Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار

یکی از مهتابی‌ها بعد از کلی پر پر روشن شد. آن یکی هم که سوخته و اتاق را جادویی کرده، انگار که در خواب باشد. آمده‌ام خانه‌ی پدربزرگم که اگر مهمانی رسید یک نفر باشد چای بریزد و شیرینی تعارف کند و پیش‌دستی‌ها را خالی کند. ولی انگار زیاد روی وجه مراعات‌گر آشناها حساب باز کرده بودم که می‌گفتم هیچ‌کسی امسال نمیاد عید دیدنی. می‌آیند و می‌روند و به اندازه‌ی تمام عمرم اطلاعات بیخودی مثل قیمت زمین، هزینه‌ی فرستادن چند مثقال زعفران  و فرش و… به آن سر دنیا، قیمت بادمجان و اینجور چیزها را شنیده‌ام. آخرِ همه‌ی حرف‌ها هم با جمله‌ی “تو رو خدا بیایید این کلید رو بگیرید برید چهارده روز رو بمونید ویلای ما”، تمام می‌شود و یک وقت‌هایی هم خانم‌های مسن‌تر برای منی که قبل از طرف صحبت قرار گرفتن، لیوان‌های خالی را جمع می‌کنم و میوه می‌آورم، تقه‌ای به میز می‌زنند و ماشاالله می‌گویند… بعد وقتی مثل حالا خبری نیست و خانه آرام است و بابابزرگ روی صندلی‌اش چرت می‌زند، می‌آیم توی اتاق کوچیکه که اصلا یادم رفته بود صدای تیک تیک ساعت دیواری‌اش انقدر بلند است. این اتاق نیمه تاریک با مهتابی نیم سوخته، تخت قدیمی گوشه اتاق و طبقه‌ی کتاب‌ها عید‌های نوجوانی‌ام را می‌ساخت. وقتی حوصله‌ی فامیل‌های دورتر را نداشتم، اینجا پناه می‌گرفتم و از ردیف کتاب‌های قدیمی خاله و دایی‌ها چیزی برمی‌داشتم و یک نفس می‌خواندم. الان تمرکز بی وقفه خواندم را ندارم. یا موبایل نوتیفیکیشن می‌دهد یا مهمانی می‌رسد یا که اصلا خودم بی‌حوصله می‌شوم و کتاب را می‌بندم و می‌گذارم روی میز کنار تخت… این روزها حیاط بوی گل می‌دهد. نیم ساعت قبل از تحویل سال وسط غر زدن‌های مامان‌بزرگ که “بچه لباست کثیف می‌شه”، بنفشه‌ها را کاشتم. بنفشه یعنی بهار رسیده و حتی آدم‌های غمگین هم کمی دلشان با این هوا نرم می‌شود. سالی که گذشت مثل همه‌ی روزهای زندگی بود، با دلخوشی‌های کوچکِ مخلوط با رنج و غم‌های بزرگ و پر رنگ. یک نفر را توی پاییز جا گذاشتیم که همچنان متعجبم از این جمله. انگار که هنوز هست، پشت میزش نشسته و خط می‌نویسد. چند روز قبل لا به لای پیام‌های واتس اپ آهنگی را پیدا کردم که فرستاده بود و اصلا دانلود نکرده بودم. یا سنگی که هفت هشت سال قبل هدیه داده بود و بین خرده ریزه‌های کشو مانده بود اینهمه وقت. این چند روز به هر کسی نشانش دادم گفته انگشتر قشنگی می‌شود ولی گردنبند حس در بر گرفته شدن دارد و من هم که اسمم “در بازوان” است، معلوم است چه تصمیمی دارم… خیلی سعی می‌کنم که انقدر دراماتیک نکنم هر چیزی را. ولی نمی‌شود و به خاطر همین دل می‌بندم به گردنبند، به بهار و به بنفشه‌ها که مطمئنم همین که پایم را از اینجا بیرون بگذارم بابابزرگ یک جوری خشکشان می‌کند. مثل شمعدانی‌های پارسال و گل سرخ پیارسال… 





* تصویر چند‌تا از عکس‌هایی که پاییز و زمستان قبلی گرفتم و دوستشان می‌دارم