Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms


کلن اینجوری دیگه...





خرده ریزه های گذشته

از آن وقت های ناامیدی ام است. یک جوری که این مورچه هایی که جلوی چشمم از کنار دیوار به صف می آیند پایین هم، به نظرم خوشبخت تر از خودم هستند و قابلیت حسودی کردن به تک تکشان را دارم. خودم را می زنم به آشپزی. حوصله اش که نیست. صبح یخچال را تکاندم و حالا دارم با خرده ریزه های توی یخچال غذای من در آوردی می پزم. کلم خرد می کنم و فکر می کنم از کی تا حالا خودم را مسئول خراب شدن فلفل دلمه ای، کلم و فاسد شدن شیر می دانم؟... یک روز کسی که چندان هم از دلم خبر نداشت گفت تا کجا می خواهی از خودت انتقام بگیری برای اون جریان؟. "اون جریان" را طوری گفت که انگار چند وقتی تیتر روزنامه ها بوده. هولناک بود حرفش ولی درست بود. فقط خبر نداشت آدمی که خودش را برای هرچیزی- از فاسد شدن چیزمیزای توی یخچال تا انتخاب رشته نوه وسطی عمه اش و تاریخ امتحان بچه فامیل- مسئول بداند، توان بیخیال شدن و بخشیدن خودش را که اصلا ندارد... بلوز یقه اسکی که دیشب از شدت یخ کردگی، کورمال کورمال پیدایش کردم حالا شروع کرده به خاراندن گردنم و به رخ کشیدن حضور پررنگش. مثل یک موجود مزاحم پرتش میکنم روی صندلی و تی شرت خنک می پوشم... وقت های غم و ناامیدی منظم ترین می شوم. در سکوت به کارها می رسم. بولت ژورنال است که تیک می خورد،پُر می شود و دل است که خالی و خالی تر می شود... لال اصلا. قابلمه را هم می زنم و کتابم را می آورم همین جا که لا به لای کارها چند صفحه ای بخوانم. از پنجاه صفحه آخر که هیچی نفهمیدم دیشب. چشم هایم کلمات را می دید و هرچند دقیقه ورق هم می زدم ولی دریغ از یک جمله که به مغزم رسانده باشد خودش را... کاش یک نفر بود دستم را می گرفت و می گفت دوره تاوان دادن تمام شده. می گفت در هر زمان بهترین انتخاب ممکن را کرده ام و اگر لیست مقصرین را بنویسند، در بدترین شکل ممکن آن آخرهای لیست خواهم بود... شعله را کم می کنم. انقدری که چند ساعت برای خودش قُل بزند و فکر می کنم آن یک نفر وجود ندارد. خودم باید در آینه به چشم هایم زل بزنم و انقدر تکرار کنم تا باورم بشود...


تنها چیزی که در این دنیا لازم دارم کمی شانه بالا انداختن است و مسیری که هرروز پنج کیلومتر در آن بدوم. همین




بدزخم دو جهان که منم

صبح پای تلفن پرسید چی کار می کنی توی خونه؟ با تاکید روی حرف چ. یعنی که خیلی جدی می خواست بداند چه غلطی می کنم صبح تا شب که مثل خودش و بقیه غر هم نمی زنم حتی. پیه خل و چل بودن را مثل همیشه به تنم مالیدم و گفتم هیچی خالا جان، همینجوری هستم دیگه... "خدا شفات بده بچه" را گفت و پرسید که مامانت نیست؟ نبود. این یکی را با ذوق گفتم. کمتر کسی را دیده ام به اندازه خودم با تنهایی اش کیف کند. وقتی تنهام صدای موزیک را بلند نمی کنم و حتی آرام قدم برمی دارم وقت پلکیدن در خانه، مبادا که چینی نازک تنهایی ام خط و خشی بیفتد خدایی نکرده... زیر کتری را روشن کردم تا چای سبز دم کنم و بنشینم پای درس خواندن. خودم هم ایستادم کنار گاز، دست ها بالای کتری، تا یخ صبحگاهی ام کمی باز شود. حجم چای مصرفی ام ارتباط مستقیم دارد با تعداد صفحاتی که می خوانم. بخار داغ کتری که بلند شد، دست هایم باز شروع کردند به سوختن. چند روز پیش انقدر از میله بارفیکس آویزان ماندم که کف هر دو دستم قاچ قاچ شد و خون از آن خطوط سرخ بیرون زد. دست ها را گرفتم زیر آب سرد و فکر کردم چقدر دیر زخم هایم خوب می شود... چهار پنج ساله که بودم سر کوچه قدیممان زمین خوردم. قد پیرهن سفیدم تا بالای زانو بود و یک تکه شیشه، پوست و گوشت زانو را شکافت. جلوی مغازه میوه فروشی بودیم. همه می گفتند گران فروش است و من فکر می کردم بدترین و گناه کارترین آدم جهان است. آن روز که زمین خوردم هم داشتم به صورت میوه فروش نگاه می کردم. ذهنم مشغول پردازش چهره اش بود و هیکلش که بی نهایت شبیه قدکوتاه ترین برادرِ دالتون ها بود... پاهایم به هم پیچید و زمین خوردم. هنوز هم رد باریکی روی زانوی پای راست به جا مانده. کمرنگ.


یک ساعت بعد که ماگ چای سبز را می شستم دیدم چه دلم می گیرد هربار که دامن کوتاه می پوشم و آن خط باریک روی زانو را می بینم. از یادآوری خانه و کوچه قدیمی مان بی دلیل دلگیر می شوم... شاید هم علتش میوه فروش و نصف اهالی کوچه هستند که حالا هروقت فامیل دورهم جمع می شوند خبر نبودِ بزرگ ترها، معتاد و گرفتار شدن بچه هایشان را رد و بدل می کنند و نچ نچ کنان سر تکان می دهند و در ادامه به حرف های خودشان برمی گردند که چند کیلو برنج می خواستید شما؟ کشمش از کجا گرفتید امسال؟ و...

 بعدتر داشتم ناخودآگاه می خواندم: 

" امروز 

پیش از آنکه در بگشاییم

شام شد

فردا

پیش از آنکه دهان بگشایی

دنیا

به آخر می رسد

پس اینانی که به جا می مانند زنده گانند

ژنده

آلوده

گرسنه

حسرت کشان مردگان"*

و ترسیدم که نکند در ترمیم شکستگی های دل و اِسکارهای روحی هم همین اندازه لاکپشت وار باشم؟... ترسناک است ها، یکهو به خودت بیایی و ببینی تن و روحت خال خال و خط خط شده...


وقتی خانه مان در آن کوچه بن بست بود، مامان پنج شش سالی از حالای من جوان تر بود... و این از همه خطوط بالا دلگیرتر است...




*شمس لنگرودی سروده




قدم هایی که این روزهای زندگی میزنی

یک سال پیش بود. نشسته بودیم روی نیمکت های ته خیابون شما. من فلاسک چایی معروفم رو آورده بودم. هی بهت توضیح می دادم که این وسایل پیک نیکم تمیزه ها به قیافشون نگاه نکن. داشتیم از کار حرف می زدیم. تو تازه از محل کارت اومده بودی بیرون... یهو نگاهت رفت اونور، پشت سر من. گفتی بابام داره میره خونه. من سرم رو چرخوندم و دیدمش. عینک نداشتم. وقتایی که عینک ندارم همه چیز برام محو و تار می شه. انگار همیشه اشک تو چشمامه... سایه مردی رو دیدم که با طمانینه راه می رفت. گفتی بابا پیر شده. ته صدات غم داشت. ته چشمات هم... دفعه بعدی که دیدمت نگران بابا بودی. هی راه رفتیم و حرف زدیم. به روی خودت نمیاوردی، از زنگ خوردن تلفنت فهمیدم... یادته؟ برام از خیلی سال پیشا گفتی. اون وقتا که بابا پنج ساله و ده ساله بوده... من که همه چیز یادم میره چجوری یادم مونده قصه غصه دارِ قدیما رو؟ 

امروز که نوشتی بابا رفت! خودت نمی دونستی چقدر متین و باطمانینه حرف می زنی. مثل همیشه ات. یه جوری که من روم نشد بگم مچاله شدم یه گوشه و دارم گریه می کنم... دقیقا عین همون صبحی که مامان بیدارم کرد و گفت: پاشو بابابزرگ رفت!...



برای دلِ رفیق ترین رفیق که پدرش پرنده شد و پر زد و رفت... 


پرنده های روی کاغذ پرواز نمی دانند

یک مدل شیرینی ایتالیایی یاد گرفته ام. بار اول پوست لیمو ترش یادم رفت. دفعه دوم روغنش کم بود. ولی حالا همانی شده که باید. همان که لابد مردم آن حوالی با قهوه عصر می خورند. دلم می خواهد اینطور باشد. یک تکه اش را می گذارم توی دهان و در خانه می چرخم. یکی از تابلوها را از راهرو برمی دارم و آویزان می کنم کنار درِ ورودی. جای آن قاب عکسی که دست خورد و افتاد. قابش ترک برداشت... یادم باشد چسب کاری اش کنم. این کارها را گذاشته ام برای نیمه دوم زمستان. مثلا دستی به دیوار اتاق ها بکشم که هزار سال است می خواهم رنگشان کنم. یا درِ اتاقم را که برای باز و بسته شدن دو تا سکته می زند، تعمیر کنم... قرار است برای وسیله های خراب تصمیم بگیرم که تعمیر بشوند یا دور بیندازمشان. نیمه دومِ زمستانِ سرنوشت سازی دارند بیچاره ها... تابلو مینیاتور را کنار در ورودی آویزان می کنم و به نظرم بهتر از جای قبلی است. دو قدم دور می شوم و چشم ریز می کنم. سه تا مرد سوار بر اسب به چپ و راست می روند. یک چیزی را در هوا بالا برده اند. انگار چوگان بازی می کنند. ده پانزده سال قبل "ز" برایمان هدیه آورد. فکر کردم اسباب کشی بود یا تولد؟ یادم نیامد... آن طرف تر، پشتِ سرِ سه سوار، دو درخت سرسبز هستند. تصویر روشن است و نورانی... شیرینی ها را توی دیس می چینم و خرده هایش را با نوک انگشت جمع می کنم. دلم برای آدم های توی تابلو می سوزد. برای درخت ها هم. از بس که بی بُعد اند، تخت و بدون هیچ حسی. مثل خودِ خودِ این روزهایم. بی هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن. بدون پیشینه و چشم انداز. خالی از احساسات پررنگ...


دیروز در جواب پیامِ چطوریِ دوست نوشتم "خوبم". خوبِ ساده... آخ که چه زمستان سرنوشت سازی...



365 روز را چطور گذراندی

بعد از چند ماه رفتم دیدنشان. کنار بخاری نشستم و سوپ داغ هورت کشیدم. بابابزرگ گفت برات بذر گل نیلوفر گذاشته ام ببری... دیروز دقیقا شد یک سال که غیر از آدم های پشت شیشه تلویزیون و چهار پنج نفر آدم واقعی کسی را ندیده ام. قرار بود یک ماهی با خودم خلوت کنم و ببینم چه کاره ام. بعد دوباره برگردم سر کار و زندگی. ولی شد یک سال. یک سالی که دلخوشی ها و هدف هایم گردنشان کوتاه شده. مثلا اینکه نگذارم مامان ظرف بشوید یا برای جارو زدن و گردگیری، دولا شود. بعضی وقت ها که می بینم باز ایستاده پای سینک، دست هایم را حلقه می کنم دور کمر و می کشمش کنار. همیشه می گه اِاِاِ چه زوری هم داری! و می خندد... می خواستم در این یک سال زبان بخوانم و همه کتاب های آناتومی، فیزیولوژی و حرکت شناسی ام را دوره کنم. اما به جایش فیلم دیدم و تمرین کردم و برای بچه های فامیل پاورپوینت درس علوم و آمادگی دفاعی درست کردم. تحقیق تاریخ تایپ کردم و به جای برادرک کلاس های آنلاین را شرکت کردم تا کمی بیشتر بخوابد. حالا مطمئن نیستم که مسیر زندگی ام از این مباحث فیزیولوژی و آسیب ورزشی و این ها بگذرد... گفت" یک ماه به بهار مانده بذرها را بکار. چندتا چوب هم کنارشان بگذار . خودش می گیرد و بالا می رود" پرسیدم گل نیلوفر همان نبود که توی مرداب سبز می شود؟ یادم نبود در خانواده ما کلمه ها با لباس راحتی می چرخند. انقدر گل گشاد که معانی زیادی را زیر پیرهنشان جا می دهند... بذرهای گمنام را توی کاغذ پیچیدم و برگشتم خانه. از کجا معلوم؟ شاید من هم بذر بی نام و نشان وجودم را کاشته ام توی خانه و حالا باید صبر کنم تا جوانه زدن و سبز شدن... این دلخوشی های کوچک مثل خشک نبودن پوست دست های مادر بعد از سال ها، غش غش خندیدن هایش، بچه پنج ساله فامیل که حرف هایش را دو ماه نگه داشته تا من را ببیند و برایم تعریف کند و آسمان دم غروب که هرروز یک رنگی و یک شکلی دارد... این ها مثل همان چوب های کمکی برای گل نمیدانم چی هستند... قرار است بگیرمشان و بالا بروم لابد...




دیروز،

وقتی کسی در حضور من 

اسم تو را بلند گفت

طوری شدم که انگار

گل رزی از پنجره ی باز 

به اتاق پرت شده باشد



(ویسواوا شیمبورسکا)


برای شما ای خاطرات عزیز

اولین بار یک سال پیش بود. کنار همت ایستاده بودم منتظر یکی از آن تاکسی های زرد و سبز یا آن اتوبوس های هر نیم ساعت یک بار. داشتم برای خودم آواز می خواندم. آواز خواندن مثل جاروبرقی کار می کند. زمان و انتظار را قورت می دهد و نمی فهمی چطور گذشت... هوس چای کرده بودم، آن هم پای کوه. چشم ریز کردم که یادم بیاید آخرین بار کِی با رفیق رفته بودیم دربند. هرچه کردم حتی حدودش هم یادم نیامد... این شبیه یک هشدار گنگ بود برای روزهای پیش رو که مدام یک چیزهایی یادم می رود. که هی چندتا جمله تکراری را از بقیه می شنوم. چپ و راست می کوبند بر سرم که "ای خنگ خدا خودت فلان حرف رو زدی حالا یادت رفته؟" یا "چطور یادت نیست؟ همین دو ماه پیش بود". انگار مغزم یک جایی تصمیم گرفت یک سری تصاویر و خاطرات بی اهمیت را دور بریزد و خبر نداشته آدم برای خوشبخت بودن به جزئیات احتیاج دارد... خطوط کنار چشم مادر، شکل دست های کسی که دوستش داری، رنگ کفشت وقتی مضطرب پله های دانشگاه را دو تا یکی می دویدی، عطری که در شب اردیبهشتی دستت را گرفته و تا کجاها برده، شکل  قاشق چوبی در ظرف مربای صبحانه ای هولکی و حتی رنگ تاکسی که سبز بوده یا زرد و این که  رادیو اش چه پخش می کرده در ترافیک سنگین اتوبان... همه این ها یک وقتی لازممان می شود که این شب ها افتاده ام به شعر حفظ کردن و جدول اعداد و نوشتن آن بخشی که هنوز باقی مانده...


امشب که باران بر سر شهر ریز ریز می بارد با دست های پر از ضربدر و علامت، پرده را کنار زدم و یاد یک روز عصر افتادم که باران می بارید و من با کتانی سبز دور میدان آزادی می دویدم، بدون چتر. یک نفر نزدیک ترمینال آش رشته می فروخت و چقدر دلم می خواست... چقدر دلم می خواست.


اصلا زندگی آدم بدون این خاطرات بی اهمیت خالی می شود انگار...




*تصویر اثر هدا زرباف



خداوند زندگی را آفرید... و خرمالو را

1) دو تا پارچه نمی دانم از کجا درآورد گذاشت جلوی رویم. گفت انتخاب کن. یکی مشکی بود با خط های پیچ پیچ سفید. دیگری زمینه اش آبی بود. گل های ظریف صورتی و گل بهی داشت. دست کشیدم به پارچه ها که نرم بودند. فکرم جای دیگری بود. این روزها تمام مدت جای دیگری هستم. سفر می کنم به ده سال و هشت سال قبل. غمگین نیستم، خوشحال هم... لب های باریکش را به هم فشار داد و نگاهم کرد. پارچه مشکی را از جلوی دستم برداشت و گفت: نُچ این پیرزنیه. مهلت نداد بگم آبی به من نمی آید. نگذاشت توضیح بدهم من هیچ لباس آبی ای ندارم چون فکر می کنم ترکیبش کنار رنگ پوستم خوب نخواهد شد... مترش را حلقه کرد دور کمرم، چشم هایش را تنگ کرد و گفت بنویس، دور کمر...


2) برگشته ام خانه خودمان. جای دوری نرفته بودم. جل و پلاسم را پهن کرده بودم دو محله آن طرف تر. صبح همین که کلید به در انداختم، مامور پست رسید. گفت یک بار دیگر هم آمده و نبوده ایم. جعبه کتاب ها را ازش گرفتم و سر تکان دادم که هستم... بعد از این همیشه هستم.


3) پاها را جمع کرده ام توی شکم و نشسته ام گوشه کاناپه. پیام دادم و برای همه چیز تشکر کردم... برای پیرهنی که خوش دوخت است و باورم نمی شود انقدر بهم بیاید. برای خرمالوها که گفت نرسیده است و یک هفته بیرون یخچال بماند. برای همه آن چیزی که گفتنی نیست... یک پَر پرتقال گذاشتم توی دهان و جوابش را خواندم که نوشته بود: بشین بچه... سر فرو بردم بین صفحات یکی از کتاب های نو رسیده و عمیق نفس کشیدم...


4) پشت چراغ قرمزِ هزار ساله خیابانشان به کیسه های کنار دستم نگاه کردم. به پیرهن آبی و خرمالو های کال. آیا انتخاب های اجباری زندگی هم انقدر خوب خواهند بود؟! آیا باید اعتماد کنم؟ نمی دانستم و وقتی مطمئن شدم کسی نگاهم نمی کند، به یکی از خرمالوها گاز بزرگی زدم... گس بود مثل زندگی...





"ای نقش توام در چشم

ای نام توام بر لب

ای جای توام در دل

پس کجا تو پنهانی؟"




سبز آبیِ خیلی روشن

یکم) هشت صبح است. تمام شب با خودم حرف می زدم انگار. با چشم های بسته. دوش گرفتم بلکه این حجم از اضطراب شسته شود از دلم و بریزد گم شود در کف شور حمام. افاقه نکرد. حالا جلوی آینه گوشواره به دست ایستاده ام. حواسم هست که هر دو دقیقه ناخودآگاه آن دکمه ریزِ بغلِ موبایل را می زنم و صفحه روشن می شود. خبری نیست... وقتی یک نفر در بی خبری رهایت می کند یعنی نگرانی تو، بالا پایین رفتنِ حال تو برایش مهم نیست. یعنی در یک روزش از صبح تا شب، تو هیچ جایی نداری... از فامیل عریض و طویلمان دو نفر در بیمارستان بستری اند. از روزی که برگه بستری شان امضا شده، با هر زنگ تلفنی از جا می پرم. حساس شده ام لابد. مگرنه انقدرها نزدیک نیستند که هرچه شود تلفن ما زنگ بخورد... دغدغه ذهن مادربزرگ این است که حالا توی بیمارستان و زیر دستگاه اکسیژن، چطور نمازشان را می خوانند؟ هوففففف


دوم) سوم دبستانم. معلم گفته از روی درس "شهر ما خانه ما" چهار بار بنویسیم. برای بچه نُه ساله چهار بار یعنی همه بعد از ظهرش. برادرک تازه یاد گرفته چهار دست و پا خودش را بکشد این طرف و آن طرف. هنوز دور دوم رونویسی ام تمام نشده که آمد کنار دستم. چنگ انداخت و یک صفحه از کتاب را پاره کرد. من خیره شدم به دست های تپلش. بعد به کتابی که به نظرم برای همیشه تمام شده بود و زدم زیر گریه... هق هق گریه می کنم. مامان و بابا هول شده اند. تا حالا گریه ام را ندیده اند چه برسد به این زار زدن... می دانم پاره شدن یک برگه مهم نیست ولی نمی فهمم چرا اشک ها بند نمی آیند. انگار همه خستگی های عمر نه ساله ام باید یک جا اشک شوند از چشم هایم بیرون بریزند... مامان می گوید که فردا اول صبح با معلمم حرف می زند. بابا انقدر ترسیده که کوبید رفت انقلاب و یک کتاب فارسی نو خرید و مامان همان شب برایم جلدش کرد...


سوم) مرطوب کننده را پخش می کنم روی صورت و چشم هایم را می برم بالا. چند سال پیش یک جایی خواندم این جور وقت ها اگر بالا را نگاه کنی، اشک ها سُر نمی خورند بریزند بیرون. راست می گفت. مثل آب دریا عقب رفتند. آرام آرام... دو ماه و چند روز است که قدم به بیست و نه سالگی گذاشته ام و یک سال است که سنگر گرفته ام گوشه خانه و می ترسم تا همیشه در این سنگر جا بمانم. می ترسم هم قطارانم بروند و من؟ می ترسم تا ته دنیا بدوئم و هرگز به سالن باشگاه و کلاس های دانشگاه و کار و عشق و زندگی واقعی نرسم... من همیشه از جا ماندن ترسیده ام... خط چشم را می کشم بالای مژه های نمناک و سایه ماتِ سبز آبی را پخش می کنم روی ورم و سرخیِ پلک ها...


چهارم) از روی درس "شهر ما خانه ما" فقط یک دور و نیم نوشتم. مامان با معلمم حرف زد. گوشه برگه های کتاب همه بچه ها فِر خورده. اثرِ نارنجیِ انگشت های پفکی و چسبناکشان روی همه صفحه ها مانده... اما من یک کتاب نو دارم. برای اولین بار در زندگی فهمیدم کم آوردن یعنی چه و خیلی هم بدم نیامده...


پنجم) از آن روز بیست سال گذشته. من دو بار دیگر هم در زندگی کم آورده ام. دو بار بعدی هیچ کسی کنارم نبود که دلداری بدهد. که برود انقلاب و کتاب نو بخرد. شاید برای همین است که هیچ وقت حتی با خودم هم، مرورشان نمی کنم... حالا خیلی فاصله دارم با کم آوردن. حالا بلدم به داد خودم برسم هرجا که صدای زنگ خطر بلند شود...فقط یک فکری، سوالی، دردی رهایم نمی کند... وقتی من با هر لکه ابری در آسمان، نور صبح که از لای پرده خودش را می کشاند تا گل های قالی، عطر چای کاکوتی و هر حال خوشی به یادت می افتم، در همه آن لحظات آیا ردی از من در تو و زندگی ات جاری مانده؟ حتی کمرنگ... مثل ردِ سایه چشمِ کمرنگ زنی بر ملافه های سفید بعد از رابطه ای کوتاه، گذرا، یک شبه... 


 

از خواب های غم آلود

امروز شهر در خواب های معصوم دخترکی جریان دارد که انقدر پاک و خوش بین است، خلوت و ساکت... دارد خواب شیرین عشقی دور را می بیند که حالا تمام خیابان ها و پیاده راه ها شسته شده... من اما به رویاهای رام نشدنی اش راهی ندارم که انقدر انتظار و غم به جانم ریخته. صدمین صفحه کتاب را ورق می زنم و فکر می کنم آخرین بار کِی بدون بلند کردن سر، صد صفحه خوانده بودم؟ یادم نیامد و یک پیاز بزرگ را از سبد برداشتم. مستضعف ترین قابلمه را روی شعله می گذارم، همه جایش کج و معوج شده و لبه هایش جای تق تق قاشق کوبیدنمان مانده... چه ماهرم در ناامید نشدن از چیزها، خاطره ها، آدم ها... آش مریض می پزم. در خانواده مادری ام هیچ چیزی اسم مشخصی ندارد. خاصیتش را نگاه می کنند و یک لقبی بهش می چسبانند. آدم باشد یا آش... فرقی نمی کند.

ماگم را تا خرخره پر از چای می کنم و دوباره می نشینم به خواندن تا فکر نکنم. تا یادم نیفتد چقدر خواهش های ساده دلم یتیم مانده اند این چند وقت. که با خودم مرور نکنم نبودن ها و نشدن هایی که گناهش به گردن نخواستن های دیگران است. شجریان دارد می خواند: بمیرم تا تو چشم تر نبینی... هنوز لیوان چای نصف نشده و کتاب چند ورقی جلوتر نرفته، نم گوشه چشمم را پاک می کنم و مطمئن می شوم همه خواب ها، کابوس باشد یا رویای شیرین دخترک، تمام می شوند... حتما




صدای زندگی

زنگ زدم به بابا که فعلا نیا خانه! چون آب قطع است و ربطش را خودم هم نفهمیدم. همسایه بالایی بین آشپزخانه و اتاق خواب ها می دوید. من نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، آرام. چون پشتم به اندازه یک کتریِ پرآب و آبپاشی که دیروز برای گلدان های راه پله پر کردم و یادم رفت پایشان بریزم، گرم بود. آن طرف کوچه مردی با زیرپوش آبی آمد توی بالکن و رو به کوچه خالی طولانی ترین خمیازه دنیا را کشید بعد یخ کرد و رفت تو... بعدتر دوباره آمد. این بار خودش را به پتو مجهز کرده بود... برای من زمان کش می آمد چون تشنه بودم و می ترسیدم آب بخورم. از بیکاری آینه را آوردم و چند تار مو از کنار ابروها برداشتم. بعد به ناخن هایم زل زدم و دلم برای دست هایم سوخت... خیلی... 


دو ساعت بعد فهمیدم خوش ترین صدای دنیا، خِر خِر لوله ها است... در حالی که از داشتن ناخن های مرتبِ لاک خورده  ذوق زده بودم.



Medal of Honor

چشم که باز می کنم، دنیا سیاه است. یادم می آید که شب یک کلاه پشمی را تا روی چشم ها پایین کشیدم. لحظه ای قبل از خزیدن در کیسه خواب. بعد صدای خرچِ چسب است و زیپ کیسه خواب. سرمای پانزده درجه ایِ اتاق روی پوستم می نشیند و تنم را می لرزاند. سه طرف اتاقم فضای باز است. حیاط پشتی خودمان و همسایه ها. به تجربه فهمیده ام این اتاق گرم بشو نیست. امسال شوفاژش را هم بستم که انرژی هدر نشود الکی. لباس عوض می کنم. زیر کتری را روشن می کنم و برای خودم روی میز صبحانه می چینم. با حوصله و با جزئیات... این روزها احساساتم مثل حبابی شکننده اند. به تلنگری می لرزند. تا می خواهم از شادی بنویسم، می بینم که جایش را به غم داده و تا می خواهم از آن بنویسم، آرامشی خونسرد به جایش نشسته. هیچ چیزی در وجودم انقدر ماندگار نیست که مزه اش کنم. همه چیز خوب و یله و گذراست... تقویم به دست نان گرم می کنم. برنامه امروزم را چک می کنم... تا آخر نوامبر هر روزم را دقیق نوشته ام. برنامه را که با ماه های میلادی می ریزم، منظم تر می شوم. انگار یک رگه ای از انفعال به تقویممان هم رسیده... امروز نوبت حمام کردن کاکتوس ها هم هست. نیاز به نوشتن نیست. این زبان بسته ها را یادم نمی رود. لقمه اول را خورده نخورده دوستی پیام می دهد هستی؟... "هستی؟" یعنی نیاز به حرف زدن دارم. یعنی من را آن آشنای نه چندان نزدیکی دیده که می تواند باهاش حرف بزند. شماره خانه را برایش می فرستم. ایرانسل در خانه ما آنتن نمی دهد... از غم بزرگ این روزهایش گفت. از همه آنچه روی سینه اش سنگینی می کند، مدام. یاد خودِ هجده ساله ام می افتم که همین رنج را به دوش داشت، بی حرف بی شکایت...

اینجور وقت ها تلفن باید سیم داشته باشد که هروقت حرف ها عمیق شد، هروقت خواستی فکر کنی، هی انگشت بپیچی دور سیم و ول کنی. به جایش میز را جمع کردم. گوشی بین شانه و سر، ظرف شستم و گردگیری کردم...  نگفتم این غم هنوز هم هست. هنوز هم دست و پایش را دراز کرده وسط روابط و زندگی ام... نگفتم بعد از  این چطور با صدای باران، سکوت شهر وقت باریدن برف، حرکت پرده در دست باد و بوی خاک، تا دورها می روی... تا خیلی خوشی... تا خیلی حزن... نگفتم از حالا به بعد معنی چیزها برایت عوض می شود. جور دیگری عاشق می شوی، جور دیگری زنده ای... نگفتم و او گفت: خوش به حالت واقعا، تو چه می دونی این مشکلات چیه اصلا!. راستش خوش خوشانم شده از اینکه این شکلی دیده می شوم و دیگرانی انقدر خوشبخت فرض کرده اند من را... گفتم پاشو از طرف من برای خودت یه لیوان چای بریز. اشک هات رو هم پاک کن خرس گنده... و فکر کردم امروز باید به افتخار خودِ پنهان کار صبورم کاری بکنم. چیزی بپزم. عود روشن کنم...


فعلا بروم انباری آن تلفن قدیمیِ سیمی را پیدا کنم بیاورم بالا... لازم می شود یک وقت هایی.




وقتی پیدات شد و برگشتی خونه

مونس ت تنهایی بود و انتظار

آخ که چه زجری تو کشیدی علی جون

تو همون تنهایی هات بود که به راهت رسیدی. 

به لائوتسه، به بودات، به علی و حلاجت، به حافظت...