سبز آبیِ خیلی روشن

یکم) هشت صبح است. تمام شب با خودم حرف می زدم انگار. با چشم های بسته. دوش گرفتم بلکه این حجم از اضطراب شسته شود از دلم و بریزد گم شود در کف شور حمام. افاقه نکرد. حالا جلوی آینه گوشواره به دست ایستاده ام. حواسم هست که هر دو دقیقه ناخودآگاه آن دکمه ریزِ بغلِ موبایل را می زنم و صفحه روشن می شود. خبری نیست... وقتی یک نفر در بی خبری رهایت می کند یعنی نگرانی تو، بالا پایین رفتنِ حال تو برایش مهم نیست. یعنی در یک روزش از صبح تا شب، تو هیچ جایی نداری... از فامیل عریض و طویلمان دو نفر در بیمارستان بستری اند. از روزی که برگه بستری شان امضا شده، با هر زنگ تلفنی از جا می پرم. حساس شده ام لابد. مگرنه انقدرها نزدیک نیستند که هرچه شود تلفن ما زنگ بخورد... دغدغه ذهن مادربزرگ این است که حالا توی بیمارستان و زیر دستگاه اکسیژن، چطور نمازشان را می خوانند؟ هوففففف


دوم) سوم دبستانم. معلم گفته از روی درس "شهر ما خانه ما" چهار بار بنویسیم. برای بچه نُه ساله چهار بار یعنی همه بعد از ظهرش. برادرک تازه یاد گرفته چهار دست و پا خودش را بکشد این طرف و آن طرف. هنوز دور دوم رونویسی ام تمام نشده که آمد کنار دستم. چنگ انداخت و یک صفحه از کتاب را پاره کرد. من خیره شدم به دست های تپلش. بعد به کتابی که به نظرم برای همیشه تمام شده بود و زدم زیر گریه... هق هق گریه می کنم. مامان و بابا هول شده اند. تا حالا گریه ام را ندیده اند چه برسد به این زار زدن... می دانم پاره شدن یک برگه مهم نیست ولی نمی فهمم چرا اشک ها بند نمی آیند. انگار همه خستگی های عمر نه ساله ام باید یک جا اشک شوند از چشم هایم بیرون بریزند... مامان می گوید که فردا اول صبح با معلمم حرف می زند. بابا انقدر ترسیده که کوبید رفت انقلاب و یک کتاب فارسی نو خرید و مامان همان شب برایم جلدش کرد...


سوم) مرطوب کننده را پخش می کنم روی صورت و چشم هایم را می برم بالا. چند سال پیش یک جایی خواندم این جور وقت ها اگر بالا را نگاه کنی، اشک ها سُر نمی خورند بریزند بیرون. راست می گفت. مثل آب دریا عقب رفتند. آرام آرام... دو ماه و چند روز است که قدم به بیست و نه سالگی گذاشته ام و یک سال است که سنگر گرفته ام گوشه خانه و می ترسم تا همیشه در این سنگر جا بمانم. می ترسم هم قطارانم بروند و من؟ می ترسم تا ته دنیا بدوئم و هرگز به سالن باشگاه و کلاس های دانشگاه و کار و عشق و زندگی واقعی نرسم... من همیشه از جا ماندن ترسیده ام... خط چشم را می کشم بالای مژه های نمناک و سایه ماتِ سبز آبی را پخش می کنم روی ورم و سرخیِ پلک ها...


چهارم) از روی درس "شهر ما خانه ما" فقط یک دور و نیم نوشتم. مامان با معلمم حرف زد. گوشه برگه های کتاب همه بچه ها فِر خورده. اثرِ نارنجیِ انگشت های پفکی و چسبناکشان روی همه صفحه ها مانده... اما من یک کتاب نو دارم. برای اولین بار در زندگی فهمیدم کم آوردن یعنی چه و خیلی هم بدم نیامده...


پنجم) از آن روز بیست سال گذشته. من دو بار دیگر هم در زندگی کم آورده ام. دو بار بعدی هیچ کسی کنارم نبود که دلداری بدهد. که برود انقلاب و کتاب نو بخرد. شاید برای همین است که هیچ وقت حتی با خودم هم، مرورشان نمی کنم... حالا خیلی فاصله دارم با کم آوردن. حالا بلدم به داد خودم برسم هرجا که صدای زنگ خطر بلند شود...فقط یک فکری، سوالی، دردی رهایم نمی کند... وقتی من با هر لکه ابری در آسمان، نور صبح که از لای پرده خودش را می کشاند تا گل های قالی، عطر چای کاکوتی و هر حال خوشی به یادت می افتم، در همه آن لحظات آیا ردی از من در تو و زندگی ات جاری مانده؟ حتی کمرنگ... مثل ردِ سایه چشمِ کمرنگ زنی بر ملافه های سفید بعد از رابطه ای کوتاه، گذرا، یک شبه...