به خانهی نیمه تاریک و آشپزخانهی روشن نگاه میکنم. به ردیف گلدانهای سرحال که دیروز با فنجان آب ریختم پایشان.هی رفتم و آمدم. حوصله نداشتم از کابینت زیر سینک آبپاش را بیرون بیاورم... به مانتوی مشکی رسمیام لبهی مبل... به شال زیتونی روی کیف مشکی ولو شده روی میز. از یخچال پرتقال برمیدارم و همینطور ایستاده پشت کانتر پوست میگیرم. ورق کلونازپام توی دستم است. خمش که میکنم، چرق چرق صدا میدهد... نمیخورم ولی. میاندازمش توی کیسه پیش بقیه رفقایش. با وجود همهی اتفاقات و بالا پایینهای هفتهای که گذشت، خوبم و دیگر برای داشتن یک عصر آرام نیاز به این دایرههای گچی سفید ندارم...
*چند روزه صبح تا شب اینو زیر لب میخونم، شما هم بشنوید:)
(+https://soundcloud.com/kasra-imani/adarjps6kjta)
اگه خونه بغلی یه برهی کوچولو رو نیاورده بودن توی حیاط نگه دارن، منم الان با چشمای پُر خواب اینجا ننشسته بودم و "علت بع بع کردن زیاد گوسفندها" رو سرچ نمیکردم. بعد میدونید چی غمگینه؟ اینکه نوشته بود یه علتش ترسه.
غم این برهی خُرد خواب در چشم ترم میشکند امشب...
یک) بچهی همسایه طبقه بالا سرش رو از پنجره آورده بیرون و آواز میخونه. صدا میپیچه توی حیاط پشتی. اوایل فقط جیغ میزد. میترسیدم که افتاد؟ چند لحظه بی حرکت میموندم و بعد که صدایی نبود به ادامهی کارم میرسیدم.
دو) حالم ملغمهای از سردرد شدید، دلدرد کمتر، تب و یخمای همزمان و انواع حسهایی هست که بلد نیستم توضیح بدم. تنها چیزی که میتونه کمی آرومم کنه اینه که همه اونایی که وقتی میگفتم این همه رفت و آمد درست نیست، بهم میخندیدن رو یه جا جمع کنم. بعد هی کشهای پلاستیکی رو با دو انگشت تق تق پرتاب کنم بخوره پس گردنشون. فقط همین.
سه) دوستم برداشته برام یه دورهی سه ماههی مدیتیشن، تی ام یا نمیدونم چی چی خریده. چیزی که نگفت ولی خودم فهمیدم میترسه کابوس هرسالهی بیخوابیهای بهار و تابستونم برگرده.
چهار) از دیروز که اینجا زیر دو تا پتو دراز کشیدم سریال mare of easttown رو دیدم و با وجود فین فین و انواع دردها، اصلا نفهمیدم چطور گذشت.
پنج) این بچهی همسایه داره قلههای تازهای از آواز رو فتح میکنه الان.
شش) از وقتی پست قبلی رو نوشتم شریک روزهای خوب شما شدم. دستم رو گرفتید بردید جنگل ناهارخوران کنارتون پیاده روی کنم. رفتیم سال ۶۶ و سینما سپیدرود رشت.بعدش ساندویچی ارامنه و بعد یه شب کویری و روز بارونی رو دیدم...
هفت) بازم چند روز پیش یه بنفشه ی مهاجر دیگه افتاده بود توی حیاط. انگار اومده دنبال قبلیه و ترسناک داره میشه دیگه
هشت) دلتنگی همیشه مظلوم ترین و شاید بالغ ترین حس قلبم بوده. می تونستم کنار بزنمش، میشد نادیدش بگیرم و یه وقتایی هم باشه کنار بقیه زندگی. ولی این روزا زندس، تازه و قویه. زیر دوش و موقع آشپزی و یا حتی از دیروز که سریال می دیدم یهو چشمام اشکی میشه و اینا یعنی که من دیگه نمی تونم...
نه) این صفحه رو باز کردم که بنویسم کاش میشد برگردیم به 29 اسفند و چند بار دیگه این دو هفته رو زندگی کنیم. هی هی زندگی... من حتی یادم نمیاد دقیقا چی کار می کردم قبل از تعطیلات.
زمستان هفتاد و هفت است. چندتا از خانمهای همسایه میخواهند بروند سینما. زنانه بروند. قرار شده عمه بیاید مدرسه برای موجه کردن غیبتم. اینکه عمهی آدم بیاید مدرسه و اجازهاش را بگیرد، آن هم برای سینما رفتن، زیادی لوکس است. من این را بارها و بارها برای بچههای کلاس تعریف کردهام و بعد بدجنسانه حسرت توی چشمهایشان را تماشا کردهام. روز موعود به محض بیدار شدن یادم افتاد همه سر صف هستند و من اینجام هنوز، توی رخت خواب. بعد از صبحانه، در حالی که آستین مانتوی سبز مادرم را گرفته بودم، با کیف کوچیکِ اردکی که سوغات مکه بود، همراه با عمه و هفت هشت خانم همسایه و بچههای کوچکتر از خودم، زیر آسمانی که میرفت ببارد مسیر یک ربع بیست دقیقهای تا سینما را پیاده میرفتیم. تنها سینمای محله سال چهل و دو افتتاح شده بود و اینهمه سال بدون تغییر با سالن کوچک و صندلیهای مینی بوسی بود. تا شروع سانس چند دقیقه مانده بود هنوز. ما بچهها توی دست و پایشان میچرخیدیم. زنانِ شاد. زنان شاد که تصمیم گرفته بودند خودشان برای خودشان تفریح بسازند بدون مردها، با بلیطهای نیمبهای سینما در دست و کیفهای انباشته از ساندویچهای کالباس، کتلت و چیپسهای فلهای توی پلاستیک که با منگنه درشان را میبستند... فیلم اما کسل کننده بود. هزار سال گذشته بود و هنوز دوربین گیر کرده بود روی ماشینی در برف و آدمهایی که تلاش میکردند و به جایی نمیرسیدند. زنها که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتی خوش بگذرانند پچ پچ کنان دست بچهها را کشیدند و رفتند بیرون. باقی روز خانهی عمه بود و ضبط بزرگ قرمز و کاست "گلچین شاد" و دستهایشان که در هوا تکان میخوردند... من بی توجه به رقص، به صدای لیلا فروهر و حرفهایشان که اصلا نمیفهمیدم، تلویزیون میدیدم و به ساندویچ کالباس گازهای بزرگ میزدم... بیرون برف گرفته بود و حسی طلایی و خوشبخت، یادم میانداخت که هنوز همکلاسیهایم سر کلاس نشستهاند...
* دیروز که دیدم امیر از سینمای قدیمی شهرشون نوشته، چندتا خاطرهی سینماییام دوباره زنده شد. این یکیشون بود:)
** تصویر اثر Flore Gardner
چهار روز است برگشتهام خانهی خودمان. مثل بچهای که چند روز از اسباب بازیهایش دور مانده باشد، آستین بالا زدم و افتادم به جان گلدانهام. هوا هم یک جوری است که آدم دلش نمی آید پا توی خانه بگذارد. مدام منتظر فرصتم که مادرم بگوید نان نداریم یا که کسی بگوید باید چیزی بخرد یا کاری را انجام بدهد که لباس بپوشم و بپرم بیرون. بعد یک زمان زیادی را سر کوچه میایستم و زل میزنم به کوهها. آدمها را که میبینم اصلا حواسشان به شفاف بودن تصویر کوه، حرکت ابرها بر فرازش و رنگ آسمان نیست، خیلی تعجب میکنم. همینطور سر در گریبان میروند و میآیند و تا جایی که من تحقیق کردهام اصلا سر بلند نمیکنند به تماشا. چه میدانم، شاید چشمشان سیر شده. غیر از اینها کار دیگری که انجام دادهام برنامهریزی بوده. من که آدم با برنامهای میدانستم خودم را و اصلا شش سال از عمر تحصیلی ام را صرف خواندن کتابهای قطور برنامهریزی فلان و بیسار کردهام، سال گذشته چنان افسار کارها از دستم در رفت که هنوز هم باورم نمیشود سه هفتهی آخر سال را اصلا تمرین نکردم. از دوازده سالگی تا حالا هیچوقت نشده بود بیشتر از دو سه روز بی تمرینی بکشم و این اسف بار است. الان دارم جبران میکنم. صبح یوگا میکنم یک ساعت، غروب یک ساعت و نیم تمرینهای خودم. به همین شرایط اگر چهار ساعت درس خواندن صبح، چهار ساعت کار کردن بعد از ناهار، کتاب خواندنِ شبها و مشقهای فرانسه اضافه بشوند و همزمان همینقدر سرحال و باگومبایی بمانم، عالی میشود. ولی حتی در تئوری و روی کاغذ هم غیر ممکن است و وقت کم میآورم. بعد باز میافتم وسط چاه حسرتهای الکی که کاش هرروز چهل و هشت ساعت بود، کاش بیست و یک سالگی این کارها را میکردم و این درسها را میخواندم و در نهایت اینکه کاش یک جایی غیر از این سرزمین ویران به دنیا میآمدم که حداقل میدانستم به لحاظ منطقی دو به علاوهی دو میشود چهار و آدمها فاصلهی معقولی بین آرزوها و تلاشهایشان میبینند… چند شب پیش همین حرفها را توی گروهی که برای درس خواندن ساختهایم از زبان بقیه میشنیدم. انگار که همه پیامهای همدیگر را کپی میکردند. غمانگیز بود خواندن حرفها ولی دیدن اینکه همه مثل همیم متاسفانه، و داریم بهترین تلاشمان را میکنیم، بهم انرژی بیشتر و بیشتر کار کردن داد.
الان که دارم اینها را مینویسم یک لیوان لتهای که سر صبر و برای اولین بار درست کردهام کنار دستم است و منتظرم خنک شود، بعد شاید بروم کمی قدم بزنم و ببینم این درختی که عکسش را گذاشتم چقدر سبزتر شده از دیروز تا حالا. وقتی که برگردم یک سبد رخت چرک و دو فصل از سریالی که تازه شروع کردهام به دیدن، انتظارم را میکشند.
زندگی بیرحمانه زیباست.
* عنوان باوری ژاپنی است. اشاره به طنزِ پیشگویی و برنامهریزی برای آینده، دارد
** https://m.soundcloud.com/moein-mirshahi/cinderellas-mp3?in=user-792424660%2Fsets%2Fshbc0yb38nl6
+MAN عزیزم، امیدوارم برای شما هم سال بینظیری باشه این سال. من ماکارونی و دوست دارانش رو بسیار دوست میدارم:)
یکی از مهتابیها بعد از کلی پر پر روشن شد. آن یکی هم که سوخته و اتاق را جادویی کرده، انگار که در خواب باشد. آمدهام خانهی پدربزرگم که اگر مهمانی رسید یک نفر باشد چای بریزد و شیرینی تعارف کند و پیشدستیها را خالی کند. ولی انگار زیاد روی وجه مراعاتگر آشناها حساب باز کرده بودم که میگفتم هیچکسی امسال نمیاد عید دیدنی. میآیند و میروند و به اندازهی تمام عمرم اطلاعات بیخودی مثل قیمت زمین، هزینهی فرستادن چند مثقال زعفران و فرش و… به آن سر دنیا، قیمت بادمجان و اینجور چیزها را شنیدهام. آخرِ همهی حرفها هم با جملهی “تو رو خدا بیایید این کلید رو بگیرید برید چهارده روز رو بمونید ویلای ما”، تمام میشود و یک وقتهایی هم خانمهای مسنتر برای منی که قبل از طرف صحبت قرار گرفتن، لیوانهای خالی را جمع میکنم و میوه میآورم، تقهای به میز میزنند و ماشاالله میگویند… بعد وقتی مثل حالا خبری نیست و خانه آرام است و بابابزرگ روی صندلیاش چرت میزند، میآیم توی اتاق کوچیکه که اصلا یادم رفته بود صدای تیک تیک ساعت دیواریاش انقدر بلند است. این اتاق نیمه تاریک با مهتابی نیم سوخته، تخت قدیمی گوشه اتاق و طبقهی کتابها عیدهای نوجوانیام را میساخت. وقتی حوصلهی فامیلهای دورتر را نداشتم، اینجا پناه میگرفتم و از ردیف کتابهای قدیمی خاله و داییها چیزی برمیداشتم و یک نفس میخواندم. الان تمرکز بی وقفه خواندم را ندارم. یا موبایل نوتیفیکیشن میدهد یا مهمانی میرسد یا که اصلا خودم بیحوصله میشوم و کتاب را میبندم و میگذارم روی میز کنار تخت… این روزها حیاط بوی گل میدهد. نیم ساعت قبل از تحویل سال وسط غر زدنهای مامانبزرگ که “بچه لباست کثیف میشه”، بنفشهها را کاشتم. بنفشه یعنی بهار رسیده و حتی آدمهای غمگین هم کمی دلشان با این هوا نرم میشود. سالی که گذشت مثل همهی روزهای زندگی بود، با دلخوشیهای کوچکِ مخلوط با رنج و غمهای بزرگ و پر رنگ. یک نفر را توی پاییز جا گذاشتیم که همچنان متعجبم از این جمله. انگار که هنوز هست، پشت میزش نشسته و خط مینویسد. چند روز قبل لا به لای پیامهای واتس اپ آهنگی را پیدا کردم که فرستاده بود و اصلا دانلود نکرده بودم. یا سنگی که هفت هشت سال قبل هدیه داده بود و بین خرده ریزههای کشو مانده بود اینهمه وقت. این چند روز به هر کسی نشانش دادم گفته انگشتر قشنگی میشود ولی گردنبند حس در بر گرفته شدن دارد و من هم که اسمم “در بازوان” است، معلوم است چه تصمیمی دارم… خیلی سعی میکنم که انقدر دراماتیک نکنم هر چیزی را. ولی نمیشود و به خاطر همین دل میبندم به گردنبند، به بهار و به بنفشهها که مطمئنم همین که پایم را از اینجا بیرون بگذارم بابابزرگ یک جوری خشکشان میکند. مثل شمعدانیهای پارسال و گل سرخ پیارسال…
* تصویر چندتا از عکسهایی که پاییز و زمستان قبلی گرفتم و دوستشان میدارم
الان که بخوابم، صبح که آخرین کارها رو تحویل بدم، یه نقطه میذارم کنار هزار و چهارصد. قبول که هنوز خونه تکونی نکردیم و هیچ نمی دونم قراره با سال تازه چی کار کنم، برای من بهار و اصلا همه زندگی وصل شده به این چهارتا بسته که الان روی میز کنار در ورودی نشستن و وقتی از شرشون خلاص شم، برمیگردم خونه و چون تنهام کلید میندازم توی قفل و کیفور شدنم دقیقا از همین صدای تقِ قفل شروع میشه. پرده ها رو میکشم و یه کاسه ی بزرگ سالاد ماکارونی درست میکنم. بعد شلوار نرمولی میپوشم و با یه پتوی دو نفره دورم ولو میشم روی زمین و سریال میبینم. هی اپیزودها رو پشت هم پلی می کنم و حواسم هست که بعد از چند ماهِ خیلی خیلی سخت، آآخخ که حالا چه پادشاهی ام با کاسه ی سالاد ماکارونی ، با پتو و با سریال....
یه وقتایی عکس و فیلم هایی که حدس میزنم بچهی سه سال و نیمهی فامیلمون خوشش بیاد رو همراه با استیکرهای کارتونی میفرستم برای مامان و باباش که نشونش بدن. بعد دیروز یه ویس فرستاده بود و با ذوق فراوان از اینکه "اون گربه ها و قلب ها و چیزای خارجی" رو براش خریدم تشکر میکرد.
فکر می کرد همشون رو خریدم و خیلی ممنون و خوشحال بود.
دلم میخواد اینجوری زندگی برام کافی باشه. پول ته جیبم، توجهی که از آدما میگیرم، عشق، سفرهایی که تا حالا رفتم، هر غذایی که میخورم، ماگ لب پر شده ام و شب های خیلی خیلی خسته ام دقیقا برام کافی باشن. همون چیزی باشن که باید.
* ثمر جون حسم به این تصویر و بقیه شون که یکی از اون یکی قشنگ تره، دقیقا حس این بچه ی سه سالس
شلوغم و بدو بدو. دلزدهام و خسته. آدم وقتی دلش خوش نیست حتی چیزهای قشنگ دنیا مثل بهار و طبیعت و هوای امروز هم ردی از حزن دارند. ددلاین ها آخر این هفته را نشان میدهند. آخر این هفته و فکر میکنم اگر دوام بیاورم، دیگر عمر جاودانی پیدا خواهم کرد. از کمبود دلخوشی، تفریح و هر چیزی که رنگ و بوی زندگی داشته باشد، در رنجم و روزها وقتی دستم تا کتف توی رنگ است، مدام از خودم میپرسم داری چی کار میکنی؟ جواب قانع کنندهای پیدا نمیکنم غیر از اینکه تنها خوبی انجام کارهای بیربط به خودم، همین بوده که دیگر میدانم چه میخواهم. قبله ام را پیدا کرده ام انگار.
از پنجره به حیاط نگاه میکنم، به گلدانهایی که هنوز رویشان پوشیده مانده و طفلی ها صدایشان در نمیآید. به خودم آخر هفته را وعده میدهم که کوه کارها را تحویل دادهام و میتوانم سبزه سبز کنم، گلدان این طفلی ها را عوض کنم و بروم بیرون ببینم درخت ها جوانه زدهاند یا نه. کمدهایم را بتکانم و شاید اصلا آن پیرهن لطیفی که هزار سال است نشان کرده ام را هم بخرم.
خیلی زیاد دلتنگ زندگی ام.
* تصویر کفشدوزکی است که زیر تگرگ یک ساعت پیش لبه ی گلدان گل سرخم پیدا کردم.
** با من بشنوید (+https://m.soundcloud.com/azadehp/8dmexvrdxitj)
برادرم هرجا عکس از این بچه ی کره ای ببینه برام می فرسته و زیرش می نویسه پیدات کردم باز!
این عکس رو البته خودم یافتم و انگار دختر نداشته ام رو پیدا کردم.
لیوان کاپوچینو را میگذارم کنار دستم و توی لپ تاپ دنبال موزیکی، پادکستی چیزی مناسب حال امروز میگردم. روز قشنگ و نرمی است. تمام شب صدای تق تق باران روی کولر ها را میشنیدم و با هر تکان خوابم عمیق تر میشد. بیدار که شدم هنوز تاریک بود. جلوی آینه ی روشویی دیدم چه لبخند ناخودآگاهی به لب دارم و آن غم گنگ از ته چشم هایم رفته. یک وقت هایی سکوت مرهم است و کار کردن التیام. دو ماه است با این مرهم و التیام سر می کنم. بدون ذره ای امید به بهبودی. ولی حالا که این آسمان گرفته و این صدای باران تا این حد ذوق زده ام کرده، می بینم در مسیر درستی بوده ام انگار.
صبح کیفور از حال مساعد چشم ها، صبحانه ام را بردم توی رخت خواب و همان جا دو قسمت از فصل جدید سریال محبوبم را دیدم. خدا میداند چه رقص باگوبا باگومباهایی که برای انتشار این فصل در دلم نبوده و هنوز هم مستم از تماشای لباس ها و دکورها و صورت های آشنا.
روز قشنگی است. روزی که آن بیرون ابر است و باران و اینجا سریال و موزیک و بعد از هزار سال سراسر روز برای خود خودم.
یک بار برای رفیقی از سختی های زندگی نوشتم. از اینکه آدم چه طفلکی است وقتی همه چیز را، باران را، کشک بادمجان را، پارک وی و بهار و سالن تربیت بدنی بهشتی را گره زده به یاد عزیزی. اینکه به جایی می رسد که هیچ چیزی در جهان وجود خنثی ندارد برایش... جواب داده بود اصلا به قیافه ات نمیآید انقدر سخت بگیری به خودت! نمی دانم چه توقعی داشتم که جوابش غمگینم کرد آن روزها. ولی حالا که شجریان سرخوشان مست را می خواند و من دل داده ام به امیدهای تازه و دفتر برنامه ریزی سبز رنگ جدیدم و هوس پیاده روی در این هوا، میبینم که دیگر از مرورها نمیترسم. حتی دلم میخواهد بنویسم آدمی که متصل است به خاطرات، دوبار شانس زندگی دارد انگار. یکی در آنچه لمس میکند و آن یکی در لحظه ای مثل حالا که خیلی شبیه زمستان ۹۱ است.
زندگی عجیب پذیرفتی است امروز.
* دعوتتون میکنم امروز دو دقیقه برید پشت پنجره و اینو همراه من بشنوید. (+https://m.soundcloud.com/mohammad-m-haghpanah/your-naked-chords)
دیروز خاله ام گفت راستی برات چندتا عکس پیدا کردم که خیلی به درد کارت می خوره. پرسیدم از کجا پیدا کردی؟! و ایشون فرمودندی "از ته اینستاگرام"
خواستم بگم خیلی عمیق نشید توی این اپ ها. معلوم هم نیست بعد از اون ته چی منتظرتونه.
بنفشه خانوم گل داده، یه جوری قشنگه که انگار داره نهایت سعی و تلاشش رو برای اند و پندرز دادن به من انجام می ده. منم هی درس نمی گیرم .
دو ماه پیش شامپوی مورد علاقم رو به خودم جایزه دادم. از اون موقع یه نفرمون رو زمین خورد، دوتامون رفتن زیر آسمون تمیزتری زندگی کنن و رابطم با یه آدم نزدیک به دلی آنچنان شکرآب شده که هزار گره باید بزنیم تا نزدیک تر بشیم و من؟ من خیلی بد و حالا خیلی بهترم... امروز دیدم شامپوی خوشبو که هربار درش رو باز می کنم انگار شیرجه میزنم وسط هزار خاطره، انگار میوفتم وسط جاده ای که یه بعد از ظهر اردیبهشتی توش قدم می زدیم و دست های امنی روی شونه هام بود، تازه به نصف رسیده... دیدم چه حق دارم که این روزا مثل همین پاراگرافم. بی معنی، پر از نقطه ویرگول و حرف هایی که گفته نمیشن...