Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

عُمری الفُ رِسالهِ حُبِ لَم تُکتَب لِعَینَیکِ

اگه وقتی بی وقتی یه نفر پیدا بشه ازم بپرسه چجوری زندگی کردی؟ اگه مثلا یه روز یکی بهم بگه قصه ات رو تعریف کن؟ براش از اون روزی میگم که نوزاد فامیل رو بغل کردم و چند ثانیه زل زدم به صورتش و انگشتاش که به باریکی چوب کبریت بود. بعد جلوی همه همه خانواده زدم زیر گریه. مثل مادر مرده ها گریه میکردم، من از کجا میدونستم مادر مرده ها چجوری گریه میکنن؟ من که حتی وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفته بودم بازم به زور کتاب میدادم دست مامانم تا برام بخونه و صورتم رو میچسبوندم به بازوش... هنوز نرمی پوستش روی نوک دماغم هست...

اگه یه روز کسی ازم بخواد از زندگی بگم، سعی میکنم براش توضیح بدم نون تازه و پنیر و چای شیرینِ صبحِ یه روز تعطیل چه عطری داره. از اولین باری میگم که دست کشیدم به تن یه اسب و زیر دستم نبضش رو حس می کردم و اون آروم ایستاده بود تا به من نشون بده زندگی چیه... براش از نشستن توی کافه رو به روی مردی که دوستش داری میگم، درست وقتی که آهنگ مورد علاقه ات پخش میشه و این میتونه تصادفی باشه؟ بهش میگم خلقت پر از این تصادفاته. مثلا چند روز پیش تصادفی یه کفشدوزک پیدا کردم و گذاشتمش توی گلدون پشت پنجره ام. امروز دیدم حالش خوبه و خونه جدیدش رو دوست داشته...یا مثلا وقتی گوشی رو برمیداری تا تکست بزنی "دلم برات تنگ شده" و میبینی اونم اون سر دنیا همین رو نوشته. 

براش از روزهای دانشگاه، از بازار تجریش و پاساژ پروانه میگم. از فصل جمع کردن لباس های زمستونی و آویزون کردن پیرهن های گلدار توی کمد میگم. همون وقتی که فهمیدم چقدر دلبسته مادیات این دنیا هستم. از کتاب خوندن دم غروب وقتی که ذوق همه کتاب های نخونده دنیا توی دلمه...

از شب موندن خونه مامان بزرگ، وقتی که دراز میکشیدیم زیر لحاف های سنگین و گلدار و تا صبح حرف میزدیم.


اگه یه نفر ازم بپرسه زندگی چیه؟ براش میگم توی هجده سالگی دلم میخواست بمیرم و دیشب وقتی داشتم فلفل دلمه ای و هویج و میوه های تابستونی رو میشستم دیدم چه خوشحالم که زنده موندم... زنده موندم و باز دلم شکسته شد و غم اومد توی دلم خونه کرد. که یه روز وقت شستن و خشک کردن این رنگی های خلقت همه رو بسپرم به باد...




Camera obscura

یک) همسایه مان از صبح مشغول اسباب کشی است. من از شدت در خانه ماندگی دفتر کتابم را آورده ام یک جایی نشسته ام  که هر از گاهی نیم نگاهی بیاندازم به حیاط. دیدن تلاش آدم ها از این زاویه که دیده نمیشوی حس خدا بودن دارد. هی ابعاد اثاثیه را با در می سنجند و کج می کنند و افقی می کنند و باز رد نمی شود. انگار نه انگار یک روز از همین در داخل شده. شاید هم در باریک شده مثلا...


دو) چند وقت پیش دزد زده به ویلای یکی از فامیل های دور. دزده وقتی رسیده اول زیر کتری را روشن کرده و رفته وسایل مورد نیازش را برداشته بعد سرحوصله چای دم کرده، رفته حمام و لباس های خودش را آویزان کرده و به جایش یک دست لباس درست و حسابی از کمد برداشته پوشیده. بعد لیوان چای اش را سرکشیده و وسیله ها را زده زیربغل و رفته.... همین اندازه قشنگ.


سه) از صبح خداگونه بودن کیف داشت تا اینکه دیدم یکی از کارگرها زیر یخچال خم شده و صورتش سرخ و خیس عرق بود. حالم از این دیدن و دیده نشدن بد شد و پنجره را رها کردم...

داشتم فکر میکردم اگر خدا تا حالا پنجره اش را رها نکرده شاید دلایلی مثل همین دزده داشته... مثلا تا خدا خواسته به خاطر دزدی کردنش عصبانی و ناراحت شود، دزده شروع کرده به چای دم کردن و دوش گرفتن... اینجوری فرشتگان به خنده افتاده اند و خدا باز به خلقت امیدوار شده.



ما لانگ دیستنسی های حرف نزن

تا جایی که من به یاد دارم و به احتمال قوی خیلی قبل تر از آن هم دنیا برای آدم های پر سر و صدا بوده، همان هایی که یک ساعت جلوی در با برادرزاده جاری همسایه بالایی حرف میزنند، دنیای مجازی و واقعی را پر کرده اند با حرف هایشان و هروقت دلتنگ شوند تلفن را برمیدارند و با محبوبشان چند ساعتی تلفنی مناظره می کنند و اگر بیشتر دلتنگ باشند دست به دامن تماس تصویری میشوند و به تمام فاصله های جغرافیایی ریشخند می زنند. این آدم ها که بیشتر جمعیت کره زمین را تشکیل میدهند، تمام امکانات و اکتشافات بشری را هم قبضه کرده اند. شاهدم هم همین هزار امکان برای انواع تماس ها...

من جزو آن چند نفر اقلیت هستم که روی تلفن کردن ندارم و اگر بعد از هزار سال شماره کسی را بگیرم غیر از سلام و احوالپرسی حرفی پیدا نمیکنم برای گفتن. اگر تماس تصویری باشد که گیج و مبهوت میشوم و همان "سلام" را هم شاید گم کنم مثل همه "دوستت دارم" ها و "دلتنگت هستم"هایی که انقدر از مغزم رسید به زبانم و نگفتم و نگفتم تا گم و گور شدند. آدم های این شکلی عجیب و مرموز به نظر میرسند که در جواب وُیس های دوستانشان فقط تایپ میکنند و فراری هستند از هر ابزار ضبط صدایی و خیلی که حرف هایشان سر دل تلمبار شود بلاگ مینویسند و تکست میزنند.

این آدم ها طفلکی هستند که گاهی دلتنگ رگ های آبی دستان کسی میشوند، لیوان نیم خورده اش را ماه ها زیر تخت پنهان میکنند و آن گوشه ای که نشسته بود را عمدا مرتب نمیکنند تا شاید خطی و عطری باقی بماند.

اینها جان میدهند که هرکسی از راه رسید یک برچسب افسرده بزند به پیشانی شان و خلاص. اینهایی که خودشان هم عادت دارند به جمله های "تو که یه زنگ نمیزنی" و "تو که هیچ وقت نیستی" و این حدیث های بی وفایی، همه هم اشتباه.

.

.

.

رفتم گوجه و فلفل دلمه ای ها را خرد کردم توی تابه و برگشتم... کجا بودم؟  آها...

.

خواستم بنویسم که دانشمندان اینهمه وسیله ریز و درشت اختراع کرده اند برای رفاه حال بشر و به ذهنشان هم نرسیده که دین خود را به این اقلیت ادا کنند...

مثلا یک گوشی بسازند که هروقت دلتنگ شدی ضربان قلب محبوبت را بشنوی یا لباسی که گرما و عطر تنش را داشته باشد، نه یک گرمای ساختگی ها... خود خودش باشد.


بعید میدانم امکانات دنیا برای این قشر مظلوم فراتر از تکست زدن برود، ولی اگر روزی چنین چیزهایی ساخته شد، اولین خریدارش خودم هستم.




under the weather

نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، قبله خانه مان. میزی که یک وقتی خاله ها و بچه هایشان دورش جمع میشدند به چای عصرانه خوردن و صدا به صدا نمیرسید. من روی کابینت مینشستم، زاویه ای که همه را در یک قاب ببینم. چقدر خوب که آدم وقتی غرق زندگی و خوشبختی میشود حواسش نیست و همین حواس پرتی چقدر لحظات را عمیق میکند. در زدند... خانم همسایه بود، ظرفی را که مامان برایش حلوای زنجبیلی برده بود، پس آورد و داخلش یک چیزی ریخته بود که هرچه بو کردم نفهمیدم خوراکی است یا باید ببرم حمام و بمالم به پوستم... مایع بدرنگ و لزجی بود و عقم گرفت. بین حرف هایش از ساختمان و پارکینگ، گفت در این روزهای عزیز دعایش کنم و از مامان تشکر کرد و به همه سلام رساند و غیب شد... فهمید گریه کرده بودم؟! ظرف را گذاشتم توی یخچال، کنار ظرف آش آن یکی همسایه تا بعدا  درباره کاربردش تصمیم بگیریم... مامان و همسایه ها انقدر این بده بستان ظرفی را ادامه میدهند تا آخر محتویات یخچال هایمان کاملا جا به جا شود...

برگشتم پشت میز، کاش با خانم همسایه صمیمی بودم و میشد برایش تعریف کنم که این روزها یک نفر که دوستش دارم در برزخ نگهم داشته و هوا هم انگار دارد گرم میشود و کاش بیشتر درس بخوانم و کمتر فکر کنم و همین ها چقدر برای دلگیر شدن کافی است.... با خانم همسایه صمیمی نیستم و اگر بودم هم عادت به گفتن ندارم... به جایش صفحه یادداشت بلاگ را باز میکنم و یادم می افتد که غم جلای زندگی است و اگر نباشد همین زندگی مثل صندلی ای که یک پایه ندارد بی خاصیت خواهد شد...

دل میدهم به غم های کوچک و عزیزم که با همه کوچک بودنشان قرار است بزرگم کنند...




تصویر: Shaylin Wallance



Somewhere else you'd rather be

باید مسافر هرروزه اتوبوس ها باشی که بدانی آدم های ساعت ده صبح هیچ شبیه سه بعدازظهر نیستند، حس و حالشان هم. که بدانی چطور رنگ لباس ها از مشکی و خاکستری به رنگی و گل گلی... از مقنعه و کت به روسری و تی شرت تغییر میکند.


من مسافر 6:30 قدیمی ترین شکل اتوبوس های شرکت واحد در متروک ترین خط این شهر بودم. هرروز همان راننده و اتوبوس. یکی از همسفرانم مردی بود دقیقا شبیه Javier Bardem .همزادش بود اصلا. همراه با دوستش. کارگر بودند... قبل از من سوار و بیست دقیقه بعد سر چهارراه پیاده میشدند. همسفر دیگرم دختر غمگینی بود با انگشتان ظریف و بلند، جان میداد برای نواختن پیانو. حدس میزدم منشی باشد... دستانش همیشه جوهری بودند و آن حجم از غم و بی حوصلگی فقط از یک شغل تکراری و ملال آور برمی آمد... و من که میرفتم تا اولین نفر برسم باشگاه و قبل از شلوغ شدن سالن در خلوت تمرین کنم...

ما هرروز مسافران شرقی و غمگین متروک ترین اتوبوس شهر بودیم... مردی که دقیقا عین خاویر باردم بود ولی مجبور بود با هر نیش ترمز ماشین ها دنبالشان بدود تا شاید سوارش کنند. رفیقش که میشد مدیر برنامه اش باشد و حالا زیر تیغ آفتاب کنارش می نشست... دختر که میشد نوازنده خوبی باشد و حالا با اخم می رفت که پیغام ها و برنامه روزانه رئیس را یادداشت کند... راننده بی حوصله و خواب آلود و من...که میشد سکویی و مدالی منتظرم باشد مثلا و حالا میرفتم که قبل از شلوغ شدن سالن و بوفه تمرین کنم...


باید مسافر هرروزه اتوبوس ها باشی که این چیزها را بدانی. من، خاویر باردم و دستیارش و دختر نوازنده، همگی یک کپی ضعیف از آنچه قرار بوده باشیم... غمگین ترین مسافرانِ متروک ترین اتوبوسِ این شهر بودیم...

بی حرف

بی لبخند



لاتُسال ما هِیَ اَخبارِی لاشِیء مُهِم الّا انت

گُلی جان، سلام.

نشسته ام روی زمین اتاقم، یادت هست اولین بار که به اینجا آمدی گفتی: اتاقت با همه خانه فرق دارد و آخرین بار که اینجا بودی گفتی: اتاق تو باید هم این شکلی باشد اصلا؟ نشسته ام اینجا تا برات بنویسم این سالها چطور گذشت. بعضی آدم ها را خدا برای کارهای مهم نیافریده انگار... مثل من که در این دوازده سال گذشته فقط عاشق بوده ام و شعر خوانده ام، یک چیزهایی هم نوشته ام که به ذات خودم نزدیک اند از بس که مهم نیستند.


گُلی جانم، خبر نداری چند ماه قبل چه طوفانی شده بود، جنگ بود. یک روز دیدم به خاطر بی ارزش ترین چیزها دارم با ارزشمندترین آدم زندگی ام بحث میکنم.ساکت شدم و بعد از آن هیچکس حرف زدنم را ندیده. رفتم شجریان که تو دوست داشتی انداختم توی ضبط و چای دم کردم و حرف زدن را گذاشتم برای وقتی که من هم چهل ساله شده باشم... راستی چای دم کردن هم از آن کارهای بیهوده است که من خوب بلدش هستم.میدانی که...


گُلی جان، تا حالا در زمان سفر کرده ای؟ دو سال پیش هوا انقدر گرم شد که تاب و توانم را برده بود. نشستیم توی ماشین و انداختیم توی جاده و رسیدیم به روستایی که تازه بهار بهش رسیده بود. انقدر سردمان شد که در به در دنبال دستشویی میگشتیم، سرآخر خانه یک پیرزن پیرمرد راهمان دادند، بچه هایشان هم بودند. پیرزن روی یک سنگی وسط حیاط نشسته بود و رضا شاه را دعا میکرد. چقدر دلم میخواست چند روز مهمان خانه شان باشم. وقت رفتن من خیال کردم یا واقعا داشتند برای خوشبختی ما دعا میکردند؟! کاش من هم مثل آنها مهربان بودم... دعایشان زود مستجاب شد و در راه برگشت کوه ریزش کرد و ما تا شب در آن بهشت ماندگار شدیم...چه بهشتی.


گُلی یادت هست که میگفتم عمق زندگی مهم است؟ چقدر ابله بودم، این را حالا که جانمان در خطر است میفهمم. تو بگو، یک حوض خیلی عمیق قشنگ تر است یا دریایی که میدانی حالا حالاها تمام نمیشود؟ از من بپرسی اولی ترسناک است... ترسناک و بی فایده.


گُلی جان، میدانی که چقدر دنبال نشانه ها هستم، زبان نشانه ها شیرین ترین لهجه دنیاست که خداوند برای خودش برگزیده... مثلا صبح داشتم سبزی پاک میکردم و یک کفشدوزک پیدا کردم. یا همین حالا که کبوتری کنار پنجره ام قوقو میکند...  اینها یعنی همه چیز درست میشود..مگه نه؟!


اردی بهشت99



تصویر: Brooke Didonato


mr/mrs nobody

بچه که بودم مغازه ای در محله قدیم مان بود که اسمش را گذاشته بودند "همه چیز فروشی". بدجنس ها میگفتند "آشغال فروشی". در خانه ما همان همه چیز فروش بود. یک پیچ برای سماور مادربزرگ میخواستند یا بیل و شلنگ و... میرفتند سراغ همه چیز فروش. پیرمرد نسبتا کچلی بود با عینک و پشت نسبتا خمیده. تصویری که ازش دارم کمی غبارآلود است چون جو مغازه اش با انبوه خاک قفسه ها و ویترین و نورپردازی محو, طوری بود که همه تصاویر را مات میکرد. یک فضای کاملا سوررئال داشت... دست در دست بابا از خیابان روشن و پرنور میرفتیم به دخمه غبارگرفته و بابا مثلا یک وسیله ریزی برای تعمیر پنکه میخواست . همه چیز فروش چند دقیقه بین قفسه ها میگشت و دقیقا همان که میخواستیم پیدا میکرد. ویترین انقدر شلوغ و خاک گرفته بود که انگار چهل سال است که یک نفر دستی به سرش نکشیده و واقعا نکشیده بود. هیچ کس نمیدانست همه چیز فروش خانه اش کجاست؟ زن و بچه دارد؟ شب به شب همه چیز فروشی را میبسته و کجا میرفته؟ 

یک روزی همه چیز فروش در خانه اش که معلوم نبود کجا بود تمام کرد و چون ورثه ای نداشت مغازه مدت ها بسته ماند و بعد لابد افتاد دست شهرداری...

آن وقت ها فکر میکردم به خاطر اینکه هیچ وقت کسی اسمش را صدا نزده افتاده مرده... به خاطر اینکه کسی نخواسته بشناسدش... امیدوار بودم بعد از مرگ فرشته ای پیدا شود و به اسم کوچک صدایش کند... شاید یادش بیوفتد یک اسمی غیر از همه چیز فروش هم داشته...

همین. همین اندازه غمگین.




*این را دیشب نوشتم بعد زمین و زمان لرزید و ماند برای امروز...




Can you ever forgive me

زنگ زد به موبایلم که بسته تان را آوردم تشریف دارید؟ یک شال بلند کشیدم روی سرم و رفتم جلوی در، امضا کردم و کتاب ها را گرفتم. ماسک زده بود و ندیدم لبخند دارد یا نه؟ نفهمیدم خودش بود یا نه؟


بهار92 بود. زمانی که مسیر زندگی من از خطی های جنت آباد-سید خندان و سهروردی میگذشت. گرم تر از حالا بود و من کلافه تر. سرم شلوغ بود، باید میرفتم مرکز آمار و سازمان نقشه برداری و امید نداشتم استاد کارم را قبول کند. کلاس های بعدازظهر دیوانه ام میکرد. زیر پل سیدخندان سوار یکی از تاکسی های زرد شدم، پول را آماده گرفته بودم توی مشتم تا معطل هیچ چیزی نشوم. چهارراه را که رد کردیم مغازه بزرگه را که دیدم گفتم من پیاده میشم. راننده انگار بیشتر از من عجله داشت که یه کمی کشید کنار و نگه داشت. تا در ماشین را باز کردم صدای مهیبی شنیدم، یه موتور افتاده بود درست زیر پایم و یک نفر روی هوا پرواز میکرد و راننده میکوبید روی فرمان و بلند میگفت: چی کار کردی؟ چی کار کردی؟ نمیدانستم چه کار کرده ام. از اینجا به بعد تصاویر مثل خواب از جلوی چشم هایم میگذشت. کلاهش افتاده بود توی پیاده رو و خودش وسط خیابان. رسیدم بالا سرش و پشت هم میگفتم خوبی؟ خوبی؟ تا من را دید یک لبخند مهربانی زد که نترس بابا خوبم... رنگم پریده بود؟ آدم ها حلقه زده بودند دور ما و همه چیز را ترسناک تر کرده بودند. ده دقیقه بعد نشسته بودم کنارش و هنوز میپرسیدم خوبی؟ دیگر جواب هم نمیداد و فقط با لبخند نگاه میکرد. پیک بود و بسته اش افتاده بود کنار خیابان.. راننده مدام میزان خرابی درِ ماشین را تخمین میزد. نمیتوانستم به یاد بیاورم چقدر پول توی کیفم داشتم چه برسد به حسابم.  راننده بغل گوشم گفت: خانوم مثل اینکه به حرف شما گوش میده، بگو بذاره ما بریم دردسر نشه!... گذاشت ما رفتیم... رفتم بدون اینکه اصرار کنم بریم بیمارستان، بدون اینکه برم از آن طرف خیابان برایش آبمیوه بگیرم حتی... اما تا مدت ها خوابش را میدیدم. لبخند میزد و من میپرسیدم خوبی؟

چقدر بچه و ترسو بودن دردناک است گاهی...



دارم برای سه نفر همخانه ام سحری آماده میکنم. پشت پنجره صدای باد ملایم است بین شاخه های درخت ها و تاریکی... من به یک نفر در این شهر بدهکارم. در شهر میلیونی شانس دوباره دیدنش چقدر است؟ در دنیای چند میلیاردی چطور؟... از احتمالات متنفرم و چند سال است به صورت پیک موتوری ها و لبخندشان دقت میکنم...




In an empathic,non-judmental way

اینجا که دراز کشیده ام گوشه ای از آسمان را میبینم. یک وقت هایی چند تکه ابر می افتند در این قاب و چند ثانیه بعد می روند، مثل پرنده ها. تا بیست و چهار ساعت قبل نمیدانستم وسط اردیبهشت هم می توانم سرما بخورم و بعد دیدم این اردی بهشت خنک تر از هم جنسان قبلی اش بوده تا اینجا. از وقتی این را فهمیدم خودم را خوابانده ام این گوشه و فقط گاهی برای درست کردن دمنوش میروم آشپزخانه و برمیگردم. جوراب های خال خالی ام را روی هم پوشیده ام و مامان یک چیزی داده ببندم به کمرم و بیست و چهار ساعت است که مراقبت کرده آن "یک چیزی" را باز نکرده باشم خدایی نکرده... باز نکرده بودم، اصلا وقت های مریضی را برای همین دوست داشتم همیشه . حرف گوش کن و آرام میشوم. همه فعالیتم به فیلم دیدن و دمنوش خوردن محدود میشود که گاهی همان را هم انجام نمیدهم. زور نمیزنم که مفید و طبق برنامه باشم و همین ها کیف دارد.بیست و چهار ساعت قبل ترش برایم نوشته بود: فکر آزادت رو دوست دارم. اینکه کیفیت بودن آدم ها توی زندگیت روی حالت تاثیری نداره... خب خبر نداشت چقدر زحمت کشیده ام که اینجوری باشم و چشم هایم برق زد از خواندن این پیام. دیشب دیدم خیلی وقت است از هیچ کسی خبر ندارم. دستم رفت اینستگرم نصب کنم و نکردم. حتی اپ استور را باز کردم و دوباره بستم...

صبح خواستم برم آشپزخانه، در آینه خودم را با موهای گوجه ای بالای سر و انبوه لباس هایی که پوشیده ام نگاه کردم، سکانس آخر "کاغذ بی خط" را زندگی میکنم این روزها...


امروز یادم باشد پای گلدان ها آب بریزم.



Zendegism

نشسته ام پشت میز آشپزخانه و دفتر کتابم را چیده ام روی میز. از صبح تلاش میکنم درس بخوانم و نمیشود. بین همین نخواندن ها رفتم جلوی آینه قدی راهرو و دیدم یک طرف کله ام چیزی نمانده کلا سفید شود. خیلی خوب یادم است اولین موی سفیدم را چند روز قبل از تولد هجده سالگی دیدم. آن زمان ها صادق هدایت میخواندم و موی سفید به افکار نهیلیستی ام دامن میزد و ته دل خوشحال بودم. بعدها اما اوضاع فرق کرد، در جدال بین کتاب ها و ژنتیک دومی برنده شد و من هروقت موی سفید جدیدی میدیدم خیلی با احتیاط از ته قیچی میکردم. گفتم ژنتیک چون مادربزرگ مامانم در هشتاد و دو سالگی بعد از فوت دومین همسرش وقتی سر به سرش میگذاشتند که خواستگار داری! جواب میداد: اگه مرد خوبی باشه و حقوق بازنشستگی هم بگیره قبول میکنم!... و من همیشه امیدوارم چیزی از علاقه او به زندگی در ژن هایم تقویت شده باشد... خلاصه یک طرف کله ام چیزی نمانده یک دست سفید شود و من حتی خیال چیدنشان را هم ندارم. فقط امیدوارترم که یک جور باکلاسی سفید شود...

این روزها دنیا در تلاش است نشان دهد خودش هم طرفدار کتاب های هدایت است مگرنه این همه اتفاق پشت سر هم اصلا طبیعی نیست... از صبح هم که مشترک مورد نظرم خاموش است تا دنیا بگوید:"در زندگی زخم هایی هست که..." اما حیف من سالهاست پیرو علم ژنتیک شده ام...



Blue

بابا به من یاد داده بود "نمیتونم حرف بدیه"، دقیقا با همین عبارت که منِ چهار پنج ساله اگر به قیمت به خطر انداختن جانم هم بود هرگز نمیگفتم "نمیتونم". تشویق هایش برای قوی بودن آنقدر در من ریشه دار شده بود که یاد گرفتم هیچ وقت درد دل نکنم. احساساتم که نشانه ضعف بود نشان ندهم و خلاصه شدم آدمی که نزدیک ترین های زندگی ام هزار بار با جمله های: "تو مگه گریه هم میکنی؟"، "تو که هیچ مشکل و دردی نداری" برچسب "علی بی غم" را چسباندند به پیشانی ام... طبعا نه آن بچه قوی من بودم نه این آدم الکی خوش و بی درد این سال ها...

***


بیدار که شدم دیدم یک حسی متفاوت از نگرانی های معمولی این روزها روی قلبم سنگینی میکند... دیدم هر نفسی که میکشم صدای آه میدهد و آب دادن به گلدان ها و صبحانه خوردن و همه چیز غم انگیز به نظرم می آید... کاری نمیشد کرد، غم آمده بود. رفتم نشستم به درس خواندن و در پس زمینه آواز شجریان پخش میشد، افشاری که حال دعا دارد... چه خوب که برای هر حالی یک همراه پیدا میشود در این دنیا... گریه کردم و دیدم که این آبی آسمانی پاشیده شده به زندگی ام را دوست دارم...

***

دیشب خواب دیدم بالای کوه نشسته ام، منتظر طلوع خورشید. نسیم خنکی به صورتم میخورد... صبح که بیدار شدم آبی ها به سفید متمایل شده بودند.



اردی بهشت

اولین بهاریه که برنامه ای برای قدم زدنامون ندارم، هیچ پارکی هیچ جای این شهر منتظر ما نیست و افتادم به مرور بهارهای قبلی که همشون یه جوری خوش بودن...عاشق تر انگار. اولین بهاریه که باشگاه نمیرم، توی این فصل باشگاه رفتن یه کیفیت مجزا داشت. صبح ها خیلی خنک و عصراش آسمون ابری بود با احتمال بارش رگبار... رنگ و بوی دنیا فرق میکرد حتی، آهنگ های موبایل منم...


زیر کتری رو روشن میکنم، از اون صبح های خوبه که تازه خونه رو تمیز کردم و لباس نشسته ندارم. چندتا وسیله رو بی هدف جا به جا میکنم و میرم پشت پنجره... "بهار توبه شکن" رسیده لابد که اولین پروانه امسال رو میبینم. برمیگردم توی اتاقم و درباره صدای پرنده ها و اسم درختا سرچ میکنم...