زمستان 86 بود. همان سالی که تهران تا خرخره رفته بود زیر برف. من بارانی سبز پوشیده بودم که اولین بار دیدمش. رفتیم آن آبمیوه فروشی سعادت آباد که حالا اسمش یادم نیست. پرسید چی میخوری؟ گفتم فرقی نمیکند... فرقی نمیکرد و او رفت بستنی سفارش داد. شش سال بعد در تنهایی سابقه حرف ها و پیام ها را پاک میکردم و میدانستم انتخاب غلطی بود... مثل همان بستنی وقتی که تهران تا خرخره رفته بود زیر برف.
*
در فیلم mr nobody لحظه ای هست که پسربچه سرنوشت اش رقم میخورد. وقتی مادرش ترکشان میکند و او دنبال قطار میدود. از اینجا چند سناریو برایش نوشته میشود... اینکه به مادرش برسد یا بند کفشش پاره شود و با پدر بماند. لحظه ای که تمام زندگی اش را تغییر میدهد در همان ایستگاه قطار اتفاق می افتد.
*
حالا سیزده سال از آن زمستان گذشته. میدانم اگر قرار باشد زندگی ام را یک جور دیگر روایت کنم باید برگردم به زمستان همان سالی که تهران تا خرخره زیر برف بود و من بارانی سبز پوشیده بودم. میشد برگردم خانه و گوشی سونی قدیمی ام را خاموش کنم، بنشینم کنار پنجره و لیوان چای ام را سر بکشم. میشد بفهمم بستنی انتخاب خوبی نیست وقتی که تهران تا خرخره رفته زیر برف.
*اینها را نوشتم که نبض بگیرم. حالا که وقت نوشتن حالم خوب است یعنی کنار آمده ام. یعنی میتوانم خودم را بتکانم و به زندگی ام برسم. یعنی آبمیوه فروشی یا کافه... بستنی یا قهوه دیگر برایم فرقی ندارد. یعنی خوبم با اینکه گاهی دلتنگ زندگی ام در جهان های موازی میشوم...