یکم: تئوری ایده آل من برای داشتن یه تعطیلات خفن (کلمه دیگه ای پیدا نکردم که به اندازه خفن، خفن باشه)، همیشه این بوده که یه فرصتی جفت و جور کنم و خودم رو خفه کنم با تمرین. یه جوری که آش و لاش برگردم خونه و بعد تا شب دراز بکشم یه گوشه و چیزکی بخونم یا فیلم ببینم. در واقع عضلات دیگه یاری نکنن که از جام بلند شم. به خاطر همین آخر هفته های عجیب، هفت هشت ساله که هرکی از راه رسیده یه چیزی بهم گفته... حق هم دارن از بس که نرفتم مهمونی، دیر رفتم سر قرار، خسته و بی اعصاب رسیدم هرجا. آخریش یه بعد از ظهر پنجشنبه ای بود که مسئول ثبت نام باشگاه اومد توی سالن و به من که از بندها آویزون بودم گفت: تو که کار و زندگی نداری ولی ما پنج دقیقه دیگه تعطیل می کنیم...
دوم: بطری دیتاکس واتر رو برداشتم و رفتم سروقت کتابخونه ی بابا. بعد تمرین درست و درمون صبح دنبال یه چیزی می گشتم که عیشم رو مکرر کنه. رفتم سراغ قفسه مجله ها و روزنامه های دهه شصت و هفتاد که میداد همه رو براش صحافی کنن و به ترتیب سال می چید کنار هم... دستم سُرید روی یکیشون که مجله فیلم بود. با جلد قرمز... یه ربع بعدش نشسته بودم روی کاناپه و دنبال یه چیزی که نمیدونم چی باید میبود صفحه های زرد و کاهی رو ورق میزدم... تا رسیدم به این دیالوگ:
هامون(وا میرود، با صدای گرفته): مهشید واقعا اینجوریه؟ یعنی همه اون زمزمه ها، زندگیا، عشقا، همه دروغ بود؟*...
سوم: به پیازهای سرخ شده زردچوبه می زنم و می رم جلوی آینه، مداد چشم رو آروم می کشم پشت پلکم و یادم میاد که دیشب خواب دریا دیدم... هنوزم گوشام پره از صدای موج و مرغ های دریایی...
*از فیلمنامه هامون، داریوش مهرجویی
** تصویر: Ana Teresa Barboza