چهار روز است برگشتهام خانهی خودمان. مثل بچهای که چند روز از اسباب بازیهایش دور مانده باشد، آستین بالا زدم و افتادم به جان گلدانهام. هوا هم یک جوری است که آدم دلش نمی آید پا توی خانه بگذارد. مدام منتظر فرصتم که مادرم بگوید نان نداریم یا که کسی بگوید باید چیزی بخرد یا کاری را انجام بدهد که لباس بپوشم و بپرم بیرون. بعد یک زمان زیادی را سر کوچه میایستم و زل میزنم به کوهها. آدمها را که میبینم اصلا حواسشان به شفاف بودن تصویر کوه، حرکت ابرها بر فرازش و رنگ آسمان نیست، خیلی تعجب میکنم. همینطور سر در گریبان میروند و میآیند و تا جایی که من تحقیق کردهام اصلا سر بلند نمیکنند به تماشا. چه میدانم، شاید چشمشان سیر شده. غیر از اینها کار دیگری که انجام دادهام برنامهریزی بوده. من که آدم با برنامهای میدانستم خودم را و اصلا شش سال از عمر تحصیلی ام را صرف خواندن کتابهای قطور برنامهریزی فلان و بیسار کردهام، سال گذشته چنان افسار کارها از دستم در رفت که هنوز هم باورم نمیشود سه هفتهی آخر سال را اصلا تمرین نکردم. از دوازده سالگی تا حالا هیچوقت نشده بود بیشتر از دو سه روز بی تمرینی بکشم و این اسف بار است. الان دارم جبران میکنم. صبح یوگا میکنم یک ساعت، غروب یک ساعت و نیم تمرینهای خودم. به همین شرایط اگر چهار ساعت درس خواندن صبح، چهار ساعت کار کردن بعد از ناهار، کتاب خواندنِ شبها و مشقهای فرانسه اضافه بشوند و همزمان همینقدر سرحال و باگومبایی بمانم، عالی میشود. ولی حتی در تئوری و روی کاغذ هم غیر ممکن است و وقت کم میآورم. بعد باز میافتم وسط چاه حسرتهای الکی که کاش هرروز چهل و هشت ساعت بود، کاش بیست و یک سالگی این کارها را میکردم و این درسها را میخواندم و در نهایت اینکه کاش یک جایی غیر از این سرزمین ویران به دنیا میآمدم که حداقل میدانستم به لحاظ منطقی دو به علاوهی دو میشود چهار و آدمها فاصلهی معقولی بین آرزوها و تلاشهایشان میبینند… چند شب پیش همین حرفها را توی گروهی که برای درس خواندن ساختهایم از زبان بقیه میشنیدم. انگار که همه پیامهای همدیگر را کپی میکردند. غمانگیز بود خواندن حرفها ولی دیدن اینکه همه مثل همیم متاسفانه، و داریم بهترین تلاشمان را میکنیم، بهم انرژی بیشتر و بیشتر کار کردن داد.
الان که دارم اینها را مینویسم یک لیوان لتهای که سر صبر و برای اولین بار درست کردهام کنار دستم است و منتظرم خنک شود، بعد شاید بروم کمی قدم بزنم و ببینم این درختی که عکسش را گذاشتم چقدر سبزتر شده از دیروز تا حالا. وقتی که برگردم یک سبد رخت چرک و دو فصل از سریالی که تازه شروع کردهام به دیدن، انتظارم را میکشند.
زندگی بیرحمانه زیباست.
* عنوان باوری ژاپنی است. اشاره به طنزِ پیشگویی و برنامهریزی برای آینده، دارد
** https://m.soundcloud.com/moein-mirshahi/cinderellas-mp3?in=user-792424660%2Fsets%2Fshbc0yb38nl6
+MAN عزیزم، امیدوارم برای شما هم سال بینظیری باشه این سال. من ماکارونی و دوست دارانش رو بسیار دوست میدارم:)