برای شما ای خاطرات عزیز

اولین بار یک سال پیش بود. کنار همت ایستاده بودم منتظر یکی از آن تاکسی های زرد و سبز یا آن اتوبوس های هر نیم ساعت یک بار. داشتم برای خودم آواز می خواندم. آواز خواندن مثل جاروبرقی کار می کند. زمان و انتظار را قورت می دهد و نمی فهمی چطور گذشت... هوس چای کرده بودم، آن هم پای کوه. چشم ریز کردم که یادم بیاید آخرین بار کِی با رفیق رفته بودیم دربند. هرچه کردم حتی حدودش هم یادم نیامد... این شبیه یک هشدار گنگ بود برای روزهای پیش رو که مدام یک چیزهایی یادم می رود. که هی چندتا جمله تکراری را از بقیه می شنوم. چپ و راست می کوبند بر سرم که "ای خنگ خدا خودت فلان حرف رو زدی حالا یادت رفته؟" یا "چطور یادت نیست؟ همین دو ماه پیش بود". انگار مغزم یک جایی تصمیم گرفت یک سری تصاویر و خاطرات بی اهمیت را دور بریزد و خبر نداشته آدم برای خوشبخت بودن به جزئیات احتیاج دارد... خطوط کنار چشم مادر، شکل دست های کسی که دوستش داری، رنگ کفشت وقتی مضطرب پله های دانشگاه را دو تا یکی می دویدی، عطری که در شب اردیبهشتی دستت را گرفته و تا کجاها برده، شکل  قاشق چوبی در ظرف مربای صبحانه ای هولکی و حتی رنگ تاکسی که سبز بوده یا زرد و این که  رادیو اش چه پخش می کرده در ترافیک سنگین اتوبان... همه این ها یک وقتی لازممان می شود که این شب ها افتاده ام به شعر حفظ کردن و جدول اعداد و نوشتن آن بخشی که هنوز باقی مانده...


امشب که باران بر سر شهر ریز ریز می بارد با دست های پر از ضربدر و علامت، پرده را کنار زدم و یاد یک روز عصر افتادم که باران می بارید و من با کتانی سبز دور میدان آزادی می دویدم، بدون چتر. یک نفر نزدیک ترمینال آش رشته می فروخت و چقدر دلم می خواست... چقدر دلم می خواست.


اصلا زندگی آدم بدون این خاطرات بی اهمیت خالی می شود انگار...




*تصویر اثر هدا زرباف