زمستان هفتاد و هفت است. چندتا از خانمهای همسایه میخواهند بروند سینما. زنانه بروند. قرار شده عمه بیاید مدرسه برای موجه کردن غیبتم. اینکه عمهی آدم بیاید مدرسه و اجازهاش را بگیرد، آن هم برای سینما رفتن، زیادی لوکس است. من این را بارها و بارها برای بچههای کلاس تعریف کردهام و بعد بدجنسانه حسرت توی چشمهایشان را تماشا کردهام. روز موعود به محض بیدار شدن یادم افتاد همه سر صف هستند و من اینجام هنوز، توی رخت خواب. بعد از صبحانه، در حالی که آستین مانتوی سبز مادرم را گرفته بودم، با کیف کوچیکِ اردکی که سوغات مکه بود، همراه با عمه و هفت هشت خانم همسایه و بچههای کوچکتر از خودم، زیر آسمانی که میرفت ببارد مسیر یک ربع بیست دقیقهای تا سینما را پیاده میرفتیم. تنها سینمای محله سال چهل و دو افتتاح شده بود و اینهمه سال بدون تغییر با سالن کوچک و صندلیهای مینی بوسی بود. تا شروع سانس چند دقیقه مانده بود هنوز. ما بچهها توی دست و پایشان میچرخیدیم. زنانِ شاد. زنان شاد که تصمیم گرفته بودند خودشان برای خودشان تفریح بسازند بدون مردها، با بلیطهای نیمبهای سینما در دست و کیفهای انباشته از ساندویچهای کالباس، کتلت و چیپسهای فلهای توی پلاستیک که با منگنه درشان را میبستند... فیلم اما کسل کننده بود. هزار سال گذشته بود و هنوز دوربین گیر کرده بود روی ماشینی در برف و آدمهایی که تلاش میکردند و به جایی نمیرسیدند. زنها که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتی خوش بگذرانند پچ پچ کنان دست بچهها را کشیدند و رفتند بیرون. باقی روز خانهی عمه بود و ضبط بزرگ قرمز و کاست "گلچین شاد" و دستهایشان که در هوا تکان میخوردند... من بی توجه به رقص، به صدای لیلا فروهر و حرفهایشان که اصلا نمیفهمیدم، تلویزیون میدیدم و به ساندویچ کالباس گازهای بزرگ میزدم... بیرون برف گرفته بود و حسی طلایی و خوشبخت، یادم میانداخت که هنوز همکلاسیهایم سر کلاس نشستهاند...
* دیروز که دیدم امیر از سینمای قدیمی شهرشون نوشته، چندتا خاطرهی سینماییام دوباره زنده شد. این یکیشون بود:)
** تصویر اثر Flore Gardner