Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

*It's my bad attitude that keeps me young

امروز صبح خیلی زود رفتم که بدوئم. بی‌خواب شده‌ام باز. از وقتی دانشجوی کارشناسی بودم و هوا که تاریک بود می‌رفتم توی ایستگاه اتوبوس می‌ایستادم، دیگر این ساعت کوچه‌مان را ندیده بودم. یک بار توی پاگرد و یک بار هم جلوی در پشیمان شدم ولی رفتم. سر کوچه که رسیدم یه روباه دیدم. یعنی همدیگر را دیدیم. داشت می‌رفت برای خودش و برگشت چند ثانیه‌ای توی چشم‌هایم خیره شد و بعد دوید رفت پشت شمشادها گم شد. یادم افتاد که بابابزرگ بهم گفته بود دیدن روباه خیلی خوش یمن است و معنای خوبی دارد. چرا باید بابابزرگ آدم وسط تهران درباره‌ی فواید دیدن روباه توضیح بدهد؟ این روز را می‌دیده از سی سال قبل. بعد دیگر  از فکر روباهه با آن چشم‌های مظلومش خلاص نشدم تا همین الان. اینجا به کوه و پارک جنگلی نزدیک است ولی نه اینجوری که یک روباهی برای خودش راه بیفتد و از اینهمه اتوبان و خیابان به سلامت بگذرد و برسد خانه‌‌ی ما. از نگرانی‌اش رهایی ندارم. بگذریم، دیروز سه قسمت از سریال Russian Doll را دیدم. داستان یک زنی است که در تولد 36 سالگی‌اش می‌میرد و باز از همان مهمانی سر درمی‌آورد. بعد این ماجرا هی تکرار می‌شود. هی می‌میرد و باز وسط جشن تولدش چشم باز می‌کند. داستان فیلم انقدر خلاقانه و جالب بود که نتوانستم تا آخر صبر کنم   و بعد بیایم بنویسم چقدر دوستش دارم. از دیروز همش با من است این قصه. یاد خودم می‌افتم و گیرکردگی‌هایم توی زندگی، "فرو رفتن‌ها و پیش نرفتن‌ها". بعد ذهن خلاقشان را مقایسه می‌کنم با خودمان. که چطور یک مملکت همه با هم رو به ناکجا حرکت می‌کنیم تا تمام شویم و باز تمام نمی‌شویم و همین جاییم. مدام و مدام...

غیر از این‌ها اینکه چند روز است دنبال ماشین قدیمی کرم رنگ برای عکس گرفتن می‌گردم. یعنی قرار است از یک چیزی در کنار ماشین عکس بگیرم. بعد پروسه‌ی یافتنش بسیار مفرح شده. چون تمام کوچه‌های این حوالی را گشته‌ام و نبوده. قرمز و سبزآبی بوده ولی کرم نه. یک شب هم با دوستم سوار ماشین شدیم و هی الکی توی خیابان‌ها چرخیدیم ولی نبود. اگر هم بود نمی‌شد آن وقت شب عکس گرفت. صرفا برای شناسایی رفته بودیم. همه جا خیلی شلوغ بود. ما تا دربند رفتیم و دست خالی برگشتیم. یک باران خوبی هم بارید آن شب. رفته بودیم توی فروشگاهی که شروع شد و مدام تندتر می‌شد. من نماندم توی فروشگاهه. آمدم توی پیاده رو و گذاشتم قطره‌های درشت تق تق بخورند توی سر  و صورتم. از بهار 98 دیگر همچین بارانی نبوده یا که من یادم نیست... سرآخر دست خالی، خیس چکان، هلاک، و با مثانه‌ی پر برگشتیم خانه و با وجود همه این‌ها خوش گذشته بود بعد از مدت‌های طولانی.

الان هم باید این الکی نوشتن را بس کنم و بروم به برنامه‌های ابرفرضی که صبح توی دفترم نوشته‌ام برسم. چهار تا کار اصلی است که هرکدام برای یک روزِ انسان معمولی کفایت می‌کند. ولی من که یک آدم معمولی نیستم. دیوانه‌ای هستم که نگران روباهش است، روزها توی کوچه‌ها دنبال فولکس واگن کرم پرسه می‌زند، شب‌ها خواب عزیزان راه دورش را می‌بیند و جمعه‌ها ده برابر بیشتر کار می‌کند تا شنبه‌اش با پنیک اتک شروع نشود.. بس کردم دیگر... 







*از همین سریال که صحبتش بود



+ فاطمه عزیزم فکر کردم شاید ایمیل بهتون نرسه و اینجا میگم که چقدر ممنونم از لطفتون. خیلی