azadehp/8dmexvrdxitj)