Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

چند خیابان فاصله و یک شهر دلتنگی

تنها بودم. دریچه های کولر را پوشاندم. صندلی گذاشتم زیر پا و باز به دریچه نمی رسیدم. چندتا بالش هم گذاشتم رویش تلوتلو خوران نوک انگشتانم را رساندم. همه شان را چسب کاری کردم. آن بافت صورتی را پوشیدم که چند سال پیش از جلوی پاساژ رضا انقدر ارزان خریدم که باورم نمی شد. سه بار قیمت را از آقای دستفروش پرسیدم و هربار تاکید می کرد که صورتی نیست و صورتی چرک است. همان روزی که خاله برده بودتم عمیق ترین جاهای بازار را نشانم بدهد... کتابخانه بابا را با حوصله گردگیری کردم . با حوصله یعنی یک قالیچه را کشیدم جلویش و نشستم همان جا. چقدر کتاب های مد روزِ دهه شصت دارد. همه را چپاندم پایین ترین طبقه که چشمم نیفتد بهشان فعلا... وقتی تنها هستم از سرزمین هایی که زبانشان را نمی فهمم، ترانه هایی گوش می دهم. نمی دانم در سوگ کدام غم می خوانند یا از چه خوشحال اند. نمی فهمم کدام حس عمیق انسانی را جار می زنند و همین نفهمیدن حال خوشی دارد. بهتر همراهشان می شوم با خوشی و ناخوشی های خودم... خانم همسایه در زد. رب اناری که مامان سفارش داده بود، آورد. گفت انقدر شما ساکتید که آدم متوجه نمیشه خونه هستید یا نه... ته دلم گفتم درست برعکس شما و فورا از چشم های مهربانش خجالت کشیدم. گفت این روزها تنها دلخوشی اش این است که ما همین نزدیکی اش هستیم... بیشتر خجالت کشیدم. تلفن که زنگ خورد رفت بالا... مامان بزرگ بود. گفت چرا از صبح زنگ نزدید؟ توضیح دادم که تنهام و منتظر بودم نماز بخوانید بعد زنگ بزنم... گفت پیرمرد نمازش را نمی خواند که، تا از شما خبری نشده همینجوری برزخ می نشیند... خودش آمد پای تلفن و پرسید: گوزل ملییم کجایی؟! چقدر فارسی کلمه کم دارد برای اینجور وقت ها... نگفتم چقدر دلتنگم. نگفتم چقدر نگرانشم. گفتن این حرف ها وقتی معنی دارد که بخواهی در آغوشش بگیری. نه حالا... نه اینجوری... بعد از چند بار خداحافظ خداحافظ گفتن، گفت: گوزلریوین گیلسینه قربان... و گوشی در دستم ماند.

از همان وقت فکر می کنم  از اسباب عاشقی همین زبان ترکی مثلا...



تصویر: پیمان عظیمی


ذوق مرگی مفرط

شاید بشود اسمش را گذاشت "نقطه امن وجودی". همان جایی که از هر خیالی، سودایی، تاریخچه ای خالی می شوی. وقتی به پذیرشی عمیق از خودت و جهانت می رسی که هیچ خاطره و آرزویی وجود ندارد... که بیرون نمی کشی و مرور نمی کنی هیچ وجهی غیر از بودن ساده ات را...


امشب در عرق کرده ترین، کثیف ترین و قند خون افتاده ترین شکل چند ماه اخیر به خودم نگاه کردم و دیدم که به همین نقطه امنم رسیده ام... به "اتاقی از آن خود"...

بیست و هشت زنِ ته دلم امشب دست شسته اند از چنگ زدن و شستن و چلاندن...




*ریا نباشه این سومین تمرین پساکرونا بود که هنوز ناباورم بهش. از بس که فکر میکردم نابود و داغانم...(کیلو کیلو ریا ریخته توی این "ریا نباشه" )



روزی روزگاری از میانه پاییز

صبح تقریبا دویدم سمت آشپزخانه. دویدن که نه، اسمش هروله است. این روزها کارم همین هروله کردن سر صبح است که ببینم دانه هایی که کاشته ام، جوانه زده اند یا نه. خبری نبود فعلا. این را از بابابزرگ یاد گرفته ام که تا یک وجب خاک داشته باشد، چیزکی می کارد. یک بسته خورشتی درآوردم از فریزر و با حسرت به آخرین بسته سبزی قرمه نگاه کردم... با خودم فکر کردم یعنی بعد از این آماده بخریم؟ نمی دانم و بعدا به بعدها فکر می کنیم.

هرروز وقتی لیوان کاپوچینو به دست _ از وقتی مریض شده ام دمنوش به دست_ و پتو پیچ شده اخبار را می گیرم، با خودم فکر می کنم چه می شد اگر گوینده می خواند: طبق یافته های جدید همه مبتلایان دچار عارضه طولانی مدتِ مهربانی مفرط و همدلی بی حد شده اند؟... تا کی این چیزها را در قصه ها بشنویم و نبینیم؟ 

چند روز پیش آسوشیتد پرسِ فامیل فهمید حال ندارم و بعد از آن هر چند ساعت شارژ تلفن تمام می شود از بس که مهم شده ام و زنگ می خورد این بیچاره... 


از آشناهای دور است. انقدر دور که حرفی نداریم غیر از احوالپرسی. چند شب پیش اما دلِ پُری داشت انگار. پرسید روزها را چه می کنی؟  دنبال کلمه دور خانه می چرخیدم. برایش از دانه هایی که کاشته ام گفتم و کتاب خواندن رو به وهمِ خالی کوچه، آخرشب ها. از قوری قدیمی که حالا گلدان شده و نشسته روی کانتر. برایش از درخت های حیاط پشتی و شیشه هایی که رویشان با رنگِ ویترای ماهی کشیده ام، عکس فرستادم... انقدر با پرت و پلاهایم سر ذوق آمد که از آن شب سه بار دیگه هم زنگ زده... امروز صدایش کمتر از بار اول غمگین و شکننده بود. آن چرق چرق شکستن استخوان های تحملش را نمی شد از صدایش شنید...


چقدر ما به عارضه بلند مدتِ رضایت از زندگی و دل خوش نیازمندیم؟ این دنیا چقدر به جادو و تخیل محتاج است؟




مسئله روز

خانمی که اولین نفر ایستاده بود دوبار پرسید: آقا قلم چنده؟ مرد که انبوه ریش و سبیلش زیر ماسک جا نمی شد، جواب نداد. گوشت خرد می کرد. خانمه پشت چشم نازک کرد و رفت. نفر دوم چادرش رو کشید جلو و با بلندترین صدایی که می تونست، سوالش رو پرسید و وقتی جواب نگرفت، یه نگاهِ "عجب آدمیه ها" به من کرد و رفت سراغ یه غرفه دیگه... چند دقیقه بعد مرد ماسکِ پر از لکه اش رو کشید پایین و به همکارش که از پشت صندوق بال بال می زد،  گفت: صد بار گفتم وقتی من ماسک دارم صدا نمی شنوم. چی میگی؟!


گفتن یا شنیدن، مسئله دهان ما این است!!






زندگی هزار فصل دارد

بعد از ظهر نشسته بودم به درس خواندن پشت میز. لیوان چای سبزم که عاشقانه ترین رابطه دنیا را باهاش دارم کنار دستم بود و پرده اتاق را کنار زده بودم تا هر بار سر بلند می کنم نگاهم بیفتد به درختِ خوشبختِ پیچک. این روزها سرخِ سرخِ شده. خالقش قطعا شاعر بوده که راضی نشده همینطور بی مقدمه زرد شود و تمام... چند سال پیش که قد کوتاهی داشت کاشتمش یک گوشه ای از حیاط پشتی و شاخه هایش را پیچیدم دور بند رخت و هر میله ای که دم دستم بود و حالا تمام طول حیاط را زیبا کرده... به زور نشسته بودم پشت میز به درس خواندن، از بس که عادت ندارم مثل بچه آدم یک جا بنشینم و همه سال های تحصیل درازکش درس خوانده ام و نوشته ام. این جور مودب نشستن برایم ادا اطوار به حساب می آید... آهنگ دلریخته شهیار قنبری را هم گذاشته بودم روی تکرار و چه گرمایی تزریق می کرد به حال خوبم. پیرهن گلبهی محبوبم را پوشیده بودم و عطر وانیلی ام را زده بودم به مچ دست ها که هربار می خواستم چیزی بنویسم یا کتابی باز کنم، یادم می انداخت چه روزهایی این عطر را می زدم به یقه لباسم و پشت گوش ها... چه روزی این پیرهن را به تن داشتم و کدام چشم ها با ذوق و گاهی اشک نگاهم می کردند... اصلا بوها مسیحِ خاطرات اند. هزار باره زنده شان می کنند... مثل وقت هایی که توی کوچه راه می روم و از یکی از پنجره ها بوی برنج کته و استانبولی و خورشت جاافتاده می آید، می روم به آن وقت ها که از مدرسه برمی گشتم و پنجره بازِ خانه ها لو می داد احوال آن روزشان را، حال و حوصله مادر خانه را... یا هر بار که بوی چمن تازه کوتاه شده بدود زیر دماغم یاد روزی می افتم که وسط راه باریکه پارک قدم می زدیم و من اصرار داشتم که با همه درخت ها سلام علیک کنم... پا به پای هم می دویدیم و پشت هم می گفت "دیوونه ای تو"... گفتم که بوها مسیح خاطرات اند. همه چیزهایی که خیال می کنی فراموششان کرده ای را برایت زنده می کنن... واقعی، زنده... مثل حالا که یادم انداخته چطور پاییز 97 را درز گرفته ام به 99. جوری که نفهمیدم به چه گذشت این همه روزهای سرگردان بین این دو عدد... چه کم به آینه ها نگاه کرده ام... چه کم بوده ام.


به مامان گفتم نمیدونی چقدر چقدر چقدر دلم برای زنده گی تنگ شده...

طفلک عادت کرده به خل بودنم...





مرغ آمین کجایی این روزها؟

فلفل ها را نخ کرده ام و مثل تسبیح آویزان کرده ام کنار شیشه های دمنوش و گل سرخ، یک کنجی از آشپزخانه. آفتاب که می افتد، صدای ذکر گفتن دانه هایشان بلند می شود. منِ این روزها اما یک جدول A4 است که باید هرروز تیک بخورد. برنامه ام را زیادی سفت و سخت ریخته ام و این را وقتی می فهمم که دست می کشم روی میز و بعد مجبورم ذرات خاکستری را از نوک انگشت فوت کنم... از آنجا که چمدان لباس ها یک هفته است وسط اتاق ولو شده و فرصت نکرده ام شکمش را با تابستانی ها پر کنم. 

دارم تمام تلاشم را می کنم که جان زندگی را بکشم. خوب می چلانمش و باز سر بالا می اندازم که نشد! فردا بیشتر تلاش می کنم!... شاید هم دارم خودم را پابند می کنم که فرار نکند برود یک جایی که همه خانه هایش شیروانی دارد و خیابان هایش بوی ماهی می دهد و آدم ها دهان که باز می کنند، صدای دریا می آید... یا برای خودش بدو بدو برود میدان تجریش و دوتا دامن پشمی جدید بگیرد که با آن بافت طوسی و سبزی که تا حالا نپوشیده ست کند. بعد سر بخورد ولیعصر را تا پایین...

 وقتی داشتم چمدان را خالی می کردم دیدم چقدر دامن دارم. رنگ وارنگ. بیشترین چیزی بوده که از نوجوانی تا حالا خریده ام و دوخته ام. یک بار که شلوار پوشیدم و رفتم مهمانی همه خندیدند جوری که انگار شوهرخاله دامن پوشیده باشد! خب با آن سیبیل های پرپشت و ابروهای گره کرده اش خنده دار هم هست... حق داشتند طفلک ها. 

وقتی دامن به پا دارم، بیشتر خودمم... یا حداقل نزدیکم انگار...


داشتم چی می گفتم؟ ... آها. این روزها خودم را چهارتا کرده ام و گذاشته ام لای برگه A4 برنامه هایم تا گم و گور نشوم فعلا. تا زمین بچرخد و بچرخد و ما چشم باز کنیم و ببینیم که در بازوانش امن بوده ایم تمام مدت و خبر نداشتیم...


صبح در یکی از ماگ های کمتر استفاده شده چای سبز دم کردم. فیل خوشحالی رویش نشسته است و بالای سرش نوشته:? where are you

رفتم پشت پنجره و جواب دادم: in his arms




One tablet twice daily

وای وای وای رو من می گم وقتی دارم پانسمان پام رو عوض می کنم. یه جوریه که دل آدم ریش می شه. مامان می گه "برو خدارو شکر کن که کامل کنده نشده". ناخنم رو می گه. بعد هم مثل یه ساواکی ماهر انواع بلاهایی که ممکنه سر ناخن آدم بیاد مثل کنده شدن و سیاه شدن و .. رو شرح می ده. می گم امکانات نبوده مگر نه کالبدشکاف خوبی می شدی! و فکر می کنم تا چند روز نمی تونم درست غذا بخورم...


من دچار سندرم "حادثه پس از نیمه شب" هستم. این ششمین باره که بعد از دوازده شب یه بلایی سر خودم میارم. پنج بار قبلی که دو بارش در رفتن دست بود و یه بار ترک استخوان پا و پیچ خوردگی و ضرب دیدگی، رفتیم اورژانس. یه فضای سرد که تا سقف سنگ شده بود و آدما توش گریه های هیستریک و ترسناک می کردن. گریه من اما با رسیدن به اونجا که شبیه مرده شور خونه بود، بند میومد و بقیه رو نگاه می کردم. دفعه آخری که رفتیم، وقتی منتظر بودم نوبتم بشه یه آقایی کنارم افتاده بود روی صندلی. یه جوری که انگار هیچ وقت توی این دنیا نبوده. روی صندلی های رو به رویی یه خانم به شدت حامله نشسته بود و یه آقای کت شلوار پوش هم وسط راهرو قدم می زد. بوی عطر غلیظش پشت سرش به این طرف و اون طرف کشیده می شد. انگار هشت صبحه و منتظره جلسه اش شروع بشه... از بقیه اون شب فقط صورت رنگ پریده پزشک شیفت یادمه و دستای یخ کرده اش که توی دلم گفتم: اینجا آدما یه کمی از زندگی، از سرشون می پره انگار...


هربار یه همچین اتفاقی میوفته، بابا تا چند وقت غر می زنه که تقصیر خودته! نصف شب وقت تمرین کردنه؟! اصلا چرا غیر اصولی ورزش می کنی و چه و چه... مامان هم هی شرایط بدتر رو برام توضیح می ده تا از عمق فاجعه کم کنه! خودم هم چند روزی با دست و پای آسیب دیده یه جوری رفتار می کنم که انگار نیست. مثل یه جسم اضافی برمی دارم می ذارمش اینور اونور ولی ازش کار نمی کشم. انگار که نیست و نبوده هیچ وقت...


دارم فکر می کنم یه وقتایی که دلمون می شکنه یا دنیا روحمون روخسته می کنه هم شاید همینجوری رفتار می کنیم. یه جوری که انگار قلب نداریم. انگار هیچ وقت نداشتیم...


اگه یه وقت دیدیم از نور بعد از ظهر پاییز، حرکت ابرا، عطر چای و هوهوی باد اونقدری که باید کیف نمی کنیم، یه نگاهی به دلمون بندازیم. شاید وقتشه پانسمان قلبمون رو باز کنیم...




سنجاق قفلی

داریم حرف می زنیم. نور جادویی غروب افتاده روی شیشه و از آنجا روی دیوار. چراغ روشن نمی کنیم که نورهای خوبمان نپرند. یاد روزی می افتیم که یکی از فامیل عمل جراحی کرده بود و رفته بودیم ملاقات. طبقه دهم بیمارستانی که به هتل شبیه تر بود. بعد مریض را ول کرده بودیم و غرق شده بودیم در منظره کوه های تهران که صبحش حسابی باران خورده بودند. هی تعارف می کردند که بنشینید و ما ول کنِ پنجره نبودیم بس که قشنگ بود و حتی یدونه لکه هم نداشت... پرسید چند وقت گذشته؟  گفتم ماه بعد می شه دو سال. یادم بود چون تازه از کار بی کار شده بودم و یه غم شادمانه ای داشتم. به خاطر از دست دادن میزم ناراحت بودم و امید داشتم به فرداها... هی خاطره روی خاطره چیدیم و رفتیم بالا... چند وقت گذشته؟ از اون روز که رفتیم عروسی فلانی؟ از اون روز که مهمان داشتیم و طوفان شد و برق رفت؟ سه سال، پنج سال، ده سال...


خاله مادربزرگم تعریف می کرد قدیم ها وقتی می رفته بازار یک سنجاق دستش می گرفته. از بس که مردها نزدیک می شدند... زیادی نزدیک می شدند... بعد خاله سنجاق را به دست و پای طرف فرو می کرده. مردک بخت برگشته نفسش بند می آمده و هر فکری داشته از سرش می پریده... خاطره ها هم همینطوراند. زنان زیبارویی هستند که زیر چادرشان سوزنی آماده دست گرفته اند...


بعد با خودم مرور کردم که چند سال گذشته از شبی که قلبم شکست و هزار تکه شد؟ از وقتی که آدم ها تصمیم گرفتند نقاب هایشان را کنار بگذارند؟ لابد هزار سال دور شده ام که جای سوزن ها درد ندارند...


شب که شد. شام که خوردم و رفتم سروقت خلوت خودم. فکر کردم امشب شبی است که باید شانه هایم را بتکانم. مثل کلبه های نزدیک دریا، بعد از مدت ها که آب عقب می رود و بیرون می آیند... پر از شن و هنوز سرپا.


بعد به پایان چیزها فکر کردم. پایان آدم ها، خوشی ها، خاطره ها... و سختی ها که تمام می شوند و ما سبز خواهیم شد حتما... می دانم می دانم می دانم.




تصویر: Sarah Phyllis Smith




Try talking

دروغ چرا؟ دارم تمام تلاشم را می کنم تا این کتاب موراکامی را بخوانم و پیش نمی رود. نه آدم هایش را می فهمم نه تنهاییشان برایم قابل درک است و این موضوع غم روی دلم می گذارد چون چند سال است که هر نوشته ای را می خوانم یک نفر از موراکامی و تعبیرها و قصه هایش تعریف کرده و حالا که برای اولین بار کتابی ازش دست گرفته ام، حس می کنم کتابی است بی جهت نوشته شده صرفا برای گنجاندن چند جمله اینستاگرامی. همین و همین... بعد از خودم می پرسم چه چیزی را در این دنیا درک کرده ای که این دومیش باشد؟ آدمِ بیگانه با زمانه ای بوده ام همیشه و جدیدا انگار بدتر شده ام. چند هفته قبل خانم آرایشگر بهم گفت: یک ساله نشستی توی خونه. سنگ هم بودی می ترکیدی تا حالا... بعد هم خیلی دلبرانه زد پس کله ام و سرم را به جلو خم کرد. خانم آرایشگر پزشک، خیاط، معلم، روانشناس و سیاست مدار قابلی است و حرف هایش علیرغم عامیانه بودن همیشه یک رنگ و بویی از حقیقت دارند... مثل این واقعیت که به شکل رقت باری نیازمند حرف زدنم...


عصر باران گرفت. شعر مشیری را گوش می دادم با صدای شجریان. بعد از قاب پنجره زل زدم به این امیدِ جانِ بیداران... زیر قطره های درشتش چشمم خورد به یکی از سنگ های براق  پای درخت پیچک. هیچ وقت به رنگ هایشان دقت نکرده بودم. این یکی را با رنگ ملیح و رگه های خوش رنگ سرخ، آوردم گذاشتم روی میز تحریر... حالا من به سنگم نگاه می کنم و سنگ به من...





*تصویر بی ربط شاید هم مربوط





پ د ر ا ن ه

صبح که داشتم در به در توی کابینت ها دنبال چای می گشتم و پیدا نمی کردم، یادم افتاد آخرین بار عمو یک بسته برایمان آورده بود. بعد دور چرخیدم و دیدم خیلی چیزها را عمو آورده مثل آن دستمال های جادویی آشپزخانه، سبزی خردکنی که همه چیز را خرد می کند غیر از سبزی و کلی وسیله دیگر...


عمو بزرگه برادر بزرگ تر پدرم است که بعد از مرگ بزرگ ترین برادر، تبدیل شده به عمو بزرگه و فرزند اول خانواده. چند سال است که از فرط بازنشستگی تمام وقتش را با موبایل بازی می کند و در گروه خانوادگی به اشتباه وُیس می فرستد یا تایپ می کند خخخچچچچبببتتیی . هرروز ساعت 2 اخبار را نگاه می کند ببیند آیا حقوق بازنشستگان را اضافه کرده اند یا نه... عمو بزرگه اخلاق های عجیبی دارد مثلا اینکه امکان ندارد دست خالی پا به خانه هیچ کسی بگذارد.(یک بار با توسل به قسمِ ائمه اطهار و مقداری زور توانستیم تا راه پله بیاوریمش ولی جلوتر نیامد هرچه کردیم) وی برای پر کردن دست های خالی اش مثل بقیه آدم ها به شیرینی، شکلات و این چیزها روی نمی آورد، بلکه سعی می کند شخصیت خاصش را در انتخاب هایش نشان بدهد و خیلی خوب از عهده اش برآمده... یک وقت هایی حتی یک بسته مرغ، دو کیلو پیاز، رب و مایع ظرفشویی می برد با خودش. هی زن عمو لب می گزد از این کارهایش. هی فامیل سر به سرش می گذارند و عمو باز دفعه بعدی رب، گوجه و چای اش را می خرد و می رود دیدن اقوام...


عمو لابد خودش می داند که حالا خواهر برادرانش وضع مالی بهتری نسبت به خودش دارند. اما پدرانگی اش اجازه نمی دهد دست خالی جایی برود.

از صبح تصویر دست های مردانه اش که پارکینسون می لرزاندشان به دلم نیش می زند...




کاش خداوند به جای هر چیزی، توانایی ابراز احساسات را در وجودم تقویت می کرد...






تصویر: Michael Kundsen



شب های پاییزی من کجا میبری؟

صدای گزارش فوتبال، هرکجای دنیا باشم می برتم به آن زمانی که شبکه یک کارتون سوباسا می داد و کنترل تلویزیون جزو قلمرو مردان خانواده میشد تا آن طرف فوتبال واقعی ببینند. داشتم برای فردا دلمه می پیچیدم و مامان هی تذکر می داد که کوچیک تر بپیچ. چون در تبریز همه دلمه ها قد یک بند انگشت هستند. برای اینکه ثابت کنم اینجا تبریز نیست و همه ما نباید نسل در نسل به سبک ده بیست سال اول زندگی مادربزرگ هایمان زندگی کنیم، بند انگشت را قد کف پای فیل در نظر می گرفتم. بابا به مامان بزرگ گفت: یه دعایی بکن که تیم ما گل بزنه! و مادربزرگ  هم زیرلب شروع به خواندن یک چیزی کرد. در حالی که داشت در پینترست گوشی من دنبال مدل های جدید بافتنی می گشت! شوهرخاله گفت: آخه این حرفا چیه؟ مگه برای برد و باخت یه تیم هم میشه دعا کرد؟! در همین لحظه صدای گُللل گفتن بابا بلند شد و حرف های شوهرخاله به این سمت چرخید که: آخه چرا دعاهای مادرجون رو الکی هدر می دید؟...برگه های لایتنرم را چیده بودم  بالای سینی که حداقل چهار لغت حفظ کنم در این شب دلمه ای و فوتبالی و قاطی پاتیِ اجباری... در اصل می خواستم بین همه این ها، تنهایی ام را پیدا کنم. 
یک بار می گفت بعضی آدم ها اینجوری اند. زندگی می کنند برای تنها بودن. دنیا را دور می زنند تا یک فیلم را تنهای تنها ببینند یا دو خط بخوانند یا اصلا هیچ کاری نکنند. با خودشان و برای خودشان باشند...
راست می گفت.
پیچیدن پای فیل ها که تمام شد، بلند شدم دست شستم که ببینم مادربزرگ باز چه کرده با گوشی که علایم حیاتی اش را از دست داده ... گفت حالا اگه گل نمی زدن هم مهم نبود. من بعدش هدیه می کردم به بدوارث و بی وارث!!

این شب های خنک و قشنگ بال دارند. تا به خودم می جنبم دوباره صبح شده...



تصویر: رامین بیرق دار. داخلی/خارجی






پدری دلسوز و همسری فداکار

گفت که پنج سال است برای پسرک یک داستان تکراری را می گوید، هرشب. قصه بچه ای که هم نام خود پسر است، می رود توی جنگل و با چند موجود عجیب آشنا می شود. آخرش هم نامشخص است چون قصه تمام نشده بچه خوابش می برد و هم اینکه ایده ای برای آخرش نداشته هرگز...

از این بگذریم که عجب صبر و درکی دارد نیم وجب بچه ، تازه فهمیده ام چرا فیلم ها را با پایان باز می سازند...




The rose

داشتم ظرف می شستم که صدای شیون و زاری از کوچه آمد. زنی می گفت دیگه ماااادر ندااارم! و من فهمیدم که خانم رحیمی مرده است. خانم رحیمی همان زنی است که وقتی دبیرستان می رفتم صبح ها توی کوچه چپ چپ به من نگاه می کرد.(البته الان بهش حق می دهم، قیافه تین ایجری یک مقداری حرص دربیار است) چند دقیقه بعد با دست های خیس اشک ها را هُل می دادم کنار صورت تا کسی نبیند که دارم گریه می کنم. تا فکر نکنند برای خانم رحیمی گریه کرده ام چون برای آقای رحیمی بود... پیرمرد لاغری که شب ها میان تاریکی چمباتمه می زند جلوی در و سیگار می کشد. نورش را آخر شب ها از پنجره می بینم... آقای رحیمی آنقدر لاغر است که اگر نور سیگارش نباشد، خیال می کنی گربه بزرگی نشسته توی کوچه... لابد زنش بهش اجازه نمی داده که برای یک نخ سیگار،  وسط سوز سرما و گرما، مجبور بود برود توی کوچه...

دل آدم یک وقت هایی برای تشر زدن ها بیشتر تنگ می شود تا "دوستت دارم "ها. مثل من که هروقت بخواهم از در خانه بروم بیرون، مادرم بلند می گوید: "دیر نیایی ها". هیچ وقت نگفته و نپرسیدم که دیر یعنی کِی؟ فقط می خندم و می روم و هرگز دیر برنمی گردم! 

سرشب صدای گریه ها آرام گرفته بود و فقط صدای آرامِ پیس پیس فاتحه و دعا خواندنشان می آمد...

دلم برای آقای رحیمی می سوزد. از امشب هیچ کسی را ندارد که تشرش بزند...



چوبی که بچه ها توی خاک باغچه فرو کرده اند، هنوز همان جا است. چند روز پیش که ماهی قرمزشان را خاک می کردند. آخر سر هم سه تایی انگشت هایشان را به خاک زدند و زیر لب پیس پیس کردند....


بر مزار ماهی قرمز برای همه قرمزه ماهی ها دعا کردم امشب...





رستگاری در خرید

کنار اجاق گاز ایستاده بودم. یک دست کفگیر چوبی و یک دست خودکار آبی بیک. سیب زمینی های ریز  خرد شده و طلایی را هم می زدم و هی یک چیزی به لیست اضافه می کردم. سیاهه ای از خریدهایی که دلم می خواست انجام شود._اما حساب بانکی ام مثل همیشه چندان موافق نبود_ پرده اتاقم از جهیزیه مادرم باقی مانده، انقدر گلدوزی های ظریفش را دوست داشتم که هرگز فکر نمی کردم یک روز از چشمم بیوفتد، اما افتاد. مثل میز تحریر بیست ساله ام و تختی که با هزار مخفی کاری و نقشه چیدن بردم گذاشتمش سرکوچه و به درِ خانه نرسیده غیب شده بود... یک زمانی همه اینها را عاشق بودم و حالا هیچ کدام با طبعم جور نیستند. قدیمی بودنشان خسته ام می کند._غیر از آن بخاری کهنه روسی که هرچه پیرتر میشود قشنگ تر است انگار_ ... لیستم شلوغ پلوغ شده بود، لباس و وسیله و هدیه تولد فلانی و... گوشه کاغذ خط خطی می کردم. تا وقتی قلم دستم باشد و چیزی بنویسد، فکر هم خودش را مشغول کار می کند... 

در زدند. هول هول زیر تابه را خاموش کردم و توی شیشه گاز خودم را نگاه کردم. مرتب بودم؟ موی خیلی کوتاه را برای همین چیزها دوست دارم.... همسایه دوتا انار بهم داد و گفت از باغ رسیده. بدون هیچ ظرف و کیسه ای، توی هر دستم یک انار گذاشته بود. با چشمان متعجب به انارها و بعد به صورت خانم همسایه که رنگ پریدگی اش شبیه انارها بود، نگاه کردم و تا خواستم تشکر مفصلی بکنم رفت...

انارهای درشت را روی میز گذاشتم و پنجره آشپزخانه را باز کردم. هوای خنک و خوشبخت بوی پاییز می داد...

برگشتم سراغ لیست. روی همه نوشته های درهم و برهم دوتا خط پررنگ کشیدم. کاغذ را برگرداندم و نوشتم لیست خرید پاییز:

قهوه

کتاب

شکلات تلخ





دنباله دارها

کوچه را اشتباه رفته بودیم. کوچه اشتباهی مان قشنگ تر بود. خانه هایش دلبازتر بودند و درختانش پُر سایه تر... دلم خواست دعا کنم و برایش کلمه پیدا نکردم. بی هوا گفتم: امروز تولدمه... وسط دور زدن یک دست روی دنده و یک دست روی فرمان خشکش زد...


هردو خم شده بودیم روی دستگاه پخش خانه برادرش، فلش ها را نمی خواند و جایی برای وصل کردن سیم پیدا نمی کردیم... به نیمرخم نگاه می کرد... یک قدم عقب رفت. زنی را می دید که همین دو روز قبل کله اش را ماشین کرده، با گوشواره های درشت و سرخ ترین رژ لبی که در کیف لوازم آرایشش داشته... زنی که در یک سال گذشته غریب ترین روزهای زندگی اش را گذرانده. گفت: چقدر تغییر کردی!بزرگ شدی اصلا!... چشم هایش داد می زدند: قشنگ شدی کچل!! زبان لال دستگاه که باز شد، مثل بچه ها به هم نگاه کردیم و خیلی ریز گفتیم ایول.


خاصیت روز تولد است که آدم به خودش فکر می کند. به روزهای زندگی اش. به حرف های زده اش و بیشتر به نزده ها. به کارهای انجام داده اش، بیشتر روی هوا مانده ها. به سفرهای رفته اش و حسرتشان روی دل مانده ها. به دل های رفته اش و بیشتر برنگشته ها... روزِ تولدِ یک قدم مانده به سی سالگی این خاصیت را بیشتر از سالهای قبل خودش دارد. یک جوری که دست و دلت می لرزد برای آن نخوانده ها و نرفته ها و نگفته ها و برنگشته ها... یک جوری که دلت می خواهد یک جفت گوش گیر بیاوری و چند روز و چند ساعت درباره اش حرف بزنی. درباره این یک قدم مانده به سی که باعث شده لباس های خانمانه تری بپوشی و موهایت را ماشین کنی و انقدر از خودت و بدنت راضی باشی، در همان حال که کمی می ترسی برای آن افعالی که با "ن" شروع می شوند.


نیم ساعت بعد نشسته بودیم روی کاناپه و کیک شکلاتی خانگی می خوردیم. آهنگ های قدیمی پخش می شد و من از خیر یک جفت گوش مفت گذشته بودم. با خودم و برای خودم خواندم:"ذهن این زن، اتاقک زیر شیروانی ست. اتاقکی که در آن سالیان سال چیزها بر هم تلنبار شدند. گه گاه چهره اش در پنجره های کوچک زیر سقف نمایان می شود. چهره غمگین او که در به رویش قفل بوده"*...


به خانه نرسیده پیاده شدم. راهم را دور کردم که قدم بزنم. که پروانه ای را ببینم با بالهای آبی. لحظه ای نشست گوشه شالم و بعد بال بال بال زد و رفت...


دعای صبحم را پیدا کرده بودم. خوشی های امسالم را دنباله دار خواستم. مثل یک ستاره دنباله دار**... زیبا... روشن... پُر آرزو...




* ریموند کارور سروده 

** بیست و هشتمین عنصر طبیعت که در دنباله دارها و شهاب سنگ ها وجود دارد