Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

فرازهایی از روز آخر تعطیلات


یک) بچه‌ی همسایه طبقه بالا سرش رو از پنجره آورده بیرون و آواز می‌خونه. صدا می‌پیچه توی حیاط پشتی. اوایل فقط جیغ می‌زد. می‌ترسیدم که افتاد؟ چند لحظه بی حرکت می‌موندم و بعد که صدایی نبود به ادامه‌ی کارم می‌رسیدم. 


دو) حالم ملغمه‌ای از سردرد شدید، دل‌درد کمتر، تب و یخمای هم‌زمان و انواع حس‌هایی هست که بلد نیستم توضیح بدم. تنها چیزی که می‌تونه کمی آرومم کنه اینه که همه اونایی که وقتی می‌گفتم این همه رفت و آمد درست نیست، بهم می‌خندیدن رو یه جا جمع کنم. بعد هی کش‌های پلاستیکی رو با  دو انگشت تق تق پرتاب کنم بخوره پس گردنشون. فقط همین.


سه) دوستم برداشته برام یه دوره‌ی سه ماهه‌ی مدیتیشن، تی ام یا نمی‌دونم چی چی خریده. چیزی که نگفت ولی خودم فهمیدم می‌ترسه کابوس هر‌ساله‌ی بی‌خوابی‌های بهار و تابستونم برگرده. 


چهار) از دیروز که اینجا زیر دو تا پتو دراز کشیدم سریال mare of easttown رو دیدم و با وجود فین فین و انواع دردها، اصلا نفهمیدم چطور گذشت.


پنج) این بچه‌ی همسایه داره قله‌های تازه‌ای از آواز رو فتح می‌کنه الان.


شش) از وقتی پست قبلی رو نوشتم شریک روزهای خوب شما شدم. دستم رو گرفتید بردید جنگل ناهارخوران کنارتون پیاده روی کنم. رفتیم سال ۶۶ و  سینما سپیدرود رشت.بعدش ساندویچی ارامنه و بعد یه شب کویری و روز بارونی رو دیدم...


هفت) بازم چند روز پیش یه بنفشه ی مهاجر دیگه افتاده بود توی حیاط. انگار اومده دنبال قبلیه و ترسناک داره میشه دیگه


هشت) دلتنگی همیشه مظلوم ترین و شاید بالغ ترین حس قلبم بوده. می تونستم کنار بزنمش، میشد نادیدش بگیرم و یه وقتایی هم باشه کنار بقیه زندگی. ولی این روزا زندس، تازه و قویه. زیر دوش و موقع آشپزی و یا حتی از دیروز که سریال می دیدم یهو چشمام اشکی میشه و اینا یعنی که من دیگه نمی تونم...


نه) این صفحه رو باز کردم که بنویسم کاش میشد برگردیم به 29 اسفند و چند بار دیگه این دو هفته رو زندگی کنیم. هی هی زندگی... من حتی یادم نمیاد دقیقا چی کار می کردم قبل از تعطیلات.