Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

چهار ساعت و یک جاده فاصله

یکم: تئوری ایده آل من برای داشتن یه تعطیلات خفن (کلمه دیگه ای پیدا نکردم که به اندازه خفن، خفن باشه)، همیشه این بوده که یه فرصتی جفت و جور کنم و خودم رو خفه کنم با تمرین. یه جوری که آش و لاش برگردم خونه و بعد تا شب دراز بکشم یه گوشه و چیزکی بخونم یا فیلم ببینم. در واقع عضلات دیگه یاری نکنن که از جام بلند شم. به خاطر همین آخر هفته های عجیب، هفت هشت ساله که هرکی از راه رسیده یه چیزی بهم گفته... حق هم دارن از بس که نرفتم مهمونی، دیر رفتم سر قرار، خسته و بی اعصاب رسیدم هرجا. آخریش یه بعد از ظهر پنجشنبه ای بود که مسئول ثبت نام باشگاه اومد توی سالن و به من که از بندها آویزون بودم گفت: تو که کار و زندگی نداری ولی ما پنج دقیقه دیگه تعطیل می کنیم...


دوم: بطری دیتاکس واتر رو برداشتم و رفتم سروقت کتابخونه ی بابا. بعد تمرین درست و درمون صبح دنبال یه چیزی می گشتم که عیشم رو مکرر کنه. رفتم سراغ قفسه مجله ها و روزنامه های دهه شصت و هفتاد که میداد همه رو براش صحافی کنن و به ترتیب سال می چید کنار هم... دستم سُرید روی یکیشون که مجله فیلم بود. با جلد قرمز... یه ربع بعدش نشسته بودم روی کاناپه و دنبال یه چیزی که نمیدونم چی باید میبود صفحه های زرد و کاهی رو ورق میزدم... تا رسیدم به این دیالوگ: 

هامون(وا میرود، با صدای گرفته): مهشید واقعا اینجوریه؟ یعنی همه اون زمزمه ها، زندگیا، عشقا، همه دروغ بود؟*... 


سوم: به پیازهای سرخ شده زردچوبه می زنم و می رم جلوی آینه، مداد چشم رو آروم می کشم پشت پلکم و یادم میاد که دیشب خواب دریا دیدم... هنوزم گوشام پره از صدای موج و مرغ های دریایی...




*از فیلمنامه هامون، داریوش مهرجویی


** تصویر: Ana Teresa Barboza




از خوش وقتی ها

همین طور که چند پر یاس خشک می اندازم توی لیوان بزرگ، کنار چای سبزها، نگاهم می رود سمت خانه رو به رو. بالاترین پنجره . از اینجا درِ پشت بام را میبینم و صندلی ای که پسر همسایه برای خودش گذاشته. سگ بزرگی دارد که روی پشت بام برایش خانه ساخته اند و روزی چند بار برای غذا دادن می روند سراغش و عصرها هم می بردش پیاده روی. ولی داستان این صندلی فرق دارد. برای دل خودش گذاشته آنجا... یک بار صبح قبل از سرکار رفتن، حدود ساعت هفت و نیم و یک بار آخر شب می رود می نشیند آنجا و به پشت سگ دست می کشد. انقدر آرام و با عشق که انگار امروز قرار نیست هرگز تمام شود. سی و چند ساله است. صورتش را ندیده ام، وقتی روی صندلی می نشیند، صورتش در کادر پنجره نمی افتد. خیلی سردل و حوصله می نشیند اینجا و همه خستگی، رنجوری، پیچیدگی، بالا پایین داشتگی های زندگی اش را از یاد می برد. نوازش می کند و از چشم های سگش عشق می گیرد... خوش وقتی را می آورد در آن یک متر جای تنگ و بعد بلند می شود میرود دنبال ادامه گرفتاری اش...


چای سبز و یاس دم کشیده حالا، یک طرف خانه روح انگیز می خواند."چه شود گر فکنی بر من مسکین...". دارم فکر می کنم کدام بخش زندگی ام را انقدر دوست دارم که بگذارمش خوشبخت ترین جای قلبم؟! بعد مرور میکنم صبح تا شبم را... دوست داشتنی هایم زیاد اند اما خوشبخت ترین جای قلبم را برای نوشتن خالی گذاشته ام. فرقی هم نمی کند لیست خرید روزانه باشد یا وبلاگ... همین که دو خط می نویسم احساس خوشبختی می کنم...


خوشبخت ترین جای قلب جای مخصوصی است. از دوست داشتن بالاتر است... الکی نیست که.



احبَبتُکِ بِجُنون حَتّی احتِرَقَ الحُب

عزیزم، سلام

همیشه فکر می کردم که بهشت، مفهومی است در زمان یا مکان؟ در آن خانه متروکی که پنجره اش رو به کوه باز می شد؟ یا آن دقایق کش دار تابستان، در آغوش هم؟ 


عزیزم، من تلاقی این زمان و مکان بهشتی را در تاکستان، ساعتی مانده تا غروب آفتاب، دیده ام. وقتی نور مایل و نارنجی کشیده شده بود روی شاخه های پیچ پیچ و در هم تنیده تاک ها. روی خوشه های نورس و بی تاب. یادت هست همیشه گله میکردم که این جهان یک صدا برای نریشن یا یک ملودی کم دارد؟ آنجا در تاکستان دیگر این سکوت سنگین جهان را نمی شنیدم... صدایی نبود و گیراترین صداها بود...


عزیزم، لیلی هم آن روز همراهم بود. باید یک روز از او برایت بنویسم. دستم را گرفت و برد به قبرستان مجاور تاکستان... روی سنگ قبرها شکل هایی بود که نشان میداد هرکدام از آن آدم هایی که خوابیده بودند، زن بودند یا مرد. جوان یا پیر... یکی را با تسبیح و دیگری را با شانه و وسایل آرایش نشان داده بودند.


عزیزم، هوا که تاریک شد رفتیم امامزاده. فقط من و لیلی بودیم و همه آنهایی که آنجا دراز کشیده بودند. در آن زنده ترین قبرستان دنیا... تو گویی بعد از کار روزانه در تاکستان، اینجا دمی چشم ها را بسته اند تا خستگی از تن در کنند... مرگ برایشان فقط یک شوخی بود. 

من حاجت لیلی را می دانستم وقتی صورتش را چسبانده بود به ضریح و زمزمه می کرد. بعدها برایت می نویسم که چطور دلش برای بچه های نداشته اش می تپید...


عزیزم، هرجایی... هر آدمی... هر دلی، برای بهشت بودن، برای بهشت شدن، به یک ملودی نیاز دارد. مثل نغمه مادرانه دل لیلی برای بچه هایی که نداشت. مثل آرزوی بودن تو، در دل من...


عزیزم، به تاکستان ساعتی مانده تا غروب آفتاب قسم که دلتنگت هستم... خیلی دلتنگ.





تصویر: Tammam Azzam



تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود

حالا دقیقا شده شش ماه و بیست روز که در خانه ام. تمام مدت. در شش ماه به تعداد انگشت های یک دست بیرون رفتن را می توان نرفتن حساب کرد. صبح ها که آفتاب دست و دلباز تابستان، با مهربانی دست می کشد روی گل های پیرهنم، روی پاها و دست های بدون انگشترم، ملافه را بالا می کشم و دوباره می خوابم.شش ماه کافی بوده که بفهمم با من کاری ندارد این آفتاب. مثل پیغام گیر تلفن که دیگر چراغ نمیزند و صفحه موبایلی که آن علامت ریز پیام خوانده نشده را نشان نمی دهد. موبایلم شده محل فرود تکست های تبلیغاتی... یک نفر هم هست که حالم را می پرسدهرروز. با محبتش انگار در و پنجره را باز می کند کبوترهای تبلیغی هوایی بخورند.دل من هم.

این در خانه ماندن. این جا ماندن از دنیا هرچه نداشته از شدتم کم کرده... تا همین شش ماه قبل آدم شدیدی بودم. صفر یا صد. اما حالا حتی زیادی گرسنه یا خسته هم نمی شوم. چه برسد به عشق که در متعادل ترین حالت ممکن است در وجودم. زیادی غمگین یا خوشحال هم نشده ام... تمرین هایم دیگر نفس گیر نیستند. حواسم به آسیب دیدگی چند سال پیشِ زانو و چند ماه قبلِ کمر هست. انقدر که جزوه حرکات اصلاحی را یک جایی دم دست گذاشته ام. 

عادت های قدیمی ام را دوباره پیدا کرده ام. یادم نیست کجا در شلوغی سال ها گم کرده بودم این عادت شب ها قبل از خواب کتاب خواندن را، صبح ها شستشوی بینی و ماساژ صورت را به روش یوگایی ها، نوشتن را...

فکر میکنم. وقتی حیاط را جارو می زنم، وقتی دارم خیار و گوجه ها را برای سالاد خرد می کنم، وقتی گوشواره به دست جلوی آینه ایستاده ام، تمام مدت به این سال هایی که گذشته فکر میکنم. به روزهای احتمالی پیش رو... فکرهایم را مثل پازل های چند هزار تکه ای به هم وصل میکنم. هی تکه ها را کنار هم می گذارم و جور در نمی آید و باز امتحان می کنم. حالا بعد از شش ماه تصویر در حال کامل شدن است. باید کمی دورتر بیاستم تا زیبایی اش را ببینم. اشتباهاتش را، خطاهایش را...


این روزها خیلی شبیه یک پازل چند هزار تکه ای ام... در حال کامل شدن... امیدوار به کامل شدن...



گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

این غم  های گاه و بی گاه که می آید می نشیند گوشه اتاق و مثل جغد زل می زند به چشم هایمان. همین که دلیلی برایش پیدا نمی کنیم، که یک وقت هایی زیر دوش و پای گاز و قبل خواب یقه مان را می گیرد... بالاخره باید یک علتی برای آمدنش وجود داشته باشد. یک چیزی مثل دلتنگی برای زندگی هایمان در جهان های موازی... مثلا همین الان در جهان موازی ام فرش فروشی هستم در دهه چهل. بعدازظهر آرامی است، ناهارم را خورده ام و سیر خوابیده ام. حالا کنار خیابان را گرفته ام که برسم حجره و در یک استکان کمر باریک چای بنوشم. در این جهان وقتی روی قالی دست می کشم مومن تر می شوم. 

یا در جهان دیگری پاییز است و من مسئولیت خطیر جارو زدن برگ های زرد و نارنجی بر شانه هایم. حدودا چهل ساله ام... در این جهان صدای کشیده شدن جارو بر سنگفرش خیابان را، از هرچه در دنیا هست، دوست تر دارم.

در این یکی جهانم ده ساله ام... زمستان است و از مدرسه برمی گردم. برف آمده و انگشتانم توی کفش خیس شده اند... در دلم هیچ نیست غیر از چسباندن پاها به بخاری و کارتون دیدن... همین و همین. حتما مامان ناهار خوشمزه ای پخته... معلم یادش رفته برای فردا مشق بدهد.

در یک جهان دیگر شاید روی تختی شبیه عکس بالا دراز کشیده ام و چندتا کتاب هم چیده ام کنارم... ولی شاید همان ها را هم نخوانم... جهان موازی قشنگی دارم.



 تا حالا فکر کرده اید ما که اینجا کلمات هم را می خوانیم و از بین هزاران بلاگ اهلی نوشته های هم شده ایم، شاید در زندگی دیگری رفقای صمیمی هستیم... همین الان دور هم نشسته ایم و حرف میزنیم و چای می نوشیم مثلا...




*عنوان شعر بهمنی است که چند روز پیش در پرچنان خواندم و گفتم یک سرقت ریزی بکنم. 


** این نوشته یک موسیقی متن داشت که بعدا میگذارم اینجا



اختَصِر شِعرِی: عانُقِینی

در خانه می چرخم... از صبح که دوش آب یخ گرفتم تا الان با تن پوش حوله می چرخم و یک چیزهایی را جا به جا میکنم. ظرف های کابینت ها را مرتب  می چینم و لابه لای این کارها به ناهار فکر می کنم... شاید ماکارونی که غذای دم دستی من است، که تا این سن خسته ام نکرده. هربار حالم خوش باشد یا بخواهم تلقین کنم که خوبم ماکارونی می پزم... چرب و چیل.

دیشب تا صبح خوابم نبرد. سرشب یاد حرف های یک نفر  افتادم که برایم عزیز است و حرف هایش یادم می ماند با وجود حافظه ای که ندارم رسما... روزی که روی نیمکت نشسته بودیم و یک بخش کوچکی از تهران زیر پایمان بود و دستم توی دستش... خیلی بی مقدمه در چشم هایم نگاه کرد و پرسید چطوری انقدر بی خیالی که آدم ها را قطع می کنی بعد از یک خطای کوچک؟ اینهمه بی وفایی و خشونت و بی عشقی از تو بعید است... مثال هم زد از یک خدابیامرزی که چطور در کمتر از یک روز، از کوه احساس  تبدیل شده بودم به ملکه برفی برایش؟! بعد هم حکم داد که عاشق نشدی تا حالا...

دیشبم را با همین جمله ها گذراندم... با آن انتقامجوی درونم که می دانم تنها سلاحش حذف کردن آدم هاست قبل از  اینکه خودم را از بین ببرم... از سر بی عشقی نیست این کندن و رفتن در لحظه. از ترس خراب شدن خاطرات است... از ترس اشک ریختن جلوی دیگران است که انگشتم سر میخورد روی ماشه و تمام میکنم... توضیح دادم این انتقام گرفتن و نادیده گرفتن آدم ها سخت تر است ولی تنها راهی است که بلدم و قصدم دفاع است از خودم و بخشی از رابطه، که جزوی از وجودم شده است و نمیخواهم خرابش کنم...


رفتم پیرهن گل گلی تن کردم و دارم مایه ماکارونی را آماده می کنم حالا... دم دمای صبح خسته از فکرها و قطار کردن جمله ها رفتم پشت پنجره... صدای اذان از مسجد محله می آمد و عطر شب بو هایی که تازگی ها همسایه زیر  پنجره ام  گذاشته، در هوا چرخ میخورد... خروسی در دورها میخواند...


یک چیزهایی هست که بهش نگفتم.... نگفتم عشق برایم مثل همین پیرهن  های تابستانی است وقت رسیدن پاییز زودرس... در چمدان گذاشتنشان برایم دلگیر است. با اینها زیباترم... ولی وقتی خنکای پاییزی غافلگیرم کند چاره ای ندارم... بعدها وسط پاییز و زمستان دلتنگشان می شوم و منتظر می مانم تا دوباره گرمای دست عشقی چمدان هایم را باز کند...





به حق خواب های ندیده

سانتور را می شناسید؟ من هم تا دیشب که خوابش را دیدم نمی شناختم. یکی از اساطیر یونان است با پایین تنه اسب و بالا تنه یک مرد. این نقاشی ها و مجسمه هایی که ازش ساخته اند را باور نکنید. در خواب به واقع عریض و طویل تر از این حرف ها بود. خیلی هم عصبانی دنبالم افتاده بود و من چون نمی دانستم چرا یکی از اساطیر باید کار و بارش در کوه المپ را ول کند بیوفتد دنبالم ، با تمام قدرت فرار می کردم. آخرش هم دستان بلندش را دراز کرد و بازویم را گرفت...ناخودآگاه بین بیدار شدن و سکته کردن، اولی را انتخاب کردم... الان سرچ کردم و دیدم سانتور جزو المپ نشینان اسم و رسم دار نیست ، طبع وحشی گری هم دارد و همچین حرکتی ازش برمی آید در کل...


امروز یادم باشد زنگ بزنم مادربزرگ و بپرسم تعبیر تعقیب شدن توسط خدایان را میداند؟! یک کمی بخندانمش...



برسان سلام ما را...

یه نظریه تخیلی هست که میگه دنبال ریشه مشکلات جسمی، یه جایی غیر از جسم بگردید. مثلا شما اگه مشکل بینایی داری، باید بگردی پیدا کنی که چیا رو نمیخوای ببینی. یا اگه معده ات درد می کنه باید ببینی کدوم مسئله زندگی برات غیر قابل هضمه و اینجوری برای مشکلاتی که تا حالا به ذهنتون هم نرسیده یه دلیل فکری و روحی ارائه میده...همین اندازه قاطع و بی شوخی...


یک سالی هست که من برای گوش درد پیش متخصص گوش و حلق میرم. انواع آنتی بیوتیک ها و قطره ها رو مصرف کردم. انقدر که عوارض جانبی قرص ها اذیتم کرده، خود گوش درد آزارم نداده.... خلاصه چند روز پیش طبق اون نظریه نشستم و یه لیست نوشتم از چیزهایی که دلم نمیخواد بشنوم. لیست بلندبالایی نبود. بیشتر موضوعات کلان منطقه ای و فرا منطقه ای که هیچ کدوممون نمیخوایم بشنویم. دیگه گفتم تا اینجا اومدم یه لیست هم بنویسم از بهترین حرف هایی که تا حالا شنیدم. از دوستت دارم ها تا شعرها و خبرهای خوش و الخ. ولی بینشون یه چیزی بود که با بقیه فرق داشت. اینجوری که یه آقای مسنی صندوقدار بوفه دانشکده ما بود. دانشکده کجا بود؟ دقیقا روی کوه.یه روز تابستونی داغ، خیس عرق، منتظر آماده شدن سفارشا جلوی صندوق وایساده بودم که یه نسیم خنکی از پنجره کوچیک، پیچید توی بوفه. نسیم کم زوری بود ولی بلافاصله آقای صندوقدار گفت: "آخ آخ نسیم توچال بودا... همیشه این وقت سال میاد" این شد شروع انتظارهای من واسه یه بادی، یه حرکتی توی طبیعت اطراف تا ببینم چی می خواد دربارشون بگه... مثلا صدای پرنده ای میومد و می گفت: "ای کمرکولی بخون" یا "آها بلبل خرما تو اینجایی؟" این حرفا رو با صدای بلند میگفت. آدما توجه نمی کردن، همه یا عجله داشتن یا زیادی خسته بودن... ولی من چهار سال گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن توصیفش از بادصبا و تگرگ و همه چیز.... به کجا وصل بود؟ به کجای هستی؟


الان نشستم روی تخت و سرم رو یه وری گرفتم بلکه این سنگینی و درد گوش کم بشه... برگه هام رو چیدم دورم و سرم رو به خوندن و نوشتن گرم کردم. یه کبوتری داره قوقو می کنه... حالا می دونم کبوتر وقتی تو خونه ای که ساخته راحت می شینه با این صدای آروم کیف دنیا رو میبره... حالا می دونم این بادی که اومد توی اتاق و برگه هام رو پخش و پلا کرد شاید در اثر بال زدن یه پروانه خال خالی دوتا قاره اونطرف تر ایجاد شده...


دلم میخواد بدونم آقای صندوقدار کجاست؟ الان که این باد خورده به صورتش دربارش چی گفته؟



یادم تو را فراموش

بعد از چند ماه زنگ زده بود. پرسیدم یهو کجا غیب شدی بچه؟ گفت: مادربزرگم آلزایمر گرفته، باید نوبتی بریم پیشش.میدونی چجوریه؟ خوب میدانستم... می پرسم: توهم هم داره؟ پدربزرگ توهم شدید داشت. چیزهایی می دید که بقیه نمی دیدند. از همه چیز می ترسید بعد اسم من را می آورد و می گفت زنگ بزنید ازش بپرسم. زنگ می زدند و من بهش می گفتم: هیچی نیست و نترس و او قرص هایش را می خورد و می خوابید. چرا فکر می کرد من راست میگم؟... گفت مادربزرگش پرخاشگر هم شده. این یکی را از حفظم، برای هر چیزی داد می زد. حق داشت، آدم همه زندگی اش را فراموش کند و با دنیا بیگانه شود داد نزند چه کار کند؟... پرسیدم: شماها رو یادشه؟ پدربزرگ همه را از یاد برده بود غیر از من. وقتی بچه هایش استکان چای را تعارفش می کردند، میگفت: ببخشید شما؟ روزهایی که می رفتم آنجا ازم می پرسید: میدونی این خانومه چرا میاد اینجا؟ مادربزرگ را می گفت. چرا من را فراموش نمی کرد... دکترها گفته بودند کم کم غذا خوردن و دستشویی رفتن را هم فراموش می کند. درست می گفتند، اوایل بلافاصله بعد از غذا می گفت چرا به من غذا نمی دید؟ بعدها کلا یادش رفت باید غذا بخورد... مغز فرمان گرسنگی را از یاد برد، همینطور فرمان دستشویی رفتن را... مغزش چرا من را از یاد نمی برد؟ اسمم را... چهره ام را... یک وقت هایی شکلات های روی میز را دزدکی برمی داشت و توی جیب کتش قایم می کرد تا وقتی به دیدنش میرفتم بگذارد کف دستم. بعد هم دم گوشم می گفت: اگه اینا اذیتت کردن بزنشون از هیچی هم نترس... همه خانواده را می گفت... تلفن به دست در خانه می چرخیدم. بغضم را قورت دادم و گفتم نگران نباش علم خیلی پیشرفت کرده الان... نگفتم سرعت دویدن غم های ما آدم ها همیشه از علم بیشتر بوده و انگار هیچ وقت به هم نمی رسند... آخرش یک شب پدربزرگ نفس کشیدن را فراموش کرد و دار فانی را ول کرد و رفت...

صبح جلوی آینه چشم هایم برق می زدند... مثل زنی که یک نفر خیلی دوستش دارد... خیلی خیلی دوستش دارد.


چند سال است بهشت زهرا نرفته ام؟! 





*حواسم هست حجم خاطرات و غم پست ها زیاد شده ها. بعد از این عروسی و تولد داشتید بیارید اینجا بگیریم... بشوره ببره...والا




در باب خوددرمانی مثلا

چند سال پیش، حدودا هزار سال پیش، من و شش نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم برویم سفر. با قطار هم می خواستیم بریم. نهایت ظرفیت کوپه ها شش نفره است و گفتیم حالا یک کاریش می کنیم. رفتیم و جا تنگ بود. یک نفر را که من بودم فرستادند بروم سر جای خودم توی کوپه بغلی. خیلی مظلومانه رفتم  سر جای خودم بخوابم که دیدم با تیم کشتی کج بانوان هم کوپه شده ام. گفتند تخت طبقه سوم را برایم خالی گذاشته اند. هنوز هم نمی فهمم در آن ارتفاع کم چطور سه طبقه تخت روی هم قرار می گیرد و ترسناک ترینش خوابیدن در طبقه سوم است به نظرم. هم کوپه ای ها از نظر ظاهر و الفاظ نامناسبی که استفاده می کردند جوری بودند که جرئت نداشتم بگم می ترسم و همین جلوی در طبقه اول را میخواهم. رفتم به رفقا گفتم بیایید جان مادرتان کمک کنید! دوست روانشناسم رفت توی کوپه بغلی و با همان ژست همه چیز دان گفت: ببینید دوستان، ایشون(یعنی من) بیماری سایکوپارانواکومانیا حاد داره. حتما باید طبقه اول بخوابه. لطفا همکاری کنید تا مشکلی پیش نیاد... تیم کشتی کج این اسم طولانی را که شنیدند، یکباره مهربان شده بودند... صبح هم برایم چای گرفتند.


این ها را نوشتم که بگم میزان کمک گرفتن من از روانشناس در زندگی محدود به همان شب در قطار می شود. افتخار دارد؟ نه واقعا. خیلی هم بی کلاس است. تمام آن سال های ترس و بی خوابی و انواع بیماری های روان تنی... آن سال های تنهایی و هزار راه بی سر و ته و اشک و آه و الخ. همه آن روزهایی که نفس به زور فرو می رفت و به زحمت بر می آمد، من فقط یک راه برای بهتر شدن داشتم. صبح ها یک ساعت زودتر از شروع کلاس می رفتم باشگاه ته کوچه و دور زمین فوتسال با تمام قدرت و سرعتم می دویدم. یک کتونی قهوه ای که به جای سایز 37، 39 بود را می پوشیدم و می دویدم... بدون موزیک. انگار برای مهم ترین مسابقه دنیا آماده می شدم. انقدر که مزه خون را توی دهنم حس می کردم و بعدش جای قلب و کبد و ریه و معده ام عوض می شد.آدم ها هفته ای سه بار می آمدند توی سالن و یک نفر را می دیدند که با خودش مسابقه گذاشته... با خود قبلی اش و سرآخر هم بهم نرسید و توی همان سالن جا گذاشتمش... اینجوری بدون قرص روزهای افسردگی و دو سه و حتی چهار قطبی را پشت سر گذاشتم...


این روزها هم بهترم و این خوب بودن از اثرات نوشتن است انگار. این خاطره ها و حرف هایی که می نویسم و تهش به خودم می گم که چی؟ ولی باز انقدر حالم را خوب می کند که فردا دوباره دنبال عکس می گردم و کلمه ها را ردیف می کنم...


آدم چه میخواهد از زندگی غیر از دویدن و نوشتن؟ غیر از کمی هوای تازه؟ والا...



از روزهای تابستانی

یک زمانی شش هفت تا بچه بودیم که توی کوچه بازی می کردیم، دزد و پلیس می شدیم. گاهی تیم اسکیت و یک وقتی نقشه گنج داشتیم و می رفتیم دنبالش. بعد وسط بازی بابای یکی از بچه ها با رکابی آبی و سبیل های از بناگوش دررفته نیم تنه اش را از پنجره می آورد بیرون و پسرش را مثلا صدا می زد. همبازی ما مجبور می شد برای چند دقیقه یا چند ساعت برود. این رفتن همه ما را به یک هپروتی پرت می کرد. یکهو بیکار می شدیم. رشته بازی پاره می شد. ول میشد کلا. انگار یک دستی آمده دکمه پاز را زده و رفته...


امروز از آن روزها بود. از آن وقت هایی که انگار یکی از ئیل ها آمده خدا را برای کار مهمی صدا زده و خداوند هم گذاشته روی حالت استندبای و رفته به کارهای مهم برسد. نشستم و هیچ کاری نکردم، هی کتاب دفتر چیدم دورم و حس خواندنش نبود. تلفن جواب دادم و نیم ساعت هوووم و اوووهووم گفتم تا خسته شد و خداحافظی کرد. فکر هم نمیکردم. موها را بستم بالای سر و رفتم ظرف ها را بشورم که یک پروانه آمد پشت پنجره و هی رو به روی صورتم بال زد. بعد هم نشست همان جا و یک ربعی تکان نخورد... احتمالا وقتی خدا رفته دنبال کارهای مهم کائنات، این پروانه هم مثل من یکهو بیکار شده.... بیکار و بلاتکلیف.



Take me there

اورفئوس بعد از مرگ همسرش ائورودیکه برای بازگرداندن او، به جهان مردگان می رود و با نواختن چنگ، پرسفون و هادس(خدای جهان زیرین) را راضی می کند. فقط برایش یک شرط می گذارند که حق ندارد قبل از رسیدن به جهان بالا برگردد و به پشت سر نگاه کند. در میانه راه اورفئوس دلش طاقت نمی آورد و برمی گردد تا از بودن ائورودیکه مطمئن شود. این نگاه همسرش را به اعماق جهان مردگان می فرستد و اورفئوس تنها به جهان بالا برمیگردد.



دامن سبزه را پوشیده ام که هدیه تولد پارسالم بود. یادش رفته بود برچسب قیمت را بردارد و من هی این پا اون پا کردم بپرسم آخه ناقلا حریر به این لطافت رو از کجا به این قیمت گرفتی؟ خجالت کشیدم و نپرسیدم. امروز وقتی داشتم میپوشیدمش به مامان گفتم:"باورت میشه من هشت ماه زنده موندم تا هوا گرم بشه و این دامن رو بپوشم؟" همیشه همین بوده. هدیه تولدم را وقتی می گیرم که تابستان در اتاق انتظار مرگ نشسته و معمولا مجبورم برای پوشیدنش یک پاییز و یک زمستان و یک ماه از بهار را صبر کنم. مامان جوری خندید که یعنی "ای طفلک خل و چل من". خب خبر ندارد چه دلیل های کوچک و مهمی برای زنده ماندن دارم. مثل دیدن حجم محو کوه ها در تاریکی های جاده، بو کشیدن عصرهای تابستان و صبح های زود پاییز، کشف آهنگی که قبلا نشنیده ام و دیدن خنده آشنای یک نفر در آینه ماشین... همین ساده ترین های خلقت گاهی چند فصل زنده نگهم داشته. رو به جلو، رو به جهان بالا حرکتم داده... فقط باید بهش بگم دستم را محکم تر بگیر. جوری که مطمئن بشم همراهم هستی... 

من از اورفئوس شدن می ترسم... خیلی.



از غم ها

20 آذر: یک هفته مانده تا امتحان خانمان برانداز. "خانم ف" گفته با این امتحان پوستمان را می کَند. می دانیم امتحان هایش استانداردهای آموزش و پرورش را جا به جا می کند....جوان تر از این حرف ها هستیم که استرس داشته باشیم.


26 آذر: یک روز مانده تا آن امتحان تاریخی. دیگر استرس گرفته ایم. یکی از بچه ها گفت پول خوراکی هایمان را بگذاریم روی هم و صدقه بدهیم که خانم ف نیاید مدرسه. س گفت: اگر سنگ هم ببارد اولین نفر میرسد. جوان تر از این حرف ها هستیم... امروز هیچ کداممان از آن کیک های کاکائویی بوفه نخوردیم.


27 آذر: خانم ف نیامد. برای اولین بار در تاریخ سی سال تدریسش. ما پیامبران معجزه دار شده ایم. میم وسط کلاس میرقصد . ب ادای معلم ها را از A تا Z در می آورد...سرخوشیم رسما.


4 دی: خانم ف باز هم نیامد. روی پا بند نیستیم. میم میرقصد. ب ادا در می آورد و بقیه روی میز ضرب گرفته اند... ما پیامبران کوچک.


11 دی: خانم ف آمد. چند قاب عکس با روبان مشکی هم چسبانده به سینه اش. گفت 26 آذر در جاده بهمن سقوط کرده و چهارنفر از خانواده اش گیر کرده اند و...

ما به چشم های هم نگاه نمیکنیم...  زمان و کلاس مثل نقاشی های دالی کش می آید و می چرخد و می ریزد.

رسول های معجزه گر دیروز، امروز فقط فرزندان بابا قابیل هستند.


میم دیگر هیچ وقت نرقصید. ب ادای معلمی را در نیاورد. عکس برادر جوان خانم ف با روبان مشکی همیشه توی دفتر معلم ها ماند، جایی که هربار رد میشدیم ببینیمش و یادمان بیاید مثل برادران یوسف رازی را در دل کشته ایم...


بچه های دوم انسانی ده سال پیر شدند آن روزها...




مثلا تو میدونی ملال چیه؟

"پری خانوم" همسایه مادربزرگم بود. عادت نداشت در بزند. سر می گرداندیم و وسط خانه ایستاده بود. کنجکاوانه دور و بر را نگاه میکرد و می پرسید: مرد ندارید؟... جواب هرچه بود او چادرش را باز نمیکرد. زیر چادر گاهی پیرهن خواب تنش بود و گاهی تیشرت های رنگی و چسبان. صورت و دستان ظریف اش با تنِ صد و خورده ای کیلویی همخوانی نداشت. همه میدانستند شوهر پری خانوم چند سال است روی کاناپه می خوابد و خودش رو تخت. همه همه چیز را درباره پری خانوم می دانستند. اینکه خانواده اش خلاف کار بودند و یکی از پسرهایش درس خوان است و بقیه صبح تا شب دنبال رفیق بازی. یک بار به مادرم گفته بود: این بادوم تلخ تو چرا اینجوریه آخه؟ من را می گفت. وسط غیبت کردن از همسایه ها و خنده هایش نگاهم میکرد و می پرسید: نمیخوای چیزی بگی؟ایشش! بعد دو دستش را در هوا تکان میداد و جیغ النگوهایش را در می آورد. پری خانوم وجود انکار ناپذیری داشت، وقتی در خانه بود انگار فقط او بود و ما همه، هیچ...


دارم آش دوغ هم میزنم. باید انقدر این کار را ادامه بدهم تا بجوشد. زل زدم به سقف، زمین و کابینت ها و چند لکه پیدا کرده ام. کبریت سوخته ای هم افتاده زیر گاز. با نوک پا کشیدمش جلوتر که یادم نرود بردارمش... هنوز نجوشیده...

ملال انگیزترین کارهای خانه را به نام من سند زده اند از ازل. پاک کردن برنج و حبوبات، شکافتن هر دوخت اشتباه و هم زدن دیگ تا وقتی بجوشد.



"ملال"، توصیف دقیقی است از حس من به دهان باز دیگ... از حس پری خانوم به منِ ساده و ساکت...مثل بادوم تلخ.




*دنبال عکسی میگشتم که حالش ملال باشد. غیر از این تصویر از Katerina Kamprani چیزی پیدا نکردم. همین هم اصلا شبیه ملال نیست.

در ناخوشایند بودن مشترک اند فقط


از زیسته ها و نزیسته ها

زمستان 86 بود. همان سالی که تهران تا خرخره رفته بود زیر برف. من بارانی سبز پوشیده بودم که اولین بار دیدمش. رفتیم آن آبمیوه فروشی سعادت آباد که حالا اسمش یادم نیست. پرسید چی میخوری؟ گفتم فرقی نمیکند... فرقی نمیکرد و او رفت بستنی سفارش داد. شش سال بعد در تنهایی سابقه حرف ها و پیام ها را پاک میکردم و میدانستم انتخاب غلطی بود... مثل همان بستنی وقتی که تهران تا خرخره رفته بود زیر برف.


*


در فیلم mr nobody لحظه ای هست که پسربچه سرنوشت اش رقم میخورد. وقتی مادرش ترکشان میکند و او دنبال قطار میدود. از اینجا چند سناریو برایش نوشته میشود... اینکه به مادرش برسد یا بند کفشش پاره شود و با پدر بماند. لحظه ای که تمام زندگی اش را تغییر میدهد در همان ایستگاه قطار اتفاق می افتد.


*


حالا سیزده سال از آن زمستان گذشته. میدانم اگر قرار باشد زندگی ام را یک جور دیگر روایت کنم باید برگردم به زمستان همان سالی که تهران تا خرخره زیر برف بود و من بارانی سبز پوشیده بودم. میشد برگردم خانه و گوشی سونی قدیمی ام را خاموش کنم، بنشینم کنار پنجره و لیوان چای ام را سر بکشم.  میشد بفهمم بستنی انتخاب خوبی نیست وقتی که تهران تا خرخره رفته زیر برف.



*اینها را نوشتم که نبض بگیرم. حالا که وقت نوشتن حالم خوب است یعنی کنار آمده ام. یعنی میتوانم خودم را بتکانم و به زندگی ام برسم. یعنی آبمیوه فروشی یا کافه... بستنی یا قهوه دیگر برایم فرقی ندارد. یعنی خوبم با اینکه گاهی دلتنگ زندگی ام در جهان های موازی میشوم...